خوابگرد قدیم

خدا از سر تقصیرات من بگذرد!

۲۲ آبان ۱۳۹۰

اشاره: این مطلبی ست که در شماره‌ی آبان ۱۳۹۰ همشهری داستان، با اندکی تغییرات چاپ شد. فقط یک نکته به مطلب اضافه کردم که در انتهای متن می‌آید.

اوایل دهه‌ی هشتاد بود به گمانم. شده بودم مسئول صفحه‌ی داستان روزنامه‌ی همشهری جوان. با این همشهری جوانی که الان هست و هفته‌نامه، فرق دارد. ضمیمه‌ای بود که هفته‌ای یک شماره لای روزنامه‌ی همشهری می‌دانند دست مردم. سردبیر همشهری جوان، خانم «سحر نمازی‌خواه»، تاکید داشت در هر شماره یک داستان کوتاه چاپ کنیم؛ یک شماره داستان ایرانی، یک شماره داستان خارجی.

پیرم درآمده بود. پیدا کردن داستانِ تا حدودی پاستوریزه، مشکل بود. نویسندگان به دردبخور ایرانی که علاقه‌ا‌ی به چاپ داستان‌های‌شان در روزنامه نداشتند. آن روزها نویسندگان برای خودشان کلی احترام قائل بودند و برای مطرح شدن حاضر نبودند هر کاری بکنند. مثلا «پیمان هوشمندزاده» وقتی بهش گفتم داستان بهم بده گفت: «کلی زحمت بکشم و یک داستان تمام کنم و آن وقت بدهم تو توی روزنامه‌ات چاپش کنی که چی؟ صبر می‌کنم عین آدم همه را می‌آورم توی یک مجموعه. عجله که ندارم.» [ادامــــه]

البته کلی نویسنده‌ی صفرکیلومتر مشتاق هم بودند که داستان‌های‌شان بد بود. خیلی بد؛ مثل بیشتر صفرکیلومترهای دنیا. آن موقع گودر و فیس‌بوک نبود که آدم‌ها هر نیم ساعت یک بار بروند تعداد لایک‌های آخرین پست‌شان را بشمرند و از صد که زد بالا، یکهو پیش خودشان فکر کنند، شده‌اند یک نویسنده‌ی درجه‌ی یک بی‌مثال و خدا را هم بنده نباشند، چه رسد به بنده‌ی خدا را.

داستان ترجمه هم برای خودش ماجرایی دیگر بود. یا داستان‌ها مشکل چاپ داشتند، یا مترجم حرفه‌ای بود و دستمزدی که می‌خواست، خارج از توان روزنامه بود و یا ترجمه‌ها مزخرف بودند. حتا سیدرضا شکراللهی آمد کمک من و ستون پایین صفحه را راه انداخت و ایمیل ویژه درست کرد و فراخوان داد، ولی آن موقع نه تنها گودر و فیس‌بوک نبود که هر کسی ایمیل هم نداشت!

خلاصه این که محمدحسن شهسواری مانده بود و حوضش و قرار بود علاوه بر خانم نمازی‌خواه به «احمد غلامی» هم جواب پس بدهد. چون مسئول صفحه شدنِ من، پیشنهاد او بود به سردبیری. این طوری بود که آستین‌ بالا زدم و خودم همزمان شدم نویسند‌ه‌ی ایرانی و خارجی و مترجم. درست یادم نیست چند تا نویسنده و مترجم شدم و چند داستان نوشتم. اما کم نبود. یعنی از پنجاه تا کمتر نبود. یک وقت‌هایی می‌شد که دیر شروع به کار می‌کردم و داستان را صفحه به صفحه می‌دادم حروفچینی. یعنی مثلا نصف داستانی را نوشته بودم و آخرش را نمی‌دانستم اما نصفش نهایی شده بود. چون رفته بود حروفچینی، نمی‌توانستم به نصفه‌ی اول حتا دست بزنم.

خنده‌داری ماجرا، داستان‌های ترجمه بود. کلی اسم مسخره‌ی خارجی به عنوان نویسنده از خودم درآورده بودم و کلی هم اسم به عنوان مترجم. چند باری از سرویس‌های دیگر روزنامه بچه‌ها آمدند پیشم و گفتند این مترجم‌‌هایت خیلی خوب هستند، به سرویس ما معرفی‌شان می‌کنی؟ من هم با تاسف فراوان می‌گفتم ایران نیستند این بچه‌ها و ترجمه‌ها مشق دانشگاه‌شان است و وقت برای ترجمه‌ی چیزهای دیگر ندارند.

برای پیدا کردن اسم‌ها هم (به خصوص خارجی‌ها) راه‌های ابتکاری زیادی پیدا کرده بودم. مثلا اسم یک فوتبالیست نه چندان معروف را می‌گذاشتم کنار نام خانوداگی یک کارگردان نه چندان معروف. و هزار کار دیگر. مثلا یادم است اسم یکی از نویسنده‌ها (که خیلی هم محبوب شده بود بین خواننده‌ها) «جرج تنت» بود. آن روزها «جورج بنت» گمانم رئیس سازمان سیاه بود.

