خوابگرد قدیم

این همه بره‌ی سرگشته‌ی بی‌شبان

۱۱ بهمن ۱۳۸۷

تبارشناسی انقلابیون در آثار سیمین دانشور

کمی وصف حال
خدا بانی خیر را اجر دهد که سبب شد همه‌ی آثار بزرگ‌بانوی داستان ایرانی را بازخوانی کنم (به جز مجموعه داستان «آتش خاموش»). البته قصد همان‌طور که بر سردرِ یادداشت آمده، تبارشناسی انقلابیون در آثار سیمین دانشور بود و نه یافتن و دست‌یازیدن به ظریف‌کاری‌ها و ذوق‌ورزی‌های بانو. اما مگر می‌شود همواره و در هر حال، در خرقه‌ی محقق ذره‌بین به دست باشی، آن هم هنگام خواندن روایات شهرزادی (به قول دکتر پاینده) پارسی‌گوی (به قول خودم). این بود که پیش از آغاز سخن اصلی، حریص بودم بیش از همه آن چه در این ده روز هم‌نشینی بر ذهنم نشست از این چرب‌دستی‌ها، نقالی کنم، هرچند کوتاه. [ادامـه‌ی متن]

تواضع سهل و ممتنع
زبان شیرین دانشور سهل و ممتنع است و البته متواضع (مثل همه‌ی سهل و ممتنع‌های دنیا). متواضع است چون در هنگام خواندن متوجه آن نمی‌شوی، فقط می‌فهمی که داری جلوی می‌روی، انگار مرکبی راهوار. و شیرین است چون (از پارسی محکم و استوارش که بگذریم) با درهم روندگی جملات و کمی دستکاری در دستور زبان، زمان روایت را به طرز ماهرانه‌ای فشرده می‌کند و آن‌هایی که دستی بر آتش دارند و اهل نوشتن داستان‌اند، می‌دانند که زمان چه دشمن خونخواری‌ست در روایت: «مامان عشی را که رساندند، هستی از بیژن پرسید که وقت دارد، و بله را که شنید، خواست که با هم بروند پارک ساعی قدم بزنند یا بروند دربند در قهوه‌خانه‌ای چای بخورند، پژو سفید مثل قرقی می‌رفت، نرسیده به چهار راه پهلوی بیژن پرسید: از کدام راه بروم؟» (جزیره سرگردانی، ص ۱۶۷)

راوی منصف پاره‌ی ذهن ایرانی
به جرات می‌توان گفت در آثار سیمین دانشور (اولین‌شان در سال ۱۳۲۷ منتشر شده) بیش از سایر نویسندگان هم نسل‌اش، به رسوخ بی‌حد و حصر مذهب در جان آدمیان این ملک اشارت رفته است. هر جا که لازم بوده نیش انتقادی البته زده ولی هیچ گاه کمر به قتل این پاره‌ی مهم ایرانی نبسته است. نمونه در ادامه خواهد آمد بسیار. و اما این اشاره را بیشتر برای آن دسته از مخاطبان عموماً جوان آثار خانم دانشور گفتم که مصاحبه‌ی دو سال گذشته‌اش را با مهدی یزدانی خرم در روزنامه شرق خوانده بودند و کمی تا قسمتی، در باب اشارات غلیظ خانم دانشور به مذهب و مظاهر شیعی آن تعجب کرده بودند.

سوزن و جوالدوزها
نویسنده «به کی سلام کنم؟» با آن که مدام بر سر مردسالاری بافته در جانمان، غر زده است ولی تظاهرات فمینیستی ندارد. فمینیستی از آن باب که ریشه‌ی همه مشکلات زنان را بازتاب مردان و مردانگی برون آمده از مردسالاری بداند. نویسنده‌ی «سوترا» مشکل را به زعم من ریشه‌ای‌تر می‌بیند و اگر هم قرار است نسخه‌ای بپیچد (که همچه قراری را با کسی نگذاشته تا من خاطرم هست) برای مردان و زنان می‌پیچد. حتی گاه سوزن‌هایی هم می‌زند تا ما (ما مردان، گروه مردان) طاقت جوالدوزهایش را داشته باشیم. مثال: داستان «یک زن با مردها» از مجموعه‌ی «از پرنده‌های مهاجر بپرس».

شجاعت روایی
دکتر پاینده، سیمین دانشور را پست‌مدرن خوانده است. من نه اهلیت‌اش را دارم در این وادی گام بگذارم و نه علاقه‌اش را. اما همین را می‌دانم دانشور هر جا لازم بوده در روایت داستانش، از شجاعت کم نگذاشته است. تاریخ دقیق نگارش داستان «مردی که برنگشت» معلوم نیست اما چاپ اول مجموعه‌ی «شهری چون بهشت» سال ۱۳۴۰ به ما هدیه شده است. در این داستان مردی به ناگاه گم می‌شود و زنش زمین و زمان را زیر پا می‌گذارد تا او را بیابد. لحظه‌ای که زن، ما و نویسنده ذله شده‌ایم  از این همه بی‌خبری و بی‌پناهی، نویسنده پا درمیانی می‌کند و با ما مشورت می‌کند که چه بکنیم؟ «این‌جا در حقیقت قصه «محترم» (نام زن داستان) تمام می‌شود. معلوم است که عزیز نانوا هم خبری از ابراهیم ندارد و عنوان قصه هم نشان می‌دهد که ابراهیم پیدایش نخواهد شد. ولی به عقیده شما خوانندگان، من با این محترم چه کنم؟ از اول که این قصه را می‌نوشتم نمی‌دانستم خودم را توی چه هچلی می‌اندازم، خوب زنکه بیچاره را دم دکان نانوایی نان سنگکی بدون یک ‌شاهی پول با دو بچه ول کنم و بروم؟ واقعاً چه کارش بکنم؟ خیال خودم هم ناراحت است …»

