خوابگرد قدیم

کچل سیگاریِ زن‌دار!

۲۹ دی ۱۳۸۷

چند داستانک برگزیده
دیروز، مراسمی در مجموعه‌ی فرهنگی هنری تهران ـ که یک مرکز فرهنگی خصوصی ست ـ برگزار شد و برگزیدگان مسابقه‌ی داستانک‌های فارسی «کشف لحظه» معرفی شدند و جایزه‌هاشان را هم گرفتند. گزارشی از مراسم را می‌توانید در این‌جا بخوانید. هم‌چنین، دیروز، شروع مسابقه‌ی داستان‌های کوتاه کوتاه «جهان معنوی» نیز اعلام شد که قرار است به شکل بین‌المللی و دوزبانه (فارسی و انگلیسی) برگزار شود. توضیحات بیش‌تر در باره‌ی این مسابقه‌ی جدید را هم می‌توانید در سایت آن مطالعه کنید. برای این که در لذت خواندن سه داستانکِ برگزیده شریک‌تان کنم، آن‌ها را در این‌جا می‌آورم، همراهِ داستانکی از مرحوم علی شریعتی که البته از شرکت‌کنندگان نبود و داستانک‌اش در این‌جا جنبه‌ی تزیینی دارد!

برگزیده‌ی نخست: فنجان من، فنجان تو ـ نوشته‌ی نینا ملک
دو فنجان روی میز است. یکی فنجان دسته‌دار سفیدی ست با گل‌های ریز زرد روی حاشیه‌ی لبه‌ی آن، و دیگری فنجان دسته‌دار سفیدِ دیگری ست با گل‌های ریز زرد دیگری روی حاشیه‌ی لبه‌ی آن. یکی فنجان من بوده است و دیگری فنجان تو. فنجانی که هنوز قهوه‌ی نیم‌خورده‌ی بدون شکر تو، توی آن باقی‌ ست. در زیر سیگاری روی میز دو سیگار است که یکی هنوز روشن است و نیم‌کشیده و دیگری خاموش. کنار میز دو صندلی چوبی ست، که یکی به طرف دیگری کمی چرخیده است و رویش به سمت میز نیست و دیگری که رویش به سمت میز است. یکی صندلی من بوده است و دیگری صندلی تو، و میز، کنار پنجره ای ست که پرده‌ای ضخیم و سبزرنگ قسمتی از آن را پوشانده است و لای پنجره کمی باز است. نور به آرامی به درون می‌آید و دود آن سیگار روشن بیرون می‌رود، و از شیشه‌ی پنجره حیاط پیداست، با گل‌های ریز زرد بر حاشیه‌ی لبه‌ی باغچه، و در ِ حیاط نیمه‌باز است و کنار در من ایستاده‌ام و تو از پیچ کوچه رد می‌شوی.

برگزیده‌ی دوم: عشق‌ورزی در خطوط ـ نوشته‌ی مهدی زارع
شما محاسبه می‌دانید و ما را  با‌دقت می‌بینید. من و دختر‌ افغانی شانه‌به‌شانه می‌رویم. ملا‌محمد‌جان را اشتباه می‌خواند، ولی خوب می‌خواند. شما مثل پرنده‌ها از جلوی ما می‌پرید. می‌ایستیم. راه تا دورها ادامه دارد و ساکت.
ـ به افغانستان برنمی‌گردم.
ـ دیوانه شدی دختر؟
ـ نه، برنمی‌گردم.
ـ چرا؟
ـ تو آن‌جا نیستی.
ـ من هم می‌آیم افغانستان.
لبخند می‌زند و می‌گوید کاش می‌شد، ولی آن‌جا جایی برای امثال من نیست. می‌گویم: «مگر این‌جا هست؟» می‌گوید، این‌جا هم جایی برای امثال او نیست، و لبخند می‌زند. به هم خیره مانده‌ایم. دست‌اش را دور گردنم می‌اندازد. شما می‌گویید در داستانی با صد و پنجاه کلمه جای این کارها نیست. می‌گوییم به شما چه؟ ما می‌خواهیم در صد و پنجاه کلمه معاشقه کنیم. فضول‌اید؟ اگر خوش‌تان نمی‌آید بروید و ژست‌ها‌تان را آن‌جا بگیرید که بخرند. برای ما دنیا همان لحظه‌ی کوتاه، شیرین بود و شما آن را خراب می‌کردید. شما دوباره می‌پرید. ما همدیگر را گرم می‌بوسیم. شما در آسمان‌اید، آن بالا، و می‌گویید داستانی در صد و پنجاه کلمه. می‌گویم: «همیشه به یاد این لحظه بغض می‌کنم.» می‌گوید همیشه بغض خواهد داشت، و شما در اوج آسمان بی‌ابر پرواز می‌کنید.

برگزیده‌ی سوم: ما با هم هستیم ـ نوشته‌ی امیرتاج‌الدین ریاضی
به لباس‌شویی می‌گویم که خسته نباشد. ملافه‌ها را خوب شسته، اما هنوز بعضی از لباس‌ها لکه‌هاشان باقی مانده. شسته‌های تمیز را می‌ریزم توی سبد و می‌برم برای پهن کردن روی بند. بعد برمی‌گردم و جاروبرقی را برمی‌دارم تا با هم اتاق‌ها را تمیز کنیم. بعدش نوبتِ درست کردن غذا ست. همیشه مواد خامی را که برای غذا لازم است، از دهانِ سرد یخچال بیرون می‌کشم و روی آتش گرم اجاق گاز می‌گذارم. تا  گاز کارش را با آرامش تمام کند، به رادیو ضبط گوش می‌دهم؛‌ خوب می‌خواند، خوب حرف می‌زند، چیزهای خوب یادم می‌دهد،‌ درست  مثل  تلویزیون. از همه ساکت‌تر تلفن است؛ سیاه و سنگین یک گوشه‌ی اتاق روی میز کوچکی نشسته و صدایش در نمی‌آید.
همه‌اش همین است، همین‌ها هستیم، با هم،‌ پشت پرده‌های بسته؛‌ برای تمام روز.

دکتر علی شریعتی ـ کچل سیگاریِ زن‌دار
وقتی کلاس پنجم بودم، پسری درشت‌هیکل تهِ کلاس ما می‌نشست که مظهر تمام چیزهای چندش‌آور دنیا بود و من به سه دلیل از او متنفر بودم. اول این که سیگار می‌کشید. دوم این که کچل بود، و سومین چیز که از همه چندش‌آورتر بود این که، در آن سن زن داشت. سال‌ها گذشت و روزی به اتفاق همسرم از خیابان می‌گذشتم که، همان پسر درشت‌هیکل تهِ کلاس را دیدم؛ درحالی که کچل بودم، سیگار می‌کشیدم، و زن داشتم.

پیوند:
شماری از بهترین داستانک‌های مسابقه‌ را می‌توانید در این صفحه بیابید.

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top