تحلیل فرهنگی دوره‌گرد

نامه‌ی هنوزتازه‌ی پرویز ناتل خانلری به فرزندش

۲۸ فروردین ۱۳۹۹
پرویز ناتل خانلری
پرویز ناتل خانلری در کمار همسرش زهرا

پرویز ناتل خانلری و همسرش زهرا کیا (خانلری)

پرویز ناتل خانلری در شبی از شب‌های سال ۱۳۳۰، پس از آن‌که پسر خردسالش را می‌خواباند، می‌نشیند به نوشتن نامه‌ای برای او. آن زمان در تصورش هم نمی‌گنجید که خواننده‌ی اصلی نامه‌اش پیش از آن که ببالد تا بتواند روزی نامه را در کنجی بیابد و بخواند، در هشت‌سالگی از دنیا برود. اما این نامه‌ی پرویز ناتل خانلری همچون نام و یاد خودِ پرویز ناتل خانلری و  آثارش مانا شد.

راستش ایمیل اخیر یکی از دوستانم باعث شد دوباره بروم این سراغ این نامه‌ی مشهور پرویز ناتل خانلری. دوستم نوشته بود که نوروز امسال، پدر هشتادساله‌اش با این‌که در خانه‌مانیِ ناشی از ویروس کرونا فرصتِ بیشتری داشت تا مثل هر سال خودش چیزی بنویسد و بفرستد، نامه‌ی پرویز ناتل خانلری به فرزندش را به عنوان عیدیِ معنوی به او هدیه داده است.

عجیب و البته بس تلخ این‌که نامه‌ی هفتاد سال پیشِ پرویز ناتل خانلری هنوزاهنوز تازه است؛ نامه‌ای با لباسی از احساس اما در محتوا به‌مثابه‌ی باورنامه‌ی پرویز ناتل خانلری در باب ایران که عاشقِ آن بود و عاشقِ آن مُرد.

پرویز ناتل خانلری

پرویز ناتل خانلری در اواخر عمر

و اف و تف بر آنان که پس از انقلاب ۵۷ پرویز ناتل خانلری را به زندان انداختند و منتِ زنده گذاشتنش را هم بر سرش گذاشتند و حساب بانکی‌اش را هم بستند و به تنگنایش انداختند، به‌قدری که  پیرمرد آراسته‌ای که هر روز صورتش را اصلاح می‌کرد، به پول خودش دسترس نداشت تا دستگاه ریش‌تراشِ خراب‌شده‌اش را تعمیر کند. پرویز ناتل خانلری شهریور ۱۳۶۹ در ۷۶سالگی درگذشت.


نامه به فرزند
متن نامه‌ی پرویز ناتل خانلری به پسرش، آرمان

فرزند من!

پرویز ناتل خانلری

پرویز ناتل خانلری

دمی چند بیش نیست که تو در آغوش من خفته‌ای و من به‌نرمی سرت را بر بالین گذاشته و آرام از کنارت برخاسته‌ام و اکنون به تو نامه می‌نویسم. شاید هرکه از این کار آگاه شود، تعجب کند، زیرا نامه و پیام آن‌گاه به کار می‌آید که میان دو تن فاصله‌ای باشد و من و تو در کنار همیم.

اما آن‌چه مرا به نامه نوشتن وامی‌دارد، بُعدِ مکان نیست بلکه فاصله‌ی زمان است. اکنون تو کوچک‌تر از آنی که بتوانم آن‌چه می‌خواهم، با تو بگویم. سال‌های دراز باید بگذرد تا تو گفته‌های مرا دریابی، و تا آن روزگار شاید من نباشم. امیدوارم که نامه‌ام از این راه دور به تو برسد، روزی آن را برداری و به کنجی بروی و بخوانی و درباره‌ی آن اندیشه کنی.

من اکنون آن روز را، از پشت غبار زمان، به‌ابهام می‌بینم. سال‌های دراز گذشته است. نمی‌دانم که وضع روزگار بهتر از امروز است یا نیست. اکنون که این نامه را می‌نویسم، زمانه آبستن حادثه‌هاست. شاید دنیا زیر و رو شود و همه چیز دیگرگون گردد. این نیز ممکن است که باز زمانی روزگار چنین بماند. من نیز همانند هر پدری آرزو دارم که دوران جوانیِ تو به خوشی و خوشبختی بگذرد. اما جوانی بر من خوش نگذشته است و امید ندارم که روزگار تو بهتر باشد.

دوران ما عصر ننگ و فساد است و هنوز نشانه‌ای پیدا نیست از این‌که آینده جز این باشد. آخر، سال نکو را از بهارش می‌توان شناخت. سرگذشت من خون دل خوردن و دندان به جگر افشردن بود و می‌ترسم که سرگذشت تو نیز همین باشد.