و بعد از کلی حدس و گمان درباره‌ی سرنوشت مرد و بدوبدوهای زن، همه با هم دلمان برای زن می‌سوزد و بی‌توضیحی مرد را برمی‌گردانیم سر خانه زندگی‌اش. نمی‌دانم اسم این چیست ولی هر چه هست در زمان نوشته شدن این داستان احتمالاً هیچ کدام از اولترا پست‌مدرن‌های وطنی معاصر … . بگذریم.

اما حالا کمی نزدیک شویم به تبارشناسی انقلابیون در آثار سیمین دانشور. ابتدا از مجموعه داستان‌ها.

شهری چون بهشت
نیمه‌ی دوم دهه سی است و پهلوی دوم دارد پایه‌های قدرتش را محکم می‌کند. هنوز کسی حتی در ذهنش هم نمی‌گنجد بتواند این حکومت را سرنگون کند. پیرمرد چند سالی‌ست که پس از آن همه آتشی که در دل‌ها روشن کرد، در احمدآباد است و جان‌های کمی از یادش گرم و فروزنده. ادبیات هم در کار نمایش این ابتدای ویرانی‌ست. مگر می‌شود به صراحت چیزی گفت یا اشارتی و سخنی؟ زمان، زمانه‌ی در پرده سخن گفتن است.

داستان‌های مجموعه‌ی شهری چون بهشت در این فضاست که معنی پیدا می‌کنند. اگرچه که نویسنده‌ی این مجموعه داستان هیچ‌گاه به معنای مسلکی، نویسنده سیاسی نبوده است. مثلا به این معنا که از فقر یا طبقات زیرین جامعه بنویسد تا مثلا ادبیات را در خدمت سیاست و اهداف بلند خلق درآورد. بیشتر داستان‌های این مجموعه به زندگی جاری مردمان این ملک می‌پردازد و نشانی از شخصیت‌های انقلابی حرفه‌ای که ما ذره‌بین به دست دنبالشان هستیم، ندارد. اگر هم می‌خواهد حرفی یا سخنی بگوید در پرده می‌گوید و خلاص. مثلاً در داستان «عید ایرانی‌ها» که درباره‌ی علاقه دو بچه آمریکایی ساکن ایران به حاجی‌فیروز و سایر سنت‌های نوروزی ایرانی‌هاست. توصیفی که از کنار هم گذاشتن پرچم‌های (دست‌ساز بچه‌ها) آمریکا و ایران در کنار هم می‌دهد، این گونه است: «بیرق آمریکا و بیرق ایران را زده بودند بالای سر دکه. اما «تد» شیر و خورشید بیرق ایران را خیلی وامانده نقاشی کرده بود. حتی نتوانسته بود شمشیر را در دست شیر جا بدهد. شمشیر همان‌طور توی هوا نقش بسته بود و دست شیر بی‌خودی دراز بود. اما به شمشیر نمی‌رسید.» (شهری چون بهشت ص ۳۰)

یا زمانی که سگ خانواده گم می‌شود و بچه‌ها احتمال سر به نیست شدن آن را می‌دهند، مادرشان می‌گوید: «خیالتان راحت باشد هیچ پاسبانی جرات ندارد سگ قلاده‌دار یک نفر آمریکایی را بکشد. بچه‌های کوچه هم همچین جربزه‌ای ندارند.» (همان ص ۳۱) عید هم با مرگ پدر حاجی‌فیروز آغاز می‌شود. عید ایرانی.

به کی سلام کنم؟
تمام داستان‌های این مجموعه پیش از انقلاب نوشته شده‌اند اما خود کتاب سال ۱۳۵۹ به چاپ رسیده است. در این مجموعه در داستان «کیدالخائنین» می‌توان کمی به فضای مورد نظر این مقال رسید. شخصیت اصلی داستان سرهنگی بازنشسته است: «سی سال به دولت خدمت کردم. البته یک بار هم برای نمونه پرواز نکردم، با وجودی که افسر نیروی هوایی بودم. ولی مگر کار دفتری کار نیست؟ از صبح سحر تا غروب، آدم با هزار جور بد و خوب بسازد و تازه پانزده‌سال در درجه سرهنگی در جا بزند و هی انتظار بکشد که امسال ترفیع بگیرد و سرتیپ شود یا سال دیگر. هی هر سال درس بخواند، تاکتیک نظامی، نقشه برداری، استراتژی جهانی … سر پیری انگلیسی بخواند، هی هر سال امتحان بدهد. آخرش هم درجه آدم را ندهند و بازنشسته‌‌اش کنند، در حالی که زیردستان سابق آدم همه‌شان سرتیپ و سرلشکر بشوند و آدم مجبور بشود برایشان دستش را بالا بگذارد. این همه غصه به دل آدم هست، تازه به آدم می‌گویند خائنین.» (به کی سلام کنم؟ ص ۲۵۱)