«سودابه جهان‌گشت» و «کامران احمدزاده» مترجم خیلی از داستان‌ها بودند (این‌ها همان دو نفری بودند که بچه‌های روزنامه دنبال‌شان بودند که به عنوان مترجم بیاورند توی سرویس خودشان) سودابه، اسم قهرمان رمانم به نام «خوابگرد» بود. رمانی که ادامه‌ی پاگرد است و نوشته‌ام‌اش و حالا حالاها خیال فرستادنش به ارشاد را ندارم. «جهان‌گشت» هم اسم دفتر هواپیمایی کنارم محل کارم بود. «کامران احمدزاده» یکی از همکلاسی‌های دوران دبیرستان بود که به دلیل سوال‌های زیادی که سر کلاس از معلم‌ها می‌پرسید، خیلی بین بچه‌ها محبوب بود. چون همیشه وقت کلاس را می‌گرفت که به پرسیدن معلم نمی‌رسیدیم.

خلاصه این که خدا از سر تقصیرات من بگذرد. به هر حال اگر بین روزنامه‌های قدیمی‌ همشهری‌تان، (ضمیمه‌ی همشهری جوان) برخوردید به داستانی از نویسنده‌ای که یکی از این دو نفر ترجمه کرده‌اند، بدانید قرار است شاهکاری از یک نویسنده‌ی هنوز کشف نشده بخوانید. خیلی از این داستان‌ها را ندارم. اما برای نمونه یکی از ‌آن‌ها را در ادامه می‌آورم تا با بزرگانی همچون «گلادیس دین‌تری» و «سودابه جهان‌گشت» آشنا شوید!


تصویر صفحه‌ی روزنامه‌ی یاد شده که متعلق است به تاریخ یازده بهمن ۱۳۸۱. برای دیدن آن در اندازه‌ی بزرگ‌تر، روی آن کلیک کنید.

تصویر صفحه‌ی داستان روزنامه‌ی همشهری، ضمیمه‌ی جوان، بهمن ۱۳۸۱


داستان هفته: جای امن
نویسنده: گلادیس دین‌تری
مترجم: سودابه جهان‌گشت
من همیشه گفته‌ام که دو چیز در زندگی بیشتر از همه به درد یک مرد می‌خورد. اول داشتن یک جفت حیوان دست‌آموز و دومی داشتن یک زن که راه‌حل هر مشکلی را بداند. هر چند برای این سؤال که کدام یک از دیگری مهم‌تر است، نتوانستم جواب قاطعی پیدا کنم اما در این که هر دو، جزء وسایل ضروری زندگی یک مرد هستند، شک ندارم.

مثلاً شما فکر می‌کنید اگر این یک جفت درنا (جزء اول ضروری زندگی یک مرد) را نداشتم چه کار می‌کردم؟ درست است که «آلیس» (جزء ضروری زندگی همان مرد) هم به اندازه‌ی من عاشق این یک جفت درنا است (موضوعی که خودش بارها اعتراف کرده) اما در هر صورت این درناها، عضو اصلی زندگی من هستند.

مثلاً شما فکر می‌کنید روزها که آلیس به خرید می‌رود، من برای چه کسی صبحانه درست می‌کنم؟ خب، درست حدس زدید. این من هستم که با مراسمی کامل سر یخچال می‌روم و قوطی‌های ساردین را درمی‌آورم و آن‌ها را یکی یکی به دو درنای عاشقم می‌دهم. باز فکر می‌کنید که بعدازظهرها وقتی آلیس هنوز از خرید برنگشته، من وقتم را چه طور پر می‌کنم؟ باز هم درست حدس زدید. این من هستم که با کامل‌ترین مراسم رسمی، سر یخچال می‌روم و … .

اما مشکل زمانی شروع شد که من و آلیس قصد کردیم تابستان را به اسپانیا برویم. درست که سفر به اسپانیا به خودی خود نمی‌تواند برای یک مرد، حالا هر مردی باشد، مشکلی ایجاد کند اما وقتی قضیه درناها پیش کشیده شد، فهمیدم قضیه به همین راحتی‌ها هم نیست؛ با درناها چه کار کنیم؟

پرس و جو شروع شد. شرکت‌های بیمه نمی‌توانستند سالم رسیدن درناها را به اسپانیا تضمین کنند. یک شرکت هواپیمایی از این که پاهای حیوانات دست‌آموز ما بیش از ۳۷ سانتی‌متر است، از بردن درناها معذرت‌ خواهی کرد. مسئول قسمت حمل حیوانات دست‌آموز شرکت هواپیمایی، با ادب گوشزد کرد می‌توانند به ما در حمل یک جفت اردک دست‌آموز با پاهایی حدود ۲۴ سانتی‌متر کمال همکاری را بکنند. آتش‌نشانی منطقه تنها ماندن درناها را در خانه را منطقی ندانست. و از همه مهم‌تر انجمن بیوه‌زنان باقی مانده از جنگ‌های استقلال بود که بردن درناها را به اسپانیا، عملی غیر اخلاقی اعلام کرد. هر چند منشی این انجمن هیچ توضیح دیگری به ما نداد.

