خوابگرد قدیم

این نامه تمبر ندارد!

۱۶ آذر ۱۳۸۹

احمد غلامی نازنین
آخرین بار که دیدم‌ات، مراسم پارسالِ جایزه‌ی منتقدان مطبوعات بود. (یک سال؟!) چشم‌هایت از حضور محمد قوچانی در مراسم جمع و جورمان برق می‌زد که تازه از زندان بیرون آمده بود و دعوت‌ات را پذیرفته بود و او را ستودیم و برایش دست زدیم و اشک ریختیم.

حالا، در آستانه‌ی مراسم دوره‌ی یازدهم جایزه، تو را برده‌اند جایی که دیگر همه‌مان می‌دانیم چه جور جایی ست. حرف چرتی ست اگر بگویم نمی‌دانم «چرا» تو و بهترین همکارانت را برده‌اند و چرت‌تر است اگر بگویم می‌دانم «به چه جرمی» تو و بهترین همکارانت را برده‌اند. بارها می‌گفتی: خانه‌ی ما «ادبیات» است. و یکی دو باری گفتم: ولی جان‌به‌جان‌مان هم بکنند، کرم سیاست توی خون‌مان وول می‌زند. می‌گفتی: خیلی تلاش می‌کنم احتیاط کنم حتا با به جان خریدن انواع تهمت‌ها و ناسزاها، تا به‌ام گیر ندهند، چون بیرون بودن برای انجام کاری حداقلی، بهتر از نبودن و هیچ کاری نکردن است و حفظ رسانه‌ای کوچک برای حرفی کوچک زدن بهتر از نداشتن آن و اصلاً حرف نزدن است. و در گوش هم گفتیم: مشکل این است که با نفس وجود و حضور برخی آدم‌ها مشکل دارند، و اگر این برخی‌ها خود اهل درد باشند و زخم‌ بر جان داشته باشند، مشکل‌شان بیش‌تر است!
و خندیدیم.

نمی‌دانم چه پرونده‌ای برایت درست کرده‌اند و چه خوابی برایت دیده‌اند، نمی‌دانم الان داری به چه جور سؤال‌هایی جواب می‌دهی، نمی‌دانم داری کدام خاطره‌ی تلخ از جنگ برای دفاع از این آب و خاک را به رخ آن‌ها می‌کشی، نمی‌دانم داری به کدام لحظه از زندگی با دختر و همسرت فکر می‌کنی و دندان برهم می‌فشاری، نمی‌دانم تهِ قلب‌ات چه می‌گذرد و نمی‌دانم هم چگونه آرامش همیشگی چهره‌ات را حفظ می‌کنی.

اما می‌دانم، آن تو که هستی، چند وقتی (که کاش کوتاه‌تر از تا همین امشب باشد) آسوده‌ای و نفسی راحت می‌کشی، از تهمت‌ها و توهین‌ها و تحقیرهایی چون: همکار سانسورچی، باندباز، کوتوله، انحصارطلب، قبادوز، جایزه‌برگزارکن، نان‌قرض‌بده، ادبیات‌ندان، بی‌سواد، برج‌عاج‌نشین، تعیین‌تکلیف‌کن و عافیت‌طلب! آسوده از نفَس و نگاه این همه آدم از خانه‌ات «ادبیات» که می‌نویسند، ولی هنوز (حتا بعد از انتخابات هم) نفهمیده‌اند کجا زندگی می‌کنند، نمی‌دانند چگونه زندگی می‌کنند، نمی‌دانند برای چه می‌نویسند و بدتر آن که نمی‌دانند که نمی‌دانند!

اما این را هم می‌دانم، افزون بر روزنامه‌نگارانی که با تو یا زیر دست تو کار کرده‌اند و می‌کردند (و ان‌شاءالله خواهند کرد) و این لحظه‌ها از سخت‌ترین و غم‌بارترین لحظه‌های زندگی‌شان است، در همین خانه‌ات «ادبیات» نیز هستند معدود چشم‌هایی آشنا و بسیار چشم‌هایی ناآشنا که به مانیتورها و موبایل‌ها خیره مانده‌اند تا شاید خبر تازه‌ی خوبی از تو برسد.
برای آزادی‌ات لحظه‌شماری می‌کنیم…

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top