خوابگرد قدیم

آینده و ترامادول

۱۷ خرداد ۱۳۸۸

نویسنده‌ی مهمان: هادی نودهی، داستان‌نویس
موتورش را نگه داشت کنار جدول. باد داشت پرچم کوچولوی پارچه‌ای ایران را که از دسته‌ی موتور آویزان بود می‌انداخت. میله‌ی پرچم را جابه‌جا کرد آمد تو. گفت: «ترامادولِ صد می‌خوام.» پنجاه سالی می‌زد و موهایش خاکستری. ریش‌هایش را تازه زده بود و وقتی حرف می‌زد، لب‌هایش خیس می‌شد. نقاش ماشین بود. دست‌هایش رنگی بود و خشک، مثل چوب؛ یحتمل از شستشوی زیاد با نفت. همان‌طور که حرف می‌زد، دست‌هایش را به هم می‌مالید. اولش نخواستم ترامادول بدون نسخه بدهم. وقتی خندید و خنده‌اش یک حس مظلومیت‌خواهی شدید در من زنده کرد، رفتم و از قفسه یک بیلیستر ترامادول صد دادم بهش. خندید و تشکر کرد و یک کلمه را هی تکرار می کرد. نمی‌فهمیدم چه می‌گوید.

پنج هزار تومانی داد بهم و گفتم: پول خرد نداری؟ گفت: نه به خدا. باز می‌خندید. سه تا پنج هزارتومانی توی دستش را نشان داد و گفت: دستمزد امروزمه والله، ندارم غیر این. پرسیدم احمدی‌نژادی هستی مثل این که؟ خندید و مؤدبانه گفت: آره والله، خیلی مرده. گفتم: چرا؟ گفت: مرده دیگه، دزدی نمی‌کنه. گفتم: وام بهت داده؟ گفت: آره.

یک ماه پیش کـه احمدی‌نژاد می‌رود شهریار، او هم می‌رود قاطی جمعیت، می‌بیند مردم کاغذ می‌نویسند. می‌نویسد. به قول خودش عریضه و به قول خودش الله‌بختکی، و تقاضای یک میلیون و پانصد هزارتومان وام برای خریدن رنگ‌پاش و این جور چیزها می‌دهد. بیست و پنج روز بعد، شاید مثلاً همین یک هفته‌ی پیش، به حساب من، جواب نامـه‌اش را می‌دهند که بیاید. می‌رود، و تحقیقاتی می‌کنند ـ گفت: آره والله، همچین الکی هم ندادن، اومدن تحقیق، خونه‌مو دیدن ـ پول را می‌دهند. گفتم: بلاعوض؟ ابروهایش را بالا داد و لب‌هایش را با نوک زبان خیس کرد که: نه بابا، برجی پنج هزارتومن می‌گیرن. گفتم: خیلی باحاله که. گفت: آره جون تو.

به بچه‌ام که پشت سرم وول می‌خورد اشاره کرد: به خاطر اون هم شده باید به احمدی‌نژاد رأی داد، والّا از ما که گذشته و آینده‌ای هم نداریم. من هم سرم را تکان می‌دادم که یعنی با تو موافق‌ام. حال نـداشتم مخالفتی بکنم. فقط نگاهم می‌رفت روی دست‌هایش که می‌لرزید و هی به هم می‌مالید و دوست نداشت من ببینم که می‌لرزد. ریش‌هایم بدجوری داشت در می‌آمد. فرو می‌رفت توی گوشت صورتم. می‌خاراندم. گفتم: موفق باشی. گفت: ممنون آقا، آینده مال این بچه‌اس، بذار درس بخونه، درس و سواد خیلی مهمه والّا، از ما که دیگه گذشته. باز سرم را تکان دادم. دم در گفت: قربان، فقط به خاطر آینده‌ی اون. باز به بچه‌ام اشاره کرد. من خسته، باز سرم را تکان دادم. یک بسته‌ی مستطیل‌شکل خاردار دوازده‌تایی را برداشتم. قرمز بود. روش نوشته شده بود BE SAFE . شروع کردم انداختن بالا و کبریت‌بازی. پنج آورد. برده بودم.

هادی نودهی
۱۹ خرداد ۸۸

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top