خوابگرد قدیم

داستان‌های سال ۸۶ به روایتِ احمد غلامی ـ ۱

۲۳ خرداد ۱۳۸۷

خوش‌حال‌ام که احمد غلامی برای بیرون آمدن از کندوی زمستانی خود، خوابگرد را به عنوان نخستین ایستگاه برگزیده. پارسال، بازار ادبیات داستانی به یمن مهرورزی مقتدران عرصه‌ی فرهنگ، رونقی نداشت و آثار دندان‌گیر زیادی منتشر نشد. آن‌قدر که حتا جایزه‌ی روزی روزگاری ترجیح داد در بخش رمان، اثری را معرفی نکند و حتا بر رمان شایان اعتنای «کافه پیانو»ی فرهاد جعفری هم چشم ببندد. در بخش مجموعه‌داستان هم، معجزه‌ای رخ نداد و کتاب نخستِ حافظ خیاوی در غیابِ آثار نویسندگان حرفه‌ای توانست انتظارهای حداقلی را برآورده کند و مطرح شود. میان «پدیده» و «کشف» تفاوت هست. این را برای کسانی می‌گویم که با یکی دانستن مفهوم «پدیده» و «کشف» بر من خرده گرفتند، در حالی که من هنوز حافظ خیاوی را «کشف» امسال می‌دانم، نه «پدیده»ی سال. چرایش هم گمان می‌کنم روشن باشد. اگر قرار باشد نویسنده‌ای را «پدیده»‌ی امسال معرفی کنم، ترجیح می‌دهم «فرهاد جعفری» باشد که با اشکالاتِ اندکی که به نخستین رمان‌اش «کافه پیانو» وارد است، توانایی این را دارد که لذتِ ناب و داغ رمان‌خوانی را در خواننده‌ی خاص و عام زنده کند. این روزها کتابِ سگ‌دار ایرانی که پاچه‌ی آدم را بگیرد، کم پیدا می‌شود!

اکنون اگر می‌خواهید با آثار داستانی مطرح سال آشنا شوید یا مایل‌اید این آثار را از نگاه احمد غلامی مرور کنید، ۱۰ یادداشت کوتاه او را بر ۱۰ کتاب در ادامه‌ی این مقدمه بخوانید. در آینده، دنباله‌ی این یادداشت‌ها را هم اگر احمد غلامی عزیز پشیمان نشود، در این‌جا خواهید خواند. [ادامـه]

پنجره‌ی عقبی
«کافه پیانو» نوشته‌ی فرهاد جعفری رمان یک‌دستی ست. این یک‌دستی نقطه قوت و ضعف رمان است. داستان روان و یک‌دست پیش می‌رود. نثری آرام و دلچسب دارد، با توصیف جزئیات فراوان. اما این یک‌دستی موجب شده تا داستان تلورانس نداشته باشد و مرزی میان اوج و فرود آن دیده نشود. روایت‌کننده‌ی داستان، جوانی ست که قبلاً تجربه‌ی کار ژورنالیستی داشته و در شهر تهران مجله منتشر کرده است. اما آن تجربه ناموفق بوده و پس از شکست به شهرشان برگشته و کافه‌ای راه انداخته است. او به خود قهوه‌چی می‌گوید، اصطلاحی که آدم را یاد تکیه‌کلام «یارعلی پورمقدم» می‌اندازد، اما در واقع روشنفکر و نویسنده‌ای ست که به این کار روی آورده است.

فضاسازی داستان که بیش‌تر در محدوده‌ی کافه پیانو می‌گذرد و توصیف جزئیات به‌نظرم خوب از کار در آمده است. البته با توجه به این نکته که من اصلاً کافه‌نشین نیستم. پری سیما همسر راوی زن خاصی ست و از روایت‌های راوی، خواننده درباره‌ی شخصیت‌اش به نتیجه‌ای قطعی نمی‌رسد. نمی‌داند او را باید دوست داشته باشد یا نه. اغلب چیزهایی که شخصیت‌ها را شکل می‌دهد، قضاوت‌های راوی ست و قضاوت‌های راوی چون رنگ و بوی روشنفکرانه دارد‎، پری سیمای واقعی در داستان شکل اصلی خود را پیدا نمی‌کند و خودش نماینده‌ی خودش نیست. همان‌طور گل‌گیسو با این‌که حضور جدی‌تری در زندگی راوی دارد باز هم شخصیت واقعی خودش را بروز نمی‌دهد و هر آن‌چه ما از گل‌گیسو می‌بینیم، نگاه راوی به او یا برداشت راوی از اوست.