اما چه کسی و چرا به سرهنگ گفته خائنین؟ کبوتر نوه سرهنگ مرده است و او برای آن که او را آرام کند، بچه را همراه کبوتر مرده بیرون می‌برد. به سقاخانه می‌رسند که رو به روی مسجد است. جناب سرهنگ برای این که بچه را آرام کند به او می‌گوید: «برو کبوترت را بگذار روی صفه سقاخانه، خدا شفایش می‌دهد.» بچه که این کار را می‌کند ناگهان صدایی از رو به روی مسجد می‌آید که: «اگر مردار است، نجس است. برش دار.» سرهنگ پیرمردی عبا به دوش را می‌بیند که جلو مسجد نشسته. به او پرخاش می‌کند و به نوه‌اش پول می‌دهد تا به این گدای فضول بدهد.

شهر به هم می‌ریزد. از کسبه‌ی محل گرفته تا زن سرهنگ و رفقا و دیگر همسایگان سرهنگ را زیر بار شماتت می‌گیرند که تو به آقا گفتی گدا؟ تا معذرت‌خواهی نکنی کار درست نمی‌شود. اما مگر آقا کیست؟ پیشنماز محل که از بس حرف‌های بودار زده زندان رفته است و حالا ممنوع‌المنبر شده ولی جلو مسجد بست نشسته است. حرف‌هایی از این دست: «ای ملت مسلمان، این همه خون که در راه حق ریخته شده، هدر نرفته، در قلب من و شما می‌جوشد. به من نگویید چرا می‌گویم مرده باد، زنده باد. قرآن کریم به من یاد داده. پس می‌گویم سلام بر ابراهیم که کارش ساختن بود و بریده باد دو دست ابی‌لهب که منافق بود.»

سرهنگ را به زور برای آشتی‌کنان می‌برند. پیشنماز جواب سلامش را نمی‌دهد به عربی چیزی می‌گوید که سرهنگ تنها کیدالخائنینش را می‌فهمد و داغ می‌کند و جنگ مغلوبه می‌شود. سرهنگ بیشتر از همه از کلمه خائنین گر گرفته و این که آقا جواب سلامش را نداده. بیش از همه زن مومنه سرهنگ پاپیچ می‌شود. زنی که درس خوانده هم هست. ولی اولین سوالش پس از ازدواج با سرهنگ این است که شما مقلد کی هستید؟ ولی با این همه آثار شریعتی را هم رونویسی می‌کند. سرهنگ را همین سی‌سال همنشینی با زن همراه، و کار خانه و کمک به همسر بر سر لطف می‌آورد. یک روز که برای خرید بیرون رفته جلو مسجد می‌بیند که چند مامور دارند آقا را که همچنان جلو مسجد بست نشسته به زور می‌برند. از ماشین پیاده می‌شود همه اعتبار سرهنگی‌اش را (البته با ترس و این که ممکن است حقوق بازنشستگی‌اش را قطع کنند) به کار می‌بندد و آقا را آزاد می‌کند. و به مامورها هم برای بالادستی‌ها پیامی دارد: «از قول من بگو، این قدر مردم را نچزانید. دودش به چشم خودتان می‌رود.»

دست آخر هم به آقا می‌گوید: «ببخشید سلامم را خوردم.» و می شنود که: «السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته.»

همان طور که پیش از این گفته شد، سیمین دانشور در نگاهش به مذهب در میان هم‌نسلانش معتدل و بیشتر احترام‌آمیز بوده است. اما در داستان کیدالخائنین ما با یکی از معدود انقلابیون روحانی در داستان‌ها و رمان‌های ایرانی رو به رو هستیم. حتی دانشور خود در رمان‌هایش هم به روحانیون کمتر پرداخته. به جز بسیار کم در جزیره سرگرددانی که «آقا شیخ سعید» بود. دانشور هیچ‌گاه در آثارش به نقش و تاثیر مذهب و به تبع آن نمایندگان رسمی آن بی‌توجه نبوده است. اگر چه انتقاداتی هم دارد. از جمله در صفحه‌ی ۲۳۵ رمان جزیره سرگردانی. جایی که بحثی میان سلیم و آقا شیخ سعید درمی‌گیرد که به نظر می‌رسد جان‌مایه نظر نویسنده درباره‌ی روحانیت است. البته اشاراتی هم هست در پایان رمان ساربان سرگردان. آن‌جایی که مراد را گرفته‌اند و هستی و شاهین به خدمت روحانی با نفوذ می‌روند برای خلاصی مراد.

