روزانه

اردیبهشت‌مان را پس می‌گیریم؟

۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۶
اردیبهشتم را پس می‌گیرم

شاید ده‌ساله بودم که در روز تولدم، یک سکه‌ی ـ اگر اشتباه نکنم ـ یک‌تومانی از مادرم گرفتم و پریدم سر کوچه، یک دانه کیک یزدی ساده از بقالی مشت‌عباس خریدم و تند برگشتم خانه و چند تا چوب کبریت فرو کردم توی آن و روشن کردم و گرفتم سمت خواهر دوقلویم و گفتم جلد باش فوت کن. خواهرم مانده بود فوت کند یا بخندد که کبریت‌ها به ته رسیدند و همان کیک یزدی یک‌تومانی را هم نشد که راحت بخوریم. این اولین جشن تولد من و خواهرم بود.

دوران جنگ بود. چشیدن طعم شادی و شعف نه تنها میسر نبود که در خیال‌مان هم نمی‌گنجید. دست‌کم در فضای خانواده‌ی من و شهر کوچک من. پدرم و تنها برادرم یک پایشان وسط آتش جنگ بود و یک پایشان بهداری و بیمارستان شهر. من هم باید می‌رفتم. کم‌سن بودم و هزار مصیبت کشیدم برای رفتن، ولی عاقبت رفتم. رفتم و برگشتم، مادرم اشک ریخت. رفتم و خونین برگشتم، مادرم درد کشید. رفتم و ماندم تا سوراخ‌سوراخ برگشتم و جنگ تمام شد و مادرم هم آب شد. نزدیک‌ترین دوستانم در کنار من بر زمین افتادند و از خاطره‌ی جهان گریختند یا بدن‌هایشان را، که خون خشکیده بر آن‌ها نقاشی شده بود، خودمان با دست‌های خودمان در گورها گذاشتیم و خاک ریختیم و اشک ریختیم و فروریختیم.

اعتراف می‌کنم که خیلی سال است که نه روز تولد خودم نه دیگری هیچ شادمانی خاصی برای من ندارد. شادباشِ تولد گفتن برایم وظیفه است، از سر اجبار. محض ادب و احترام. تازه اگر فراموش نکنم. هر بار هم که خواسته‌اند غافلگیرم کنند، اعتراف می‌کنم که چشمانم را به زور گرد کرده‌ام و دهانم را به زور باز نگه داشته‌ام که یعنی دم‌تان گرم که این‌جور ذوق‌مرگم کردید. شاید از این بابت باید از همسرم، پسرم و اندک دوستان بسیار نزدیکم عذرخواهی هم بکنم. نمی‌دانم.

چرایش را، بی‌اشاره به آن‌چه روان‌شناسان می‌گویند، خودتان حدس بزنید. جنگْ زندگی من، زندگی خانواده‌ی من، زندگی دوستان من، زندگی مردم من و حتا زندگی پسر دهه‌ی هشتادی مرا را گرفت و کوفت و بر خاک ریخت، اما زورش به امید ما برای لبخند زدن نرسید.

چهار سال پیش، در شب انتخابات خرداد ۹۲، نوشتم برای فردا چه می‌توان نوشت یا تیتر زد وقتی تیتر پیروزی چهار سال پیش میرحسین هنوز پشت درِ چاپخانه‌ی مردم خاک می‌خورد و این همه تیتر حصر و حبس و آزار و خون و بیداد و فقر و چپاول به خبرنامه‌ها امان نمی‌دهند؟ نوشتم فردا برای من نه روز مشارکت در مشروعیت‌بخشی به نظام است، نه روز انتخاب رئیس‌جمهور.

نوشتم که روز انتخابات برای من روز میرحسین است، با همان نگاه امیدبخش، با همان لبخند معجزه‌گر و با همان بیان صمیمانه و دلربا، که می‌گفت: «اگر می‌خواهید ایرانی باقی بمانید، از شعله‌ی‌ امید در سینه‌های خود محافظت کنید، زیرا امید بذر هویت ماست؛ بذری که با نخستین باران شروع به روییدن می‌کند.» (از بیانیه‌ی نهم میرحسین)

به تعبیر امین بزرگیان، حکومت با خودِ انتخابات مشروع می‌شود اما با نتایج آن مشروعیت‌زدوده. این ارتباطی به‌هم‌پیوسته و تقلیل‌ناپذیر است. بعد از مدتی کلاه کلمنتیس* باقی می‌ماند بدون این‌که خود کلمنتیس باشد و سنتز این دیالکتیک، رهایی هر چه بیشتر بدنه‌ی اجتماعی از نیروهای مسلط است.