با بررسی همه جوانب من و آلیس به دو نتیجه مهم رسیدیم. اول این که نمی‌توانیم درناها را همراه خودمان ببریم و دوم این که نمی‌توانیم درناها را همراه خودمان نبریم.

درست در همین لحظات هولناک بود که داشت یادم می‌رفت من صاحب هر دو جزء ضروری زندگی یک مرد هستم. آلیس دستش را روی شانه‌ام گذاشت، لبخند همیشه آرام‌کننده‌اش را به من هدیه داد و گفت: «فکرش را نکن عزیزم!‌ راه حل مشکل با من.»

×××

مهمانی خداحافظی ما از آن چه فکرش را می‌کردم، شلوغ‌تر بود. جدا از همه آشناها، کلی هم آدم غریبه آمده بودند که تا به من می‌رسیدند، لبخند می‌زدند. از وقتی آلیس آن طور صمیمانه به من قول داده بود راهی برای درناهای عزیزم پیدا می‌کند (به خصوص با آن لبخند همیشه آرام کننده‌اش) دیگر به قضیه فکر نمی‌کردم؛ یعنی زیاد فکر نمی‌کردم. فقط صبح‌ها و بعدازظهرها سر وقت یخچال می‌رفتم و با مراسم کاملی، درناهایم را غذا می‌دادم. هر چند امروز بعدازظهر که قوطی‌‌های ساردین را در دست داشتم و به سراغ درناهایم رفتم، خبری از آن‌ها نبود. آلیس از پنجره نگاهم می‌کرد. دوباره همان لبخند معروفش را زد. از حیاط به پذیرایی برگشتم. لبخندش را هنوز بر لبانش نگه داشته بود. بعد همان طوری که داشت خدمتکارها را برای جشن خداحافظی امشب آماده می‌کرد به من گفت: «مطمئن باش جای امنی هستند، عزیزم. خودت به موقع خواهی فهمید.»

وقتی هم مهمان‌ها خوردن شام را شروع کردند، خیالم راحت بود. هر چند به محض شروع، همه در گوش هم پچ‌پچ می‌کردند و آلیس را نگاه می‌کردند. جلوی همه بشقابی بود که باید شام را با آن شروع می‌کردند. آلیس قبل از شروع گفته بود غذای مخصوص آن شب همین غذا است. شروع کردیم. هر چند به گوشت ادویه زیادی زده بودند اما باز هم مزه‌ی خاک می‌داد.

بالاخره عمه‌ی پیر آلیس که شایع بود در انجمن بیوه‌زنان باقی مانده از جنگ‌های استقلال، نفوذ زیادی دارد، چنگالش را بالا گرفت و با صدای زیرش گفت: «آلیس! عزیزم! نمی‌خواهی راز غذای مخصوص‌ات را به ما بگویی؟»

آلیس باز با همان لبخند معروفش (که حتماً شما هم تا به حال با آن آشنا شده‌اید) من را به بقیه نشان داد و گفت: «همه ما غذای مخصوص امشب را مدیون جِف هستیم.»

آه، خدایا! آلیس گفته بود که درناها را جای امنی نگه خواهد داشت. چه همسر مشکل‌گشایی! فقط یادم باشد وقتی کسی از من پرسید کدام از دو جزء زندگی یک مرد، ضروری‌تر است، حتماً بگویم: «البته که دومی!»
پایان

پ.ن:
طبیعی بود هر کدام از داستان‌هایی که می‌نوشتم ایده‌شان از یک جایی می‌آمد. ایده‌ی داستان «جای امن» از خاطرات بونوئل به ذهنم خورد. آن جایی که می‌گفت «گالا» زن «سالوادر دالی»، پیش از یک سفر خرگوش‌های‌شان را پخته و داده دالی خورده تا نگران تنهایی آن‌ها در سفر نباشد.  نسخه‌ی اول داستان من هم خرگوش داشت. بعد یکهو عکسی را که در صفحه‌ی روزنامه می‌بینید، پیدا کردم. خیلی از عکس خوشم آمد. زیاد مطمئن نبودم این‌ها درنا هستند اما خرگوش‌های داستان را تبدیل به درنا کردم و طبعا تغییرانی را که لازم بود دادم و فرستادم برای چاپ. به نظر شما این‌ها درنا هستند؟

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top