از همین‌جا می‌خواهم بگویم که راوی دایم در حال قضاوت است؛ قضاوت در جزئی‌ترین چیزها تا بزرگ‌ترین موضوع زندگی آدم. او انگار موظف است در باره‌ی همه‌چیز نظر خودش را که چیزی شبیه قضاوت است، بدهد. از سطل زباله گرفته تا یخچال ال‌جی تا پری‌سیما تا کارمند وزارت اطلاعات و اطلاعاتی‌ها‎، پدرش‎، صفورا و خودش. این جمله بارها تکرار می‌شود که من از این چیز یا از این کار خوشم می‌آید یا متنفرم. تا اواخر داستان نمی‌توانستم این موضوع را کشف کنم. چرا راوی قاضی‌ای ست که دایم در همه‌جا حضور دارد و نمی‌گذارد‎ خواننده هم احساس خودش را در باره موضوعی کشف کند. بعد متوجه شدم‎، شاید این روحیه‌ی وبلاگ‌نویسی نویسنده است که این‌جا به شیوه‌ی کارش تبدیل شده. مثل کسی که وبلاگ می‌نویسد و می‌خواهد تنهایی‌اش را، احساسش را با خودش و دیگران تقسیم کند‎، نویسنده مرتب در باره‌ی نگاهش به همه‌چیز توضیح می‌دهد و قضاوت می‌کند.

راوی و پری‌سیما و گل‌گیسو مثلثی هستند که داستان را شکل می‌دهند، در فضایی محدود در «کافه پیانو». داستان منسجم و درهم تنیده است و نویسنده احاطه‌ی کاملی به آن‌چه نوشته، دارد. نویسنده این هوشمندی را دارد که به اختلافات خودش و پری‌سیما قطعیت نمی‌دهد و آن را میان داستان و واقعیت پا در هوا نگاه می‌دارد. آدم‌های داستان همه اغلب از جنس راوی‌اند. در واقع تکثیرشده‌ی او در ابعاد دیگر هستند. حتا کور نابینایی که ویلن می‌زند هم می‌تواند خود راوی باشد و تنها آدمی که در داستان حضوری اندک و کم‌رنگ دارد و از جنس راوی نیست، ویزیتور قهوه است که اگر آن را هم از داستان حذف کنید، اتفاقی نمی‌افتد.

کافه پیانو صددرصد براساس جزئیات شکل می‌گیرد و دادن خلاصه‌ای کلامی از آن دشوار است، چون موجب می‌شود که داستان به یک داستان درام خانوادگی تقلیل پیدا کند. پس باید آن را خواند. تا در لحظه‌لحظه‌ی زندگی در کافه پیانو و آدم‌های آن تأمل کرد و با نویسنده همراه شد و از پنجره‌ی عقبی پشت کافه پیانو یا چشم سوم نویسنده به دنیا نگاه کنیم.

راهِ رفته
تصویر جلد کتاب به‌روژ ئاکره‌ایپیمان هوشمندزاده گفت: «کتاب ما این‌جا هستیم به‌روژ ئاکره‌ای را هم بخوان.» نه کتاب را می‌شناختم و نه نویسنده‌اش را. اما اسم نویسنده‌ی آن‎، آن‌قدر آهنگین بود که مرا کنجکاو کند که کتاب را بخرم و بخوانم. البته توصیه‌ی پیمان هوشمندزاده هم مثل زغال خوب بی‌تأثیر نبود. کتاب را خواندم. تصویری از آدم‌هایی ارایه می‌داد که برای من دور و دست‌نیافتنی بودند. نویسنده با ظرافت‎، گرم‌خویی آدم‌های شرقی را با سردی آدم‌های اروپایی تلفیق کرده بود و چیزی دلنشین خلق کرده بود.

