خوابگرد قدیم

کر و کورتر از دیوار

۲۱ مرداد ۱۳۹۲

از داستان‌های بی‌ویرایش امروز (۲۶)
نویسنده: مجید دری*

مجید دری در زندانبهبهان شهری که قریب به ۳ سال از عمرم را در آن گذراندم، بی‌آن‌که ببینمش. هنگامی که در هنگام تبعید به اهواز از فلکه استیل و خارستون و… می‌گذشتم، دیدم که چه قدر با آن‌ها خاطره دارم حتا با ندیدن‌شان. دیدم که چه قدر با این شهر آشنایم بی‌آن‌که در آن قدم زده باشم. چه قدر با مردمش آشنایم حتا اگر ملاقات‌شان نکردم. بهبهان! بی‌گمان روزی خواهم آمد و در کوچه و خیابان‌هایت آن قدر قدم خواهم زد که تلافی این سه سال را به در کنم. مردم بهبهان! کاش می‌دانستید چه قدر مشتاق دیدارتان بودم. چیزی ندیدم از شما جز مهربانی و پیغام‌های مکرر پر‌مهرتان. از این که این مدت همراهم بودید سپاسگزارم. از این که مهمان ناخوانده را مهربانی کردید ممنون ام. بهبهان! از همه‌ی شما سپاسگزار. امید دیدارتان را دارم.

در راه که می‌آمدم حدود ساعت ۳/۵ بعدازظهر بود، اوج گرما به سمت اهواز. جاده خشک و حتا تردد ماشین‌ها کم. تا چشم کار می کرد تپه بود و گرما. کوه بود و گرما. نخل بود و گرما. مامور انتقال (که غلامی‌نامی بود) پابندم کرد و دستبند. اعتراض کردم گفت: من تشخیص می‌دهم. [ادامـه]

راست می‌گفت. ظاهرا قوانین بر اساس سلایق اشخاص است. چون شخص دیگری که جرمش مواد بود و قرار بود به کانون اصلاح و تربیت برود پابند نشد. جالب بود برایم که این تشخیص از کجا آمده. پابندی نامناسب که مچ پاهایم را زخم کرد و حتا هنگام دستشویی هم حاضر به باز کردنش نشد. این تشخیص از کجا آمده بود؟ این تبعید از کجا آمده بود؟ این قوانین از کجا آمده؟ تبعید، انتقال، جابجایی در زندان یک عذاب است چه رسد به زندانی دیگر. دیگر چه برسد به این که با اجحافی هم روبرو شوی. جاده، تبعید، گرما، پابند،مسیر طولانی، غربت، دلتنگی، نگرانی، کوه، گذشته، آینده، سراب، تپه، خار، زخم حاصل از پابند، بدرفتاری مامور، غم، چرایی حبس‌ِ کشیده، حبسِ مانده، دستبند، دیروز، حال بی‌سرانجام، فردا، خداحافظی، سلام…

عکس مجید دری در میان خانواده‌اش
در این مدت به هر که باید نامه نوشتم و خواستار رسیدگی به کارم شدم. اما انگار که نه، بی‌گمان گوش ها کرند و چشم‌ها کور. شاید هم خود را به نشنیدن می‌زنند و می‌زنند. ۴ سال و اندی از عمرم پشت دیوارهای زندان رفت اما زخمش کهنه نشد که نشد. هر بار سر باز می‌کند و فواره می‌زند. می‌جوشد یا در زمان رفته، دوستان رفته، مسیر رفته. بر آن شدم نامه ای بنویسم بی‌آن‌که کسی را خطاب کند. نامه‌ای به هیچ کس. حتا نه به خودم، به که بنویسم وقتی نمی‌شنوند، نمی‌فهمند. به که بنویسم وقتی خود را مرکز عالم می‌دانند و ملاک حق می‌دانند خود را. آن قدر خودخواه و متکبر اند که می‌خواهند همه مانند آن‌ها شوند. توهم بیش از این؟ به که بنویسم آن گاه که حتا خود می‌دانند چه ظلمی روا داشته‌اند. به که بنویسم وقتی ۴ سال و اندی ست هیچ کس نگفته چرا؟ چرا اجازه‌ی دفاع به وکیل داده نشد؟ چرا به اتهامی که خود قاضی آن را بی‌مورد می‌دانست و بی ادله حکم دادند؟ چرا وقتی قاضی ـ مستقل! ـ می‌گوید تحت فشار بودم کسی نگفت چه فشاری؟ فشارِ که؟ چرا وقتی حکمم در دیوان نقص شد در عرض کمتر از ۱۰ روز دوباره همان حکم صادر شد؟

حکم من دو بخش داشت: محاربه و فعالیت تبلیغی. چرا محاربه که بر آن اعتراض کردم دادگاه تجدید نظر تایید کرد و بر فعالیت تبلیغی که هیچ اعتراضی نکردم را نقص نمود؟ چرا شکایتم از بازپرس و قاضی حتا مطرح نشد؟! چرا تبعیدم اجرا شد؟! چرا ادامه یافت؟! چرا حتا یک روز برای مراسم ازدواج برادرم که حتا تودیع وثیقه هم شد هم مرخصی ندادند؟ چرا ۲۵۰ میلیون تومان وثیقه برای ۲ سال؟! چرا قاضی در حکم ایذه را نوشت در حالی که آن جا حتا زندان ندارد؟ یعنی نمی‌دانست؟ این نقص نیست؟! چرا تبعید به بهبهان؟! چرا تبعید دوباره به اهواز؟! چرا، چرا و ده‌ها چرای بی‌پاسخ دیگر.