با این همه دانشور در داستان کیدالخائنین که پیش از انقلاب نوشته شده است، نشان می‌دهد که نفوذ روحانیت در میان مردم کوچه و بازار تا چه پایه است. البته در این میان به نقش زن سرهنگ هم باید اشاره کرد، مثل تیره‌ای از زنان آثار دانشور که در حرکت مردانشان نقش اصلی را دارند. در واقع نفوذ معنوی آقا بر زن سرهنگ و همین نفوذ از سوی زن بر سرهنگ است که پایان داستان را رغم می‌زند. که آدم را به یاد ماجرای تحریم تنباکو و زنان حرمسرای ناصری می‌اندازد که تیر خلاصی بود بر شاه برای لغو قرارداد. هر دو نکته‌ی فوق را (شخصیت آقا و تاثیر زن) می‌توان در این بگو و مگوی سرهنگ با زنش درباره‌ی آقا فهمید: «سرهنگ گفت: زن، این مرد با دولت طرف است، من نان‌خور دولت هستم. بروم دستش را ماچ کنم؟ باز هم سلامش بکنم؟ صد سال. مگر به خواب ببیند. منصوره خانم گفت: می‌کنی، تو قلباً آدم بدی نیستی … بدان که آقا تمام پول خمس و زکات و سهم امام را میان خانواده‌های بی‌بضاعت تقسیم می‌کند، زن و بچه‌اش را روی زیلو زندگی می‌کنند. سرهنگ گفت: چرا خودش را کوچک کرده؟ بله؟ چرا تو این سوز سرما رو به روی مسجد نشسته؟ مگر جا قحطه؟ بگیرد توی خانه‌اش بتمرگد. منصوره خانم گفت: لابد تحملش را دارد. دلش قرص است که حق با اوست. ایمان دارد.»

از پرنده‌های مهاجر بپرس
در داستان «برهوت» از این مجموعه، آجودانِ جوانِ سپهبدی، مامور می‌شود سپهبد را که به عراق گریخته است (تیمور بختیار؟) ترور کند. زنش هم گروگان حکومت است. زن آجودان دختر خواهر زن سپهبد است و سپهبد و زنش همواره حامی آن‌ها بوده‌اند و مهربان. سپهبد روزگاری نسق از انقلابیون بریده بود و بیدادها کرده بود اما آجودان او را همواره حامی خود می‌دانسته و مهربانی‌هایش را از یاد نمیَ‌برد. چند روز در کنار او می‌ماند اما در انتها درمی‌یابد که توان کشتن سپهبد را ندارد. با این که تا حدودی می‌داند سپهبد چه به روز انقلابیون آورده است. یک موردش را به خصوص به خوبی به یاد دارد. روزی که مردی روحانی و ایرانی از نجف آمده بوده و گفته بوده تا سپهبد را نبیند و از سرنوشت پسرش خبری پیدا نکند، پا از آن جا بیرون نمی‌گذارد. سپهبد بالاخره خبری از او پیدا می‌کند. شکنجه گرانش پسر مرد را همراه چند نفر دیگر برای اعتراف از پا، وارونه آویزان می‌کنند. بعد می‌روند برای ناهار و بعد هم مست می‌کنند و اصلاً یادشان می‌رود که چند جوان وارونه در شکنجه‌گاه هستند. بعد که برمی‌گردند می‌بینند همه مرده‌اند. حالا هم یادشان نیست آن‌ها را کجا چال کرده‌اند، آخر مست بودند. پیرمرد روحانی چیزهایی می‌گوید و می‌رود. چیزهایی از این قبیل: «بنیاد ظلم در جهان اندک است. هر کس می‌رسد بر آن چیزی می‌افزاید.»

به طور کلی، دانشور در حرکت انقلابیون، انگیزه‌های شخصی را بسیار مهم می‌بیند. در این جا آجودان (که به هر حال انقلابی نیست اما بنیاد ظلم را خوب می‌شناسد) نمی‌توان سپهبد را بکشد. در رمان «ساربان‌سرگردان» هم خواهیم دید که سلیم پس از نرسیدن به محبوب به یکباره باد انقلابی‌گری‌اش می‌خوابد و همه چیز را رها می‌کند. هر چند که پس از انقلاب دوباره ریش می‌گذارد.

در داستان «مرز و نقاب» هم به گونه‌ای وضع به همین منوال است. زن دکتر که متوجه‌ی رابطه او با افسانه شده، دو جوان انقلابی‌ای را که به خانه افسانه پناه آورده‌اند به مامورها لو می‌دهد. با این همه در این داستان آن چیزی که دانشور در تمام داستان‌هایش بر آن تاکید داشته، ماجرا را ختم به خیر می‌کند. منظور همان همدلی بی‌پایان زن تنهای ایرانی ست. همدلی با همه چیز و همه کسانی که در رنج‌اند. در همین داستان، دو زن رقیب در آستانه‌ی جنگی اعلام شده، به خاطر فراری دادن دو جوان، همدست می‌شوند. بگذارید از زبان دکتر (در واقع خود سیمین) بشنویم: «ای خدا، آدم نمی‌تواند زن‌ها را بشناسد، هر چه قدر هم که کتاب خوانده باشد. … بله، تحمل و تحمل. …  و تازه فهمیدم که چقدر بیشتر زن‌ها احساس تنهایی می‌کنند. … و این تنهایی راز به هم پیوستگی آن‌ها در مواقع بحرانی است. زنانگی درخشان. آن نوع زنانگی که سر بزنگاه حتی با رقیب دست به یکی می‌کند تا به شرف و حیثیت انسانی گزندی نرسد. در این که زن یک اثر هنری است شکی نیست.»