من در ۲۹ اردیبهشت ۱۳۵۱ به دنیا آمدم. و امسال نخست‌بار است در همه‌ی عمرم که از عمق جان دوست دارم شادترین روز سال من باشد. اعتراف می‌کنم که امسال همه‌ی ته‌مانده‌ی جان زخمی‌ام را گذاشته‌ام تا روز تولدم با جشن ملی امید مردم ایران رنگ شادمانی بگیرد، تا  بتوانم گوشی را بردارم و تلفن کنم به خواهر دوقلویم در آن سوی دنیا و از عمق جان فریاد بزنم: تولدمان مبارک!
رضا شکراللهی

پانوشت:
*میلان کوندرا داستانی دارد معروف به «کلاه کلمنتیس» (با نام اصلی «نامه‌های گمشده» در کتاب «خنده و فراموشی») که نخستین بار برگردان فارسی آن با ترجمه‌ی عالی زنده‌یاد احمد میرعلائی در «کتاب جمعه» منتشر شد که متن و تصویر آن را می‌توانید در این آدرس بخوانید. کوندرا این داستان را بر پایه‌ی یک ماجرای واقعی نوشته است، به این قرار:

در سال ۱۹۴۸، کلمنت گوتوالد در پراگ بر مهتابی قصری به سبک باروک قدم گذاشت تا برای صدها هزار مردمی که در میدان شهر قدیم ازدحام کرده بودند سخن بگوید. لحظه‌ای حساس در تاریخ چک بود. رفقا گوتوالد را دوره کرده بودند و کلمنتیس در کنارش ایستاده بود. دانه‌های برف در هوای سرد می‌چرخید، و گوتوالد سربرهنه بود. کلمنتیس دل‌سوز کلاه پوست خز خود را از سر برداشت و بر سر گوتوالد گذاشت. بخش تبلیغات حزب صدها هزار نسخه از عکس آن مهتابی را چاپ کرد. تاریخ چکسلواکی بر آن مهتابی زاده شد. به زودی در سراسر کشور، هر بچه‌ای از طریق کتاب‌های مدرسه، دیوارکوب‌ها، و نمایشگاه‌ها، با آن عکس تاریخی آشنا شد.

چهار سال بعد کلمنتیس به خیانت متهم شد و به دارش آویختند. اداره‌ی ارشاد ملی بی‌درنگ او را از تاریخ محو کرد، و البته چهره‌اش را از همه‌ی عکس‌ها تراشید. از آن تاریخ تاکنون گوتوالد تنها بر مهتابی ایستاده است، و آن‌جا که زمانی کلمنتیس ایستاده بود فقط دیوار لخت قصر دیده می‌شود. تنها چیزی که از او باقی مانده، کلاه اوست که هم‌چنان بر سر گوتوالد قرار دارد.

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

۶ نظر

  • Reply اردیبهشت‌مان را پس بگیریم - وهومن ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۶

    […] منبع: خوابگرد […]

  • Reply حسن ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۶

    عجب احمق هستی. این چس ناله ها چیه؟ هویت و حماقت برخی نویسنده ها تنها در این ایام انتخابات آشکار می شود…

  • Reply موی دماغ ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۶

    رزمنده عزیز, یادگار عشق و ایثار تولدتان مبارک. شاد باشید بی آنکه آن را به نتایج تعاملات سیاسی اجتماعی گره بزنید. شادی را با جستجوی معنا در هر نتیجه ای, می توان یافت و شما این قابلیت را دارید. با امیدواری.

  • Reply بابائی ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۶

    تولدتان مبارک! اردیبهشتمان را پس گرفتیم! 🙂

  • Reply آذرباد ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۶

    تولدت مبارک باد آقای اردیبهشتی …..شاد باش و شاد زی………..

  • Reply محمود بديه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۶

    آقای شکرالهی تولدتون مبارک.من مدتی ست در فیس بوک نیستم.شاد باشید.

  • شما هم نظرتان را بنویسید

    Back to Top