خوابگرد قدیم

بیدلانه

۳۱ مرداد ۱۳۸۷

حیرت‌آهنگ‌ام که می‌فهمد زبان راز من
گوش بر آیینه نه تا بشنوی آواز من

ناله‌ها در سینه از ضبط نفس خون کرده‌ام
آشیان لبریز نومیدی ‌ست از پرواز من

حسن اظهار حقیقت پر نزاکت جلوه بود
تا به بزم آیم ز خلوت سوخت رنگ ناز من

لفظ شد از خودفروشی معنی بی‌رنگی‌ام
نیست غیر از من کسی چون بوی گل غماز من

دل به هر اندیشه‌ای طاوس‌بهاری دیگر است
در چه رنگ افتاده است آیینه‌ی گلباز من

مشتِ خاکی بودم آشوب نفس گل کرده‌ام
نغمه‌ای دارم که آتش می‌زند در ساز من

گوش گو محرم‌نوایِ پرده‌ی عجزم مباش
این‌قدرها بس که تا دل می‌رسد آواز من

با مزاج هستی‌ام ربطی ندارد عافیت
رنگ تصویر دل خون است و بس پرواز من

شمع را در بزم بهر سوختن آورده‌ است
فکر انجامم مکن گر دیده‌ای آغاز من

چشم تا بر هم زنم زین دامگاه آزاده‌ام
در خم مژگان وطن دارد پر پرواز من

این‌قدر «بیدل» به دام حیرت دل می‌تپم
ره ز من بیرون ندارد فکر گردون‌‌تاز من

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top