در داستان «سوترا» با انقلابیونی آشنا می‌شویم که حکم رهبر و مرشد را دارند. ناخدا عبدل که می‌گویند باد در تنش افتاده، در حین مراسم زار، زندگی‌اش را مرور می‌کند. مردی که به هیچ صراطی مستقیم نبوده و برای رسیدن به خواسته‌هایش، از خانوده‌اش هم مایه می‌گذاشته، اینک، روشن‌ترین خاطره‌اش، طاهرخان است که روزگاری در زندان هم بندش بوده است. کسی که درباره‌اش می‌گوید اگر هزار تا مثل او در دنیا بود، دنیا آباد می‌شد. البته در داستان واضح و آشکار از سرنوشت طاهرخان گفته نمی‌شود. همین‌قدر می‌دانیم که اهل نماز و واجبات است و دو پسرش را، سَرو‌هایش را اعدام کرده‌اند. وقتی هم که ناخدا ازش می‌پرسد خودت را چرا گرفتند؟ می‌گوید: کردها گفته خوبی دارند. می‌گویند از پل نامردان رد نشو، بگذار آب تو را ببرد. زیر سایه روباه نخواب بگذار شیر ترا بدرد. هر چند او که ما را درید شیر نبود، عروسک خیمه‌شب بازی بود.

هنگامی که مراسم زار تمام می‌شود و مرکب از تن ناخدا عبدل به زیر می‌آید و به جرگه‌ی اهل هوا درمی‌آید، دو جمله می‌گوید: «مثل روز برایم روشن است که هواخواهان طاهرخان منتظرم هستند. فردا صبح اول وقت راه می‌افتم.»

سووشون
پیش از گپی کوتاه درباره‌ی این رمان مهم نویسنده محبومان که در سال ۱۳۴۸ منتشر شده است، بد نیست چند آمار از نظرسنجی‌ای که در سال ۱۳۸۰ از دانشجویان کردم، بدهم. از دانشجویان (زن و مرد) درباره‌ نویسنده و رمان محبوشان پرسیده بودم. نتایج در مورد سووشون و سیمین دانشوور این گونه بود: سووشون: سومین رمان محبوب زنان دانشجو/ سومین رمان محبوب مردان دانشجو/ چهارمین رمان محبوب کل دانشجویان. (با این توضیح که دو رمان اول محبوب دانشجویان اولی متعلق به فتانه حاج‌سیدجوادی بود و بعدی نوشته فهیمه رحیمی. و رمان سوم کلیدر دولت‌آبادی. یعنی از میان رمان‌های جدی ایرانی، تنها سووشون و کلیدر توانسته بودند به لحاظ محبوب بودن پا در وادی این آثار بگذارند. اما خود سیمین دانشور دومین نویسنده‌ی محبوب زنان دانشجو بود، پنجمین نویسنده محبوب مردان دانشجو و چهارمین نویسنده محبوب کل دانشجویان.بعد از این مقدمه می‌روم سراغ سووشون. همین نظرسنجی در سال ۱۳۸۶ مشخص می‌کند سیمین دانشور چهارمین نویسنده‌ی محبوب دانشجویان و سووشون چهارمین رمان محبوب.

البته که سووشون در فضای ذهنی‌ای می‌گذرد که استعمار همچنان سوال اول روشنفکران است. هنوز نوبت استبداد نرسیده است و اگرچه این دو در بیشتر موارد در جان هم تنیده‌اند و مبارزه با یکی گویی نبرد با دیگری ست، اما منتقدان لیبرال کشور، همین استراتژی را یکی از نقاط ضعف جریان روشنفکری ایرانی در سده‌ اخیر می‌دانند. آن‌ها معتقدند استعمار در وجوه برجسته‌ای از خود قابل رفع است. زیرا که عاملی خارجی ست. اگرچه مذموم است اما به اندازه‌ی استبداد برای فرهنگ یک کشور مضر نیست. همین گروه معتقدند فراموشی استبداد (به تبع آن فراموشی اصل مهم آزادی هر فرد به مثابه‌ی یک شهروند) باعث شده مبارزان ضد استعماری همان روش‌های استبدادی را برای مبارزه برگزینند. بنابراین برای محکم کردن میخ استبداد خود، در انتها چاره‌ای ندیدند که برای مبارزه با استعمار روس به استعمار انگلیس پناه بیاورند و برای مبارزه با هر دو به آمریکا. استبداد از آن جایی که ریشه در عدالت و فطرت انسان ندارد، نمی‌تواند در داخل رشد کند. بنابراین برای ماندگاری در نهایت چاره‌ای ندارد مگر دیگ استعمار را هم زدن.