دو سال و نه ماه را در زندان بهبهان به سر بردم. صرف برخورد خوب گاهی قابل ستایش هم‌بندان و مامورانش چند نکته از خاطرم نمی‌رود. وقتی به زندان کارون اهواز آمدم و از هواخوری‌اش توانستم آسمان را هر چند مشبک ببینم کلی لذت بردم و یادم آمد که هواخوری زندان بهبهان با ۳-۴ لایه تور الک پوشانده شده است. گاهی در شهر گرد و غبار بود اما در هواخوری ما چیزی نمی‌فهمیدیم بس که پوشیده بود. تردد هوا بسیار کم و این باعث تشدید گرما می‌شد. هر مسئول و بازدیدکننده‌ای که می‌آمد، دید. گفتم ده‌ها بار. اما هر بار بی‌ثمرتر از بار پیش. تنفس هوای تازه آرزو بود. دیدن آسمان رؤیا.

زندانی که ۲ الی ۲/۵ برابر ظرفیت در آن چپانده شده بودند. تعداد دستشویی و حمام‌ها کم. و هر روز سختگیری بیشتر. فضا امنیتی‌تر. حتا ملاقات‌ها هم محدود شد و محدودتر. زندانی که کتابخانه نداشت. فعالیت فرهنگی‌اش لنگ ۱۰۰ هزار تومان می‌ماند. جایی هم نداشت برای برگزاری کلاس، اما مرخصی ملزم به شرکت کلاس و کسب امتیاز بود! وقتی ۱۰-۱۲ نفر در حیاط بازی می‌کردند و سیصد و اندی نفر دیگر حتا به سختی دستشویی می‌توانستند بروند، چه رسد به راه رفتن. کف‌خواب‌هایی که هر روز بیشتر می‌شود. مامور ملاقاتی که گاهی خودسر و یک تنه جلوی ورود کتاب و وسایل دیگر حتا لباس زیر را هم می‌گرفت. آبدارخانه‌ای که بسته شد. سیگار ممنوع شد و سپس با اصرار محدود به وینستون ۶۰۰۰هزار تومانی. پارتی‌بازی در اعطای امتیازات گاهی و سختگیری‌های روز افزون برای اعطا. همه چیز را امتیاز تلقی کردن و خود را مختار در قطع و وصل نمودن، عدم تفکیک جرایم.

تلاش گاهی مداوم مسئولین زندان اما بی‌نتیجه ماندنش بر اثر عدم دریافت بودجه، نداشتن مکان، رشد جمعیت زندان و عدم حبس‌زدایی. کیفیت بسیار پایین غذاها به دلیل صرفه‌جویی در هزینه ها و خرید ارزان‌تر و در نتیجه بی‌کیفیت‌ترین‌ها که حتا با تلاش بچه‌های آشپزخانه که شب و روز زحمت می‌کشیدند اصلا قابل خوردن نبود. بازدیدکنندگان و بازرسینی که بیشتر در فصل زمستان که هوا خوب بود می‌آمدند و هیج کار مثبتی انجام نمی‌دانند جز اعمال محدودیتی بیشتر. نظارت شدید بر زندانیان که حرفی نزنند که اگر زدند تبعید می‌شوند و یا مرخصی‌شان لغو می‌گردد. این به جز آماده‌سازی قبل از آمدن بازرسین بود و بازرسی‌هایی که حتا زلزله ۷ ریشتری هم این چنین نمی‌کرد هر تکه وسیله‌ای جایی. همه چیز پاره و درهم ریخته و خیلی چیزهای دیگر.

خواستم مخاطبم را دیوار تلقی کنم ولی می‌دانستم با شنیدن این حرف‌ها فرو می‌ریزد. پس ترجیح دادم بی‌مخاطب باشد. چه، ممکن است این‌ها خود معیار رعایت حقوق بشر عده‌ای باشد و ناخواسته این معیارها را زیر سوال ببرم و آن گاه حقوق بشر الگوشده‌ی جهانی آقایان آسیب ببیند!

درحال در اهوازم. زندان کارون. شهری دیگر. ادب حکم می‌کند که در بدو ورودم سلامی عرض کنم: اهواز سلام! مهمان ناخوانده نمی خواهید؟!

 
پ.ن:
* مجید دری دانشجوی محروم از تحصیل دانشگاه علامه طباطبایی در روز دوشنبه ۷ مرداد ماه سال جاری به طور ناگهانی و بدون اطلاع مقامات قضایی از زندان بهبهان به زندان کارون اهواز منتقل شد. او که عضو شورای دفاع از حق تحصیل بود، در ١٨تیرماه سال ۱۳۸۸ بازداشت و در آذر ماه همان سال به یازده سال زندان با تبعید محکوم شد. این حکم در مراحل بعدی به ۵ سال زندان در تبعید به ایذه کاهش یافت.

** داستان‌های بی‌ویرایش پیشین را در این صفحه بخوانید.

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top