بعد از آن میزبان ئاکره‌ای در روزنامه‌ی شرق بودیم. روزهایی بود ک بازار ادبیات گرم بود. به‌روژ ئاکره‌ای هم‌چون نوشته‌هایش، منهای تفرعن طبیعی که خاص نویسندگان است، آدم دلنشینی بود، با ته‌مایه‌ای از تلخی نه‌چندان غلیظ. این اندک شناخت موجب شد تا با دیدن کتاب دوم او «چیزی در همین حدود»، فوری آن را بخرم و بخوانم. نه به نیت نقد نوشتن‎، چون واقعاً منتقد نیستم و سواد درست و حسابی در نقدنویسی ندارم. آن‌چه می‌نویسم ذوقی و از سر دل است. کتاب «چیزی در همین حدود» به دلم ننشست و به‌نظرم کتابی کوتاه‌قدتر از کتاب قبلی ئاکره‌ای ست و راه تجربه‌شده و رفته‌ی قبلی اوست.

ئاکره‌ای در این کتاب مثل استادی سفال‌ساز عمل می‌کند. سفال‌هایی را می‌سازد که قبلاً ساخته است؛ می‌سازد فقط برای این‌که گرمای دستش از بین نرود. آن‌چه ترسیم فضای سرد میان آدم‌هاست و ئاکره‌ای استاد درآوردن این‌گونه رابطه‌هاست، در این کتاب چنگی به دل نمی‌زند. خواننده‌ی آشنا به کار نویسنده می‌داند‎، قرار نیست در داستان‌ها اتفاقی خاص و تکان‌دهنده بیفتد. داستان‌های ئاکره‌ای مبتنی بر فضاسازی ست و این کار‎، کار بسیار دشواری ست، به‌خصوص اگر خواننده دست آدم را خوانده باشد. داستان «مرغابی‌ها» می‌توانست از این قاعده جدا باشد. اما این داستان هم در تضاد بین فضاسازی سرد و احساس‌های نوستالوژیک و رمانتیک قرار می‌گیرد و از دست می‌رود. اگر این تضاد، آگاهانه به‌کار گرفته می‌شد، داستانی بدیع خلق می‌شد از یک سوژه‌ی تکراری. کاش به‌رژو ئاکره‌ای ما را که در این‌جا هستیم، دستِ‌‌کم نمی‌گرفت. 
 

جنگ خود با خود
«مفیدآقا» نوشته‌ی مرتضی کربلایی‌لو‎، داستان آدم‌هایی ست که با زندگی و خودشان سر جنگ دارند؛ حتا خود مفیدآقا که شخصیتی خاص است و جنبه‌ی زمینی ندارد. او نیز به‌گونه‌ای عجیب و غریب مریدانش را به نیکی و خیر فرامی‌خواند. مفیدآقا با لات و لوت‌هایی محشور است که برای رهایی از گناه حاضرند با چاقو خودزنی کنند. مفیدآقا نیز گویا با زندگی سر جنگ دارد. آدم‌های داستان مرتضا کربلایی‌لو از عصیانی ناشی از خودشیفتگی رنج می‌برند. آنان به‌شدت با جامعه‌ی اطراف خود در تضادند و هرگز قدمی به‌سوی مفاهمه و همدلی با دنیای اطراف خود برنمی‌دارند‎، بلکه حق‌به‌جانب ایستاده‌اند تا از پای درآیند. همه‌ی آن‌ها منزوی و تنها هستند: «پدر مجید‎، مجید‎، حامد‎، دنیز‎، مظفر‎، ابوذر‎، سردفتر و…» این انزوا و تنهایی از آن‌ها آدم‌های بدخلق و پرخاشگری ساخته که تبلور نهایی‌اش خود مجید است.