بازگردیم به سووشون. حالا دیگر همه می‌دانند که «یوسف» جد همه‌ی انقلابیون سایر آثار دانشور است و باز همه می‌دانند یوسف همان جلال است. با همان ادبیات تند. با همان سر ناسازشکار در برابر هر چه زور است و کاش سایر انقلابیون هم مثل او بودند. البته اگر بودند که دیگر زنده نمی‌ماندند و سرنوشتی مانند او داشتند. مگر خانم مدیر در داستان «به کی سلام کنم؟» درباره‌ی میرزا رضای کرمانی حکایت نمی‌کند که: «میرزا را آوردند تو مجلس، گوش تا گوش اعیان و ارکان و اشراف نشسته بودند، هی می‌گفتند میرزا رضا سلام کن، می‌پرسید به کی سلام کنم؟»

در روزگاری که مردان اندکند (درباره‌ی یوسف بارها و از زبان دیگران شنیده می‌شود صد سال زود به دنیا آمده و مال این زمانه نیست. در جزیره سرگردانی هم درباره‌ی خلیل ملکی همین گفته می‌شود.) و دوره، دوره‌ی «خان‌کاکا»هاست که برای رسیدن به وکالت مجلس و نَمی، جایگاه، مجیزگوی استبداد و استعمار و هر جنبنده‌ای هستند. اما یوسف از جنمی دیگر است. «مک ماهون» شاعر و خبرنگار ایرلندی درباره‌اش می‌گوید: «بعضی آدم‌ها مثل یک گل نایاب هستند، دیگران به جلوه‌شان حسد می‌برند. خیال می‌کنند این گل نایاب تمام نیروی زمین را می‌گیرد. تمام درخشش آفتاب و تری هوا را می‌بلعد و جا را برای آن‌ها تنگ کرده، برای آن‌ها آفتاب و اکسیژن باقی نگذاشته. به او حسد می‌برند و دلشان می‌خواهد وجود نداشته باشد. یا عین ما باش یا اصلاً نباش. شما تک و توکی گل نایاب دارید و بعد خر‌زره دارید که به درد ترساندن پشه‌ها می‌خورند و علف‌های نجیب که برای بره‌ها خوبند. خوب همیشه یک شاخه بلندتر و پربارتر از شاخه‌های دیگر یک درخت می‌شود و حالا این شاخه بلندتر، چشم و گوشش باز است و خوب می‌بیند.»

در آثار دانشور، مردی که واقعاً عاشق (مراد) شود، سیاسی‌کار خوبی نیست و در نهایت زنده می‌ماند. حتی اگر به عشقش نرسد (سلیم). ولی اگر بخواهد تا به آخر برود و عشقش به زن و خانواده را کم‌اهمیت‌تر از مبارزه بداند، مرگ در انتظارش است (یوسف، فرهاد و مرتضی). و این از نگاه زن ماجرا یعنی فاجعه. زنانی که عموماً (زری و هستی) از طبقه‌ی متوسط هستند ولی درس خوانده و زیبا و شوهرانی از طبقات بالا دارند و انقلابی (یوسف و سلیم؟). چه قدر «زریِ» سووشون، خواب در چشم ترش می‌شکند که کی، امروز یا فردا، جنازه مردش را بیاوردند، که می‌آورند. برای همین است که وقتی یوسف می‌گوید: «از دست من گریه می‌کنی؟ من نمی‌توانم مثل همه مردم باشم. نمی‌توانم رعیتم را گرسنه ببینم. نباید سرزمینی خالی از مرد باشد.» زری پاسخ می‌دهد: «هر کاری می‌خواهند بکنند اما جنگ را به لانه من نیاورند. به من چه مربوط که شهر شده عین محله مردستان …. شهر من، مملکت من همین خانه است، اما آن‌ها جنگ را به خانه من هم می‌کشانند.» که کشاندند. و وقتی که هی یوسف می‌گوید یکی باید کاری بکند، زری می‌گوید اگر به تو التماس کنم که این یک نفر تو نباشی، قبول می‌کنی؟

سیمین دانشور همان‌طور که درباره‌ی مذهبیون منصف است، انصاف را درباره‌ی نسل اول انقلابیون هم رعایت می‌کند. نسل اول انقلابیون ایرانی خلاف تبلیغات چپ، از اشراف و نیز عکس تبلیغات مذهبی‌‌ها، در فرنگ درس خوانده بودند. یعنی هم اشراف‌زاده بودند و هم فرنگ رفته. و قهرمان نمونه‌ای آن‌ها یوسف است. اصلاً در آن روزگار مردم عامی نه توان و نه علاقه‌ای برای برخاستن علیه استعمار و یا استبداد داشتند. هنوز شاه سایه‌ی خدا برروی زمین بود. مذهبی‌ها هم هنوز با مفهوم انقلاب که بی‌شک مفهومی مدرن است آشنا نبودند. این نسل اول درس خوانده‌های فرنگ بودند که با مفاهیم تفکیک قوا، قانون محوری و آزادی آشنا شدند. حتی روحانی روشن‌بینی چون شیخ جمال‌الدین ‌اسدآبادی که مبارزه با استعمار را مقدم بر مبارزه با استبداد می‌دید هم، فرنگ رفته بود. اگرچه که رساله‌ای هم بر رد نظریات نیچه نوشته است.

