خوابگرد قدیم

سرکشیدن تا ‌آخر، بی‌ملاحظه‌!

۱۱ دی ۱۳۹۱

محمود بدیهمحمود بدیه متولد ۱۳۳۵ است و ساکن بوشهر. بیش از ده سال است که با ادبیات به طور جدی مشغول است و در سال ۱۳۸۶ نخستین  مجموعه‌داستانش را در همان بوشهر منتشر کرد، اما به قول تلخ و طنز خودش “از سربالایی شیراز هم بالاتر نرفت و به دست کسی نرسید!”  او تا اکنون سه رمان نوشته که دو تای آن‌ها را برای مجوز به وزارت ارشاد فرستاده، ولی هر دو  رد شده‌اند. رمان دوم او به نام «خیام، من در پیکدلی طبل می‌کوبم»  محصول پنج سال زندگی او در لندن است و راوی آن طبال آوازخوانی ست که با دوستش، شبی درهیئت خیام و فیتزجرالد به یک دانسینگ شبانه می‌روند و در انگاره های فلسفی لحظه‌ها غرق می‌شوند. حالا به کجا می‌رسند، خدا می‌داند!

محمود بدیه یادداشتی خواندنی در باره‌ی رمان «میم عزیز» محمدحسن شهسواری نوشته و برایم فرستاده تا شما هم آن را بخوانید. غنیمت شمردم فرصت را تا شما را هم با خودِ او آشنا کنم، با این امید و آرزو که به زودی انتشار همین رمانش را، کاغذی یا الکترونیک،به ما خبر دهد. هرچند خودش می‌گوید: “من سال‌ها ست بی‌امید و بی‌نومیدی می‌نویسم و هیچ هم ملاحظه‌ی سانسور ندارم. همیشه هم بر این اعتقادم که اگر منتشر شد، خب مردم حالش را ببرند، اگر هم نشد، خودم با حضور خودم پایش می‌نشینم  و  آن را تا آخر سر می‌کشم.” یادداشت او در باره‌ی «میم عزیز» را بخوانید و اگر خود «میم عزیز» را نخوانده‌اید، از این صفحه می‌توانید دانلود و مطالعه کنید.

«میم عزیز» و ظرفیت‌های قصه‌پردازی
رمان «میم عزیز» را از طریق سایت خوابگرد، متعلق به آقای شکراللهی که با مشارکت ایشان به نحو عالی ویرایش شده بود، مطالعه کردم. بونوئل می‌گوید: ده‌ها کتاب هر روز در دنیا منتشر می‌شود. از بعضی کتاب‌ها خوش‌مان می‌آید و از بعضی‌های دیگر لذت نمی‌بریم. این حق‌مان است که چیزی را دوست داشته باشیم یا آن را نپذیریم. کتاب حاضر یکی از رمان‌های ایرانی ست که به گمان من  یک درام در خور توجه و نشانه‌ی خوبی برای ادبیات امروز ما ست و این شاید خواست و نیاز مبرم ما به این نوع ادبیات باشد تا جهان اطراف‌مان را بیش‌تر بشناسیم  و بالنتیجه انتظار از نویسنده، تا که بتواند با کمک استعداد شگرفش از ادبیات سطحی‌گرا بگذرد و به لایه‌های زیرین روایت بپردازد.

رمان حاضر چه به لحاظ مضمون، انتقال مفاهیم و چه از جنبه‌ی زیباشناسی اثر و  از همه مهم‌تر کشف تیپ‌های اجتماعی و در نتیجه مفهوم طبقه و کنش طبقاتی که متأسفانه پرداختن به آن امروز در ادبیات ما امری مذموم و عقب‌گرا و یک جانبه‌نگر است، در خور توجه است. نویسنده اجرای روایت را به گونه‌ای برجسته می‌کند و روبروی‌مان قرار می‌دهد؛ چه به  لحاظ فرم، میزانسن و اجرای روایت. روایت در ابتدا به واسطه‌ی دانای کل و در ادامه با حضور نویسنده نوشته می‌شود  و نویسنده در رمان  حضور می‌یابد و حتا نویسنده  در روایت استدلال می‌کند و واکنش خودش را هم به قصه تسری می‌دهد.