همه‌ی آن‌ها  بی‌استثنا، حتا آقامفید، نمی‌دانند از زندگی چه می‌خواهند و در مواجهه با دنیا دچار مشکلاتی هستند. مجید در کودکی ننه‌اش را از دست می‌دهد و برای حفظ محبت پدر حاضر است هر کاری بکند و حتا از این‌که نقش مادرش را بازی کند ابایی ندارد. پدر کاسبی ورشکسته است که زنش را از دست داده و دنیز را به همسری می‌گیرد. دنیز نیز از آن بخت‌برگشته‌های روزگار است که در دوران آرمان‌خواهی‌اش با مظفر رابطه داشته است؛ رابطه‌ای عاشقانه که به سرانجامی تلخ منتهی شده است. دو دانشجوی آرمانگر یکی کارمند دون‌پایه‌ای در دفترخانه شده و دیگری دنیز که همسر مردی عامی شده برای فرار از خود و دنیای گذشته‌اش‎. کودکی که از ازدواج پدر مجید و دنیز به‌دنیا می‌آید‎، قطعاً ثمره‌ای شیرین ندارد. او تلخ‌تر از همه، حتا از مجید است که سنگی و سخت است و جنگ او با دنیا رنگی از مذهب نیز دارد. او نیز مادر تنهایش را رها کرده به چله‌نشینی و تنهایی پناه می‌برد.

قهرمان این آدم‌های عصیان‌زده و پرخاشگر مجید است که با زنی شوهردار رابطه‌ای نامشروع دارد که بحران‌های روحی او را دوچندان می‌کند. انگار آدم‌های داستان مرتضی کربلایی‌لو‎، هرگز روی آرامش و سعادت نخواهند دید. در این نخواستن، خودِ آن‌ها بیش از هر چیز دیگری‎ نقش دارند و به معنای دقیق‌تر، آنان برای تنهایی‎، گریز‎، و جنگ با دنیای پیرامون خود داوطلب می‌شوند و به خود این مأموریت را می‌دهند تا با اراده‌ی خود‎، خود را از پای درآورند؛ مرگی اختیاری با رنج و زجری اختیاری. نمونه‌ی بارز این درگیری خود با خود‎، خود با دنیای خود در نحوه‌ی کار کردن مجید در کارخانه شکل می‌گیرد. داستان با فضاسازی زندان ساواک آغاز می‌شود و با آن نیز خاتمه می‌پذیرد و این آغاز و پایان، سرانجامِ‌ بی‌انجام آدم‌های داستان مفیدآقا ست که از تاریکی به تاریکی می‌روند و اگر درخت نوری (بِه) در جنگل سر راه آن‌ها قرار می‌گیرد بیش‌تر کارکردی خارج از موقعیت و زندگی آن‌ها دارد که دور و دست‌نیافتنی ست.
 

سگ‌های انتقام
شیوه‌ی داستان‌نویسی حافظ خیاوی در مجموعه داستان «مردی که گورش گم شد» بر سنت گزارش‌نویسی مبتنی ست. نویسنده آدم‌ها‎، حوادث و جغرافیای داستانش را ریز به ریز و بادقت گزارش می‌کند و با ترفند غافلگیری و شخصیت‌پردازی به آن رنگ و بوی داستانی می‌دهد. اوج این گزارش‌نویسی داستانی در داستان «آن‌ها چه‌جوری می‌گریند» است. نویسنده با شرح جزء به جزء حوادث تعزیه‌خوانی که برخی از آن‌ها آشنا هم به‌نظر می‌رسند، داستانش را بدون حادثه و بر اساس شخصیت‌پردازی شکل می‌دهد. اما متأسفانه در این شیوه، شناخت آدم‌های داستان از حد پوسته‌ی آن‌ها فراتر نمی‌رود و اگر داستان جذابیتی دارد‎، همانا به دلیلِ شرح وقایع بامزه‌ی تعزیه‌خوانی ست.

داستان «روزه‌ات را با گیلاس باز کن» بر پایه‌ی گزارش‌نویسی ـ غافلگیرانه بنا شده است: نوجوانی اصرار دارد روزه بگیرد و در روزه‌داری او مشکلات فراوان روی می‌دهد‎. یکی از آن مشکل‌ها جدی نگرفتن او توسط اطرافیان است که همه او را به خوردن و آشامیدن تحریک و تشویق می‌کنند. اما او امتناع می‌کند‎. حتا در برابر وسوسه‌ی بوسیدن «سومان» و خوردن دو گیلاس سرخ مقاومت می‌کند، اما روزه‌داری او را از پا می‌اندازد و ناگزیر می‌شود در ضعف و ناامیدی مقاومت خودش را بشکند. در همان لحظه سومان را می‌بیند که بر بالای سرش نشسته و یادش می‌آید که سومان قول داده به او دو گیلاس سرخ ب‌دهد تا افطار کند. وقتی در باره‌ی گیلاس‌های سرخ از سومان می‌پرسد‎، سومان با شیطنتی خاص می‌گوید: آن گیلاس‌ها پلاستیکی بوده‌اند.