نویسنده سووشون این نگاه باریک را با آفریدن شخصیت یوسف آشکار می‌کند تا دیگر انقلابی رمان، «فتوحی»، در مقابل او رنگ ببازد. فتوحی در کار راه انداختن اولین حزب اشتراکی است و جوان‌های مردم را در خانه‌ی خود جمع می‌کند و تبلیغات انقلابی می‌کند و در پی آزادی جهان فقیر است. اما خواهر مجنونش را در دیوانه‌خانه رها کرده و به او سر نمی‌‌زند. وقتی می‌پرسند چرا؟ می‌گوید با فعالیت ما تمام مملکت درست می‌شود و مشکلات خواهر من و امثال او هم رویش. اما یوسف عمل‌گراست. قند و شکر  و دارو و گندم را در سال قحطی و مرگ را در میان تیفوس هدیه از فرنگ، بین رعیتش تقسیم می‌کند.

جزیره‌ی سرگردانی و ساربان سرگردان
جزیره سرگردانی با صبحی کاذب آغاز می‌شود و هستی ( که همان چیزی است که زری سووشون می‌خواست باشد و در آن زمانه امکانش نبود) یک آن مثل همه خوش‌باورها باور کرد که روز از دل ظلمات مثل آب حیاط از درون تاریکی زاییده شد، اما نور تنها یک لحظه پایید: صبح اول از دروغ خود سیاه‌روی شده بود.

هستی تا قبل از آشنایی با «سلیم» میان دو قطب مادرش (مامان عشی) و «مراد» گیر کرده است. مامان عشی نماد آن چیزی است که سلیم گویا زنانگی‌اش می‌نامد؛ آن جایی که با کار زن در بیرون خانه مخالفت می‌کند. مامان عشی نمونه‌ی زنانگی مفرط طبقه‌ی تازه به دوران رسیده پس از اصلاحات ارضی شاه است. با همه‌ی ویژگی‌هایش؛ خوشی‌ها، جواهرات، مهمانی، اشرافیت، سونا و امکانات. و مراد نتیجه‌ی همان اصلاحات است. ریشه در طبقه‌ی متوسط شهری دارد که در اثر ضعیف شدن ملاکین و اربابان بزرگ، قوت پیدا کردند و امکان رفتن به دانشگاه داشتند و رفتند و مهندس شدند و با اندیشه‌های چپ آشنا شدند و حالا ضد رژیم هستند. البته مراد ذوق هنری دارد و هنرمند است. و نیز می‌بینیم که لیاقت عشق را دارد. پس زنده می‌ماند.

با گذشت زمان و بلوغ فکری هستی، جناح مادر ضعیف می‌شود (به ویژه پس از لو رفتن رابطه‌ی پنهانی عشرت و مردان) اما در این الاکلنگ، سلیم جایش را می‌گیرد. درس خوانده‌ی فرنگ و وابسته به طبقه سنتی بازار. مسلمان متقید، معتقد به مهدویت انقلابی، رابط روحانیون و روشنفکران، با چشمانی همواره به رنگی، که ته دل هستی را می‌لرزاند. بوی شریعتی می‌دهد و اندکی فردید.

و اما زمان: نیمه‌ی دهه پنجاه. پس از انقلاب سفید و در آستانه‌ی دروازه‌های جهانی.
مکان: ایران که پریزیدنت آمریکا آن را جزیره ثباتش خوانده و تهران: یک شهر قهوه‌ای یا خاکستری است. شبیه کتاب‌خانه‌ای است پر از کتاب‌های پراکنده فهرست نشده. نه فهرست الفبایی دارد و نه فهرست موضوعی. در این کتابخانه گل و گشاد از صور قبیحه و الفیه و شلفیه و عاق والدین و امیرارسلان گرفته تا کتاب‌های فلسفی و عرفانی و دیوان حافظ و مولوی و قرآن کریم ریخته شده. شهر مرکزیت ندارد. هیچ چیز جای خودش نیست. خانه‌ها و آب‌انبارها خراب شده، جایش پاساژ و انبار کالا ساخته‌اند … شهر دیوارهای بلند … در کل، تهران عین مردمی است که در آن زندگی می‌کنند . … تهران پیرزن زشت آبله رویی است که با هیچ سرخاب و سفیدابی نمی‌شود چاله چوله‌هایش را قشنگ کرد. (جزیره سرگردانی ص ۱۷۲)

و مردمانش: زیر خط فقر و جهل نگه داشته شده‌اند. با فوتی راه می‌افتند و فسی می‌خوابند. صبحش می‌گویند: یا مرگ یا مصدق، عصرش می‌گویند: مرگ بر مصدق. (ساربان سرگردان ص ۲۴۲) و نه مرگ‌آگاهند و نه ترس‌آگاه. همین است که دیگران می‌خورند و می‌برند. مردانگی‌ها و زنانگی‌ها ضعیف است. در مجموع فاقد موضع‌گیری درست تاریخ سازند. (ساربان سرگردان ص ۲۵۱)

و جوانانش: دن کیشوت‌هایی که برای فتح آسیاب‌های بادی آمده‌اند. مدام از دیگران نقل قول می‌کنند و آرمان‌هایشان را می‌زیند. و چیزی در هواست که به سیاست می‌کشاندشان. و تا گروهشان نضج می‌گیرد به فکر انشعاب می‌افتند. و آه، آرمان‌گرایی پیچیده در همه چیز.