میم عزیزرمان به واسطه‌ی خرده‌روایت‌ها با شخصیت‌های متفاوت، مجزا و به موازات هم پیش می‌روند و در واقع نه این که با هم تلاقی کنند، بل‌که مثل نخ باریکی بهم وصل می‌شوند. اما با شگرد و اجرای خاص خودش. روایت اول، دانای کل، زندگی دو زوج جوان و پسرشان را که سرانجام به بحران و تنش و جدایی می‌انجامد روایت می‌کند. در بین روایت، نویسنده دخالت می‌کند و با منطق خود، کنش داستانی را پیش می‌برد. اجرای کار به این صورت است یا که من احساس می‌کنم و یا بهتر است بگویم آن‌چه را که دوست دارم در رمان اتفاق بیفتد فرض می‌گیرم. به طور مثال، فکر کنید شخصی راویتی از زبان کسی بشنود، ولی یک‌باره خود نویسنده به صحنه می‌آید و این رودررویی بی‌واسطه به کمک نویسنده انجام می‌گیرد و از نظر شکلی روایت زنده می‌شود. اما بعد یک‌باره ضمن این‌که نویسنده‌ فیلم‌نامه‌نویس هم هست، فیلم‌نامه را در پایان‌بندی روایت اول دخالت می‌دهد. یعنی پندارها و گمانه‌های نویسنده در نگارش فیلم‌نامه، صحنه‌ای از یک واقعه‌ای را رقم می‌زند و به مخاطب، حادثه‌ای ترازیک القاء می‌کند که ممکن است به گونه‌ای برای شخصیت‌های رمانش اتفاق بیفتد. اما در فصل بعدی رمان، راوی خود نویسنده است که البته در روایت‌های بعدی معلوم می‌شود که نویسنده هم یکی از سوژه‌های داستان است. نویسنده خودش و خانواده و دوستِ هم‌دانشگاهی‌اش را روایت می‌کند. به نظرم این پلان از قصه یکی از درخشان‌ترین قسمت‌های کتاب است.

نظریه‌ای هست که البته آن را منتسب به دیدگاه جنبش چپ می‌دانند، می‌گوید: رمان نو به لایه‌های زیرین جامعه نمی‌پردازد و بیش‌تر درسطح متوقف می‌شود. بنابراین نمی‌تواند شناخت عمیق، همه‌جانبه و قابل اعتمادی به مخاطب بدهد. این نظریه تا حدودی درست است. به طورمثال، امروز اغلب ادبیاتی می‌خوانیم که شخصیت‌ها در خلأ و  فراروی از واقعیات و بی‌نیاز از هسته‌ی بنیادین طبقه‌شان روایت می‌شوند. وقتی که نویسنده با این نگرش روایت را بازگو می‌کند، دچار یک نوع روایت صرف، به دور از قاعده، حادثه‌ساز و به اصطلاح استثنامند می‌شود. در نتیجه روایت به قلب نمی‌زند. وقتی که در روایت هیچ شخصیتی برملا نشود، شخصیت‌ها مثل بازی آدم برفی فرو می‌ریزند. روایت‌ها از بس گرفتار توهم و مالیخولیای من‌راوی و نهایتاً لق‌لقه‌ی زبانی می‌شوند و در نتیجه هر چه دست و پا بزنند در سطح باقی می‌مانند.

درفصل دوم، نویسنده دو شخصیت داستانی و در واقع دو پازل را کنار هم قرار می‌دهد که اتفاقاً طنز ماجرا در این است که تازه‌وارد متعلق به همین طبقه‌ی اولی ست. نویسنده شخصیت‌ها را تعمیم می‌دهد و از کنش‌ها، تیپ‌هایی بیرون می‌آید که یکی شمال شهری و یکی برخاسته از جنوب شهر است. با همان علائق و سلیقه‌های برگرفته از خاستگاه طبقاتی. شمال شهری‌ها آداب‌دان، تعریف‌شده و مدرن و فریب‌کار و اقماری، متصل به آن ور آب تعریف می‌شوند. جنوبی‌ها برعکس. ماحصل کارکرد تازه‌واردها، ضمن تضاد‌های سطحی و روبنایی در یک جامعه‌ی مصرفی، جذب و خرج عادت‌های نو می‌شوند و مطابق عادت‌های همین طبقه تعریف خواهند شد.

اما بنظرم رمان بعد از پایان‌بندی و ملاقات نویسنده و دوستش فریبا، کار خودش را کرده، زور خودش را زده  و مهره‌های خودش را ریخته.مهر خودش را بر پیکره‌ی داستان نشانده و قطعاً هوش و حواس مخاطب را بیدار کرده. اما بیش‌تر از این، نکته‌ی گِرهی و گلوگاه داستان در کجا ست؟ این که نویسنده  خرده‌روایت‌ها را که به طور مجزا در یک ساختار داستانی گنجانده به دنبال چیست؟ مخرج مشترک همه‌ی داستانک‌ها در کجا ست؟ این همه درگیری، بحران‌ها، تنش‌ها، عشق‌ها، پیوندها، نفرت‌ها، گسست‌ها در زیر متن (سوژه‌ی) مناسبات و روابط والدین با فرزندان است. زمانی که شخصیت‌های داستان، نیمه‌شب در پارک بیمارستان برحسب وجود همان بحران‌ها دور هم جمع می‌شوند، سؤال اساسی و اشتراک فهم  همه‌ی داستان مطرح می‌شود.

نقل ازداستان: بچه‌ها به خاطر این که بچه‌ی پدر و مادرشان هستند، موقعیت دشوار و تلخ‌تری دارند. یکی دیگر از شخصیت‌های داستان می‌گوید: پدر و مادرها چون پدر و مادر فرزندان‌شان هستنند بیچاره‌تر و مفلوک‌تر اند. دیگری می‌گوید: اگر پدر و مادرها مرگ بچه‌هایشان را نبینند، دیگر دردی ندارند. این بچه‌ها هستند که باید مصیبت رفتن آن‌ها را تحمل کنند و در ادامه: بچه‌ها از پدر و مادر‌ها متنفر اند و از بودن‌شان رنج می‌برند، اما پدر و مادرها عاشق بچه‌ها هستند و از بودن‌شان رنج می‌کشند. بچه‌ها کینه‌ای یک‌طرفه دارند و پدر و مادرها عشقی یک‌طرفه. معلوم است که دومی تلخ‌تر از اولی ست.

اثر حاضر به دلیل ساختار مناسب رمان، آن‌قدر گسترده و باورپذیر است و میدانِ بازی آن‌قدر باز است که به نویسنده اجازه‌ی هر نوع جولان دادن از قبیل روایت، نقد، خطابه، سخنرانی، حتا بازنویسی همین رمان حاضر را می‌دهد. و این یکی از حسن‌های رمان است. اما جانا حسنش را گفتی، غیرش هم بگو. رمان گرفتاری‌هایی هم دارد. احساس من به عنوان مخاطب در این اثر این است که رمان بیش‌تر فیلم‌نامه است. به سمت صناعت ادبی پیش نمی‌رود، بل‌که بیش‌تر به سمت صنعت تصویری، سریالی (تلویزیون) بسط می‌یابد و به آن پهلو می‌زند. اما باز هم اشکالی نیست. «رب گریه» هم در «مدادپاک‌کن‌ها» چنین کاری می‌کند. همین قدر که این رمان توانسته است ظرفیت‌های قصه‌پردازی را بالا ببرد، کافی ست. 
محمود بدیه
[email protected]

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top