شاید بر من عیب بگیری که چرا دل از وطن برنداشته و تو را به دیاری دیگر نبرده‌ام تا آن‌جا با خاطری آسوده‌تر به سر ببری. شاید مرا به بی‌همتی متّصف کنی. راستی آن است که این عزیمت بارها از خاطرم گذشته است. اما من و تو از آن نهال‌ها نیستیم که آسان بتوانیم ریشه از خاک خود بر کنیم و در آب و هوایی دیگر نمو کنیم.

پدران تو، تا آن‌جا که خبر دارم، همه با کتاب و قلم سر و کار داشته‌اند، یعنی از آن طایفه بوده‌اند که مأمورند میراث ذوق و اندیشه‌ی گذشتگان را به آیندگان بسپارند. جان و دلِ چنین مردمی با هزاران بند و پیوند به زمین و اهل زمینِ خود بسته است. از این‌همه تعلق گسستن کار آسانی نیست.

اما شاید ماندنِ من سببی دیگر نیز داشته است. دشمن که «فساد» است، در این خانه مسکن دارد. من با او بسیار کوشیده‌ام. همه‌ی خوشی‌های زندگی‌ام در سر این کار پیکار رفته است. او بارها از درِ آشتی درآمده و لبخندزنان در گوشم گفته است: بیا! بیا! که در این سفره آن‌چه خواهی، هست.

اما من چگونه می‌توانستم دل از کینِ او خالی کنم؟ چگونه می‌توانستم دعوتش را بپذیرم؟ آن‌چه می‌خواستم آن بود که «او» نباشد.

این‌که تو را به دیاری دیگر نبرده‌ام، از این جهت بود که از تو چشم امیدی داشتم. می‌خواستم که این کینِ مرا از این دشمن بخواهی. کین من، کین همه‌ی بستگان و هموطنان من است. کین ایران است. خلاف مردی دانستم که میدان را خالی کنم و از دشمن بگریزم. شاید تو نیرومندتر از من باشی و در این پیکار بیشتر کامیاب شوی.

اکنون که این‌جا مانده‌ایم و سرنوشت ما این است، باید به فکر حال و آینده‌ی خود باشیم. می‌دانی که کشور ما روزگاری قدرتی و شوکتی داشت. امروز از آن قدرت و شوکت نشانی نیست. ملتی کوچکیم و در سرزمینی پهناور پراکنده‌ایم.

در این زمانه، کشورهای عظیم هست که ما، در ثروت و قدرت، با آن‌ها برابری نمی‌توانیم کرد. امروز ثروت هر ملتی حاصل پیشرفت صنعت اوست و قدرت نظامی نیز، علاوه بر کثرت عدد، با صنعت ارتباط دارد. عدت و آلت ما در جهان امروزی برای کسب قدرت کافی نیست و هرچه از دلاوری پدران خود یاد کنیم و خود را دلیر سازیم، با حریفانی چنین قوی‌پنجه که اکنون هستند، کاری از پیش نمی‌توانیم برد.

این نکته را از روی ناامیدی نمی‌گویم و هرگز یأس در دل من راه نیافته است. نیروی خود را سنجیدن و ضعف و قدرت را دانستن از نومیدی نیست. دنیای امروز پر از حریفان زورمند است که باهم دست به گریبان‌اند. ما زوری نداریم که با ایشان درافتیم و اگر بتوانیم، بهتر از آن چیزی نیست که کناری بگیریم و تماشا کنیم. اما یقین ندارم که این کار میسر باشد.

حریفانی که بر هم می‌تازند، هر گوهر یا کلوخی که به دست‌شان بیاید، بر سر هم می‌کوبند و دیگر از او نمی‌پرسند که به این سرنوشت راضی هست یا نیست. در این وضع، شاید بهتر آن بود که قدرتی کسب کنیم، آن‌قدر که بتوانیم حریم خود را از دستبرد حریفان نگه داریم و نگذاریم که ما را آلتی بشمارند و در راه مقصود خویش به کار برند. اما کسب این قدرت مجالی می‌خواهد و معلوم نیست که زمانه‌ی آشفته چنین مجالی به ما بدهد.

پس اگر نمی‌خواهیم یکباره نابود شویم، باید در پی آن باشیم که برای خود شأن و اعتباری جز از راه قدرت مادی به دست بیاوریم، تا دیگران به ملاحظه‌ی آن ما را به چشم اعتنا بنگرند و جانب ما را مراعات کنند و اگر گردش زمانه ما را به ورطه‌ی نابودی کشید، باری، آیندگان نگویند که این مردم لایق و سزاوار چنین سرنوشتی بوده‌اند.

این شأن و اعتبار را جز از راه دانش و ادب حاصل نمی‌توان کرد. ملتی که رو به انقراض می‌رود، نخست به دانش و فضیلت بی‌اعتنا می‌شود. به این سبب برای مردم امروز باید دلیل و شاهد آورد تا بدانند که اگر ایران در کشاکش روزگار تا کنون به جا مانده و قدر و آبرویی دارد، سببش جز قدر و شأنِ هنر و ادبِ آن نبوده است.

جنگ‌ها و فیروزی‌ها اثری کوتاه دارند. آثار هر فیروزی تا وقتی دوام می‌یابد که شکستی در پی آن نیامده است. اما فیروزی معنوی است که می‌تواند شکست نظامی را جبران کند. تاریخ گذشته‌ی ما سراسر برای این معنا مثال و دلیل است. ولی در تاریخ ملت‌های دیگر نیز شاهد و برهان بسیار می‌توان یافت.

کشور فرانسه پس از شکست ناپلئون سوم در سال ۱۸۷۰، مقام دولت مقتدر درجه‌اول را از دست داده بود. آن‌چه بعد از این تاریخ موجب شد که باز آن کشور مقام مهمی در جهان داشته باشد، دیگر قدرت سردارانش نبود بلکه هنر نویسندگان و نقاشان‌شان بود.

ما نیز امروز باید در پی آن باشیم که چنین نیرویی برای خود به دست بیاوریم. گذشتگان ما در این راه آن‌قدر کوشیدند که برای ما آبرو و احترامی بزرگ فراهم کردند. بقای ما تا کنون مدیون و مرهون کوشش آن بزرگواران است.

امروز ما از آن پدران نشانی نداریم. آن‌چه را ایشان بزرگ داشتند، ما به مسخره و بازی گرفت‌هایم. دیوِ فساد در گوش ما افسانه و افسون می‌خواند. کسانی هستند که جز در اندیشه‌ی انباشتن کیسه‌ی خود نیستند. دیگران نیز از ایشان سرمشق می‌گیرند و پیروی می‌کنند. اگر وضع چنین بماند، هیچ لازم نیست که حادثه‌ای عظیم ریشه‌ی وجود ما بر کَنَد. ما خود به آغوش فنا می‌شتابیم.

اما اگر هنوز امیدی هست، آن است که جوانان ما همه یکباره به فساد تن در نداده‌اند. هنوز برق آرزو در چشم ایشان می‌درخشد. آرزوی آن‌که بمانند و سرافراز باشند. تا چنین شوری در دل‌ها هست، همه‌ی بدی‌ها را سهل می‌توان گرفت. آینده به دست ایشان است و من آرزو دارم که فردا تو هم در صفِ این کسان درآیی.

یعنی در صف کسانی که به قدر و شأنِ خود پی برده‌اند. می‌دانند که اگر برای ایران آبرویی نماند، خود نیز آبرو نخواهند داشت. می‌دانند که برای کسب این شرف، کوشش باید کرد و رنج باید برد.

آرزوی من این است که تو هم در این کوشش و رنج شریک باشی. مردانه بکوشی و با این دشمنِ درون که فساد است، به جنگ برخیزی. اگر در این پیکار فیروز شدی، دشمنِ بیرون کاری از پیش نخواهد برد.

و گیرم که بر ما بتازند و کار ما را بسازند، باری این‌قدر بکوشیم تا پس از ما نگویند که مُشتی مردم پست و فرومایه بودند و به ماندن نمی‌ارزیدند!

زان پیش که دست‌وپا فرو بندد مرگ / آخر کم از آن‌که دست‌وپایی بزنیم؟

پرویز ناتل خانلری

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

۳ نظر

  • Reply Anahid ۲۹ فروردین ۱۳۹۹

    بی نهایت متاثر شدم از خواندن این نامه. حق با شماست شرح حال کامل این روزهای ماست. افسوس…

  • Reply Oulipo ۳۰ فروردین ۱۳۹۹

    سلام،
    گویی هرکه سرش به تنش می‌ارزیده را به محنتِ بند و خفّتِ حبس آشنا کرده‌اند آن آتشین‌مزاجانِ انقُلّابی. در روحِ بلندِ قافله‌سالارِ سخن خانلری و کسانی چون اخوان ثالث هرگز طبعِ تملّق نطفه نبسته بود که چنین به نفرینِ تهی‌دستی گرفتار آمدند.
    درین سرما، گرسنه، زخم خورده،
    دویم آسیمه‌سر بر برف چون باد
    ولیکن عزّتِ آزادگی را
    نگهبانیم، آزادیم، آزاد.
    درود بر آزادگان

  • Reply هاهوت ۲ تیر ۱۳۹۹

    باری این‌قدر بکوشیم تا پس از ما نگویند که مُشتی مردم پست و فرومایه بودند و به ماندن نمی‌ارزیدند!

    کلمات خانلری ابستن وضعیت نامراد دیروز و امروز ایران است…ایران قبل از انقلاب و پسا انقلاب.
    منطقا و وجدانا نتیجه ای که از خوانش روایات اینچنین بزرگواران دریافته ام این است که کافیست دل گره زدن به دستگاه حکومتی که باری می اید و باری میرود….مانا کلماتند و عواطف…بس است بهانه جویی…بس است سرگردانی میان سرخ و سفید و سبزهای حکومتی

  • شما هم نظرتان را بنویسید

    Back to Top