برای ما که در این زمانه می‌زییم و تجربه‌ای از آن دوران نداریم، باور کردن ‌آن همه آرمان‌گرایی بسیار سخت است. دو نقل قول از آن دوران و یک خاطره از این زمان برایتان می‌گویم. اول آن نقل‌قول‌ها. عزیزی از همان نسل تعریف می‌کرد: «سخنرانی‌های دکتر شریعتی چه شوری در جان‌های‌مان می‌انداخت. او مدام در برابر اسطوره‌های غربی برای‌مان اسطوره‌های اسلامی می‌ساخت. ابوذر در برابر چه‌گوارا و سلمان در برابر سقراط. و علی، علی که جایگزین همه چیز و همه کس بود؛ شیر روز و عابد شب. خاطرم هست که یک بار سخنرانی دکتر چنان شوری برانگیخت که دختری از جمع، از هیجان خود را از بالکن حسینیه ارشاد به طبقه پایین انداخت.» انگار ادامه‌ی همان شور بود که در زمان جنگ آن همه داستان‌ها آفرید. آن عزیز می‌گفت این شور تنها مربوط به ما مذهبی‌ها نبود. چپی‌ها هم از شنیدن سرنوشت چه‌گوارا، خواندن «چگونه فولاد آبدیده شد؟» و «سه رفیق» و «خرمگس»، آتشِ آتشفشان جانشان فوران می‌کرد و آن همه زیر شکنجه تاب می‌آوردند و مرگ را در آغوش می‌کشیدند.

باز تعریف می‌کنند که یکی از سران چپ برای نزدیکی با مردمش به طور ناشناس به مزارع نیشکر خوزستان می‌رود (یاد کوبا نمی‌افتید؟) با دختر کشاورز و بی‌سوادی ازدواج می‌کند و پا به پای کشاورزان کار می‌کند و به آنان خواندن و نوشتن یاد می‌دهد و در اوقات بیکاری مطالعه می‌کند. همان زن روستایی محروم که جوان انقلابی ما برایش می‌مُرد، به سرگروهبان ژاندارمری شکایت شوهرش را می‌کند که اصلاً به وظایف زناشویی‌اش عمل نمی‌کند و همه‌اش سرش توی کتاب است. ژاندارم هم به فکر فرو می‌رود که مگر کشاورز سواد دارد که همه‌اش سرش توی کتاب باشد؟ حتما‍ً کاسه‌ای زیر نیم کاسه است. قضیه را پی‌می‌گیرد و ساواک همه‌شان را دستگیر می‌کند و بعد هم اعدام. زن هم حتماً رفته مردی گرفته که به وظایف زناشویی‌اش به خوبی عمل کند.

و حالا نقل خاطره‌ای از خودم. بعد از آخرین انتخابات ریاست جمهوری و نتیجه‌ی مبهوت‌کننده‌ی آن، یکی از دوستان روشنفکر را به قول جوان‌های امروز جو گرفته بود و چند نفری را (که همه از نویسندگان و روشنفکران هم‌نسل من بودند) در یک کافی‌شاپ (؟!) جمع کرد که: مشکل مردم ما فرهنگی است و عمیق و ما باید در یک کار درازمدت و هدف‌دار و برنامه‌ریزی شده آن‌ها را سر عقل بیاوریم. از جزئیات می‌گذرم اما انتهای جلسه تمام دوستان روشنفکر، گوشی‌هایشان را درآورده بودند و آخرین جوک‌های روز را از SMS های رسیده مرور می‌کردند.

می‌دانم که ما از جنم آن مردهایی که می‌گفتند نیستیم. به همه هم سلام می‌کنیم و مثل میرزا رضا کرمانی نیستیم که کسی را نبینیم که به آن سلام کنیم، اما جوان‌های آن دوره هم کم‌عقلی‌های خودشان را داشتند. تصویر نمونه‌ای این دن‌کیشوت‌های جوان، تصویر مراد است پنهان شده در گنجه هستی، پس از کشته شدن مرتضی. گریه می‌کند، ضجه می‌زند و دست آخر که او را بیرون می‌آورند، می‌بینند که بر روی تنها یادگارهای پدر هستی (که مادر بزرگ او را شهید راه وطن و مصدق می‌داند) کارخرابی کرده است.

جوانانی که وقتی حرفشان می‌شود، سیمین دست به شقیقه‌هایش می‌گذارد و چشمانش را می‌بندد و می‌گوید: «این همه بره سرگشته بی‌شبان»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پانوشت:
این مطلب اول قرار بود دو سال پیش در مرحوم روزنامه‌ی شرق چاپ شود که نشد. سال گذشته صحبت‌هایی شد که در هفته‌ نامه‌ی مرحوم شهروند چاپ شود که بالاخره در مرحوم روزنامه‌ی کارگزاران چاپ شد. آن زمان این روزنامه‌ی مرحوم سایت فعالی نداشت. به همین دلیل سایت مرحوم هفتان نتوانست به آن لینک دهد. خدای همه‌ی اسیران خاک را بیامرزاد!

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top