داستان «چشم‌های آبی عمو اسد» هرچه دارد، در همان کشف و بازی با زیتون و «والتین و الزیتون» است. داستان «صف دراز مورچگان»‎، داستان جنگ است که بسیار جدا از حال و هوای دیگر داستان‌های این کتاب است؛ کتابی که در واقع اغلب آدم‌هایش در داستان‌های دیگر هم تکرار می‌شوند و حوادث و جغرافیای داستان‌ها نزدیکی بسیاری به هم دارند. صف دراز مورچگان داستان سرباز تک‌تیراندازی است که با خود عهد کرده فقط روزی یکی از دشمنان را بکشد.

داستان «مردی که گورش گم شد» مبهم باقی می‌ماند. سه نفر مردی را سوار وانت کرده‌اند و او را می‌برند. معلوم نیست چرا او را گرفته‌اند‎، کجا می‌برند و چرا می‌خواهند او را بکشند. مرد نیز احساس وحشت آدم‌هایی را که ربوده شده‌اند، ندارد. او در آن شرایط بغرنج نظربازی می‌کند و چشمش دختری را می‌گیرد که روبه‌روی مغازه‌ای ایستاده. حتا در لحظه‌ی مرگ نیز به چین پیشانی او می‌اندیشد و غصه می‌خورد که دختر نمی‌داند او تا لحظه‌ی مرگ هم به یادش بوده است.

داستان «مردها کی از گورستان می‌آیند» داستان زندگی زنی به نام نزاکت است. زنی فاحشه که تقریباً با همه‌ی اهل محل به‌گونه‌ای رابطه دارد. گاه برخی از این رابطه‌ها اندکی رنگ و بوی عاشقانه نیز دارد، مثل رابطه‌ی نزاکت با حقیقت. داستان گزارشی از آدم و محله‌ای خاص است در برخورد با نزاکت. عاقبت «حقیقت» می‌میرد و شالی که به نزاکت هدیه داده، باقی می‌ماند؛ جرقه‌ای از یک رابطه‌ی عاشقانه.

بهترین داستان مجموعه «ماه بر گور می‌تابد» است. شخصی به نام مهدی‌قلی می‌میرد. قدیر و دوستش می‌روند و او را از گور بیرون می‌کشند. می‌خواهند جنازه‌ی او را در جلوی چشم مردم آویزان کنند تا زخم روحی بزرگی را که سال‌ها به شکلی متعفن زندگی‌شان را ویران کرده، التیام دهند. جنازه را به زیرزمین خانه‌ی قدیر می‌برند و در آن‌جا در یک لحظه غفلت، سگ‌ها جنازه‌ی مهدی‌قلی را می‌خورند و اثری از آن باقی نمی‌گذارند و از طرفی دیگر فردا که همه بر سر خاک می‌روند، گور انگار دست‌نخورده و حتا سنگ قبر نیز روی آن قرار دارد. نویسنده با از بین بردن جنازه‌ی مهدی‌قلی توسط سگ‌ها و سالم بودن قبر، قطعیت حوادثی را که برای خواننده قطعی به‌نظر می‌رسد‎، مورد تردید قرار می‌دهد. این تردید داستان را از حالت یک داستان ماجرایی و واقعی به داستانی ذهنی نزدیک می‌کند.
 

ریسمان الهام
«دختری با ریسمان نقره‌ای» تازه‌ترین کتاب جمال میرصادقی است که اکنون ۷۵ سال دارد. جمال میرصادقی در تمام دوره‌ی نویسندگی خود به سبک واقع‌گرایی سنتی نوشته و در اغلب داستان‌هایش به شیوه‌ی داستان‌سرایی وفادار مانده است. دختری با ریسمان نقره‌ای نیز از این قاعده پیروی می‌کند. داستان‎، روایت واقع‌گرایانه‌ای از هنرمندی نقاش است که زندگی او را از کودکی تا لحظه‌ی مرگ با روایتی خطی پی می‌گیرد. راوی داستان سوم شخص است و قهرمان داستان یا همان هنرمند نقاش در کودکی رؤیایی را تجسم می‌کند که بی‌شباهت به واقعیت نیست. دختری در هاله‌ای از نور که طنابی به گردن دارد‎، دست او را گرفته و به بیشه‌ای می‌برد که در آن‌جا نقاش پیری قلم به دست نقاش می‌دهد.

از همین‌جا زندگی نقاش دگرگون می‌شود و او چون انسانی برگزیده تمام مراحل زندگی موفقیت‌ها و شکست‌ها را پشت سر می‌گذارد و عاقبت چون پیامبری می‌میرد. نقاش در این مسیر پرتلاطم زندگی در کامیابی‌ها و ناکامی‌های عشقی هرگز از عشق واقعی‌اش که همان نقاشی است دل نمی‌کند. او آمده  تا چون پیامبری که رسالتی را برعهده دارد، دنیایی را خلق کند که مملو از زیبایی ست و در این راه اگرچه با سختی‌ها و دشواری‌های اندکی روبه‌رو می‌شود، چون هدفی مشخص دارد و از نیرویی فرازمینی ـ دختری با ریسمان نقره‌ای ـ الهام می‌گیرد، همه‌ی ناهمواری‌ها را به‌راحتی پشت‌سر می‌گذارد.

«دختری با ریسمان نقره‌ای» برای خوانندگان خاص نوشته نشده است. از این‌رو داستان به تلاطم‌های روحی یک هنرمند نمی‌پردازد و هر آن‌چه روایت می‌شود، گزارش داستان زندگی نقاش است. داستان از لایه‌های اول و دوم بیش‌تر عبور نمی‌کند، تا خواننده‌ی وسیع‌تری را دربرگیرد. جمال میرصادقی به تضادها و اوج و فرودها و تلاطم‌های روحی یک هنرمند نمی‌پردازد که داستان را به سمت و سویی ذهنی یا روشنفکرانه هدایت کند. او درواقع می‌خواهد داستان زندگی هنرمندی را مرور کند که عاشق کارش است و با این‌که رابطه عشقی قوی‌ای با یکی از شاگردانش دارد، همواره تنهاست و عاقبت در تنهایی می‌میرد. جمال میرصادقی نگاهی کلان به زندگی نقاش و اطرافیانش دارد. او مجذوب ماجرای زندگی نقاش و شاگردانش است و نوعی خوش‌بینی دلنشین در داستان موج می‌زند. این خوش‌بینی که با خوش‌اقبالی توأم است‎، موجب می‌شود اغلب آدم‌های داستان عاقبت بخیر شوند. حتا اتفاقات تلخ و جدایی‌های عشقی نیز باعث نمی‌شود تا آدم‌های داستان شخصیت‌های منفور یا منفی جلوه داده شوند. اگر بدی هم می‌کنند‎، شرایط آن‌هاست که وادارشان می‌کند؛ مثلاً ازدواج ناگهانی «نبات».

جمال میرصادقی آدم‌های داستانش را دوست دارد و همه‌ی آن‌ها را می‌بخشد. انگار او در آستانه‌ی پیری دل‌نازک‌تر از آن شده که بخواهد بر کسی خشم گیرد یا او را ناکام بگذارد. اغلب آدم‌های «دختری با ریسمان نقره‌ای» در کارهای‌شان با خوشدلی به موفقیت می‌رسند  و حتا مرگ زودهنگام دوست نزدیک نقاش سهراب تلخ و گزنده روایت نمی‌شود. این کتاب به خوانندگانی متعلق است که دوست دارند بیش‌تر از هر چیزی، داستان سرنوشت آدم‌ها را بخوانند که تعداد آن‌ها نیز بسیار است.
 

مردگان هم‌نام
با این‌که به داستان‌هایی که در شهر اهواز و اطراف آن اتفاق می‌افتد‎، احساس غریب و خوشایندی دارم، به‌خصوص خیابان‌هایی که اسم‌هایشان برایم آشناست و حتا بوهای آن‌ها را هنوز بعد از سال‌ها می‌شنوم، اما یک داستان از مجموعه داستان «آن گوشه‌ی دنج سمت چپ» مهدی ربی بیش‌تر از همه‌ی داستان‌های دیگر به دلم نشست و از خواندن‌اش لذت بردم. و آن هم داستان «مقبره» است. این مجموعه داستان فراز و فرودهای زیادی دارد. یعنی هم داستان ضعیف دارد‎، هم متوسط و هم خوب.

«آن گوشه دنجِ سمت چپ» و «قربانی ابراهیم» داستان‌های خوبی‌اند و «مقبره» بهتر از همه است. داستان مقبره با آرامشی حرفه‌ای روایت می‌شود. شخصیت‌پردازی و فضاسازی‌ها از نقطه صفر آغاز و در سرانجامی پذیرفتنی پایان می‌یابد؛ چیزی شبیه داستان‌های آلیس مونرو‎. نویسنده دنبال این نیست که در پایان داستان خرگوشی از کلاه بیرون بیاورد و خواننده را حیرت‌زده کند. یا این‌که بخواهد فک خواننده را پایین بیاورد و او را مرعوب تکنیک خود کند. سه دوست برای سفری کوتاه تفریحی به اطراف دزفول می‌روند. جزئیات آماده‌سازی و مسئولیت آدم‌ها ریز به ریز توصیف می‌شود. در این توصیف شخصیت آدم‌های داستان شکل می‌گیرد. روابط بین این سه دوست باورپذیر است و از آن دست اغراق‌ها که اغلب در دیالوگ‌ها برای صمیمی نشان دادن و جذاب کردن فضا به کار برده می‌شود، در این‌جا دیده نمی‌شود. روابط ساده صمیمانه و واقعی است. توصیف و فضاسازی داستان با این‌که جاده‌ای ست، لحنی گزارش‌گونه نمی‌گیرد و با ظرافت و زیبایی بیان می‌شود. داستان بدون حادثه پیش می‌رود.

آن‌ها کنار رودخانه اتراق می‌کنند و با این‌که هر لحظه امکان آن وجود دارد حادثه‌ای در رودخانه اتفاق بیفتد، این‌گونه نمی‌شود و سه دوست بسیار طبیعی وارد مقبره‌ای می‌شوند که قرار بوده شب را در آن‌جا بخوابند. در این‌جا داستان نیاز به یک اوج دارد و این اوج بسیار حرفه‌ای با حضور خادم قبرستان روی می‌دهد. حضور ناگهانی خادم قبرستان موجب ترس و وحشت سه دوست می‌شود، اما نویسنده در این اتفاق نیز اغراق نمی‌کند و در همان اندازه که کارکرد داستانی دارد و می‌تواند اندک اوجی به داستان بدهد سود می‌برد. پس از آرامشی که از این اتفاق روی می‌دهد، سه دوست بر سر قبرها می‌روند. نثر داستان با فضاسازی آن هماهنگ است. آن‌ها اول بالای قبر آشنایان خود می‌روند و ناگهان یکی از پسرها قبری به نام سیما می‌بیند و این آغاز بازی است که رنگی از حقیقت هم دارد.

خواننده از اواسط داستان در جریان روابط عاشقانه‌ی ناکام این آدم‌ها با معشوق‌های خودشان قرار می‌گیرد. همه سر قبر سیما که هم‌نام یکی از عشق‌های آن سه تن است قرار می‌گیرند. اشاره به سال تولد و مرگ سیما فضایی ماورایی به داستان می‌دهد. آن‌ها از آن به بعد تصمیم می‌گیرند قبرها را بگردند و کسانی را که هم‌نام عشق‌های آنان است پیدا کنند و چنین می‌کنند و باز اوج پایانی داستان زمانی ست که آن‌ها قبری را پیدا می‌کنند که سیما نام دارد اما روی قاب عکس را پوشانده‌اند. آن‌ها کنجکاو می‌شوند و پرده را به هر زحمتی هست کنار می‌زنند. عکس پیرزنی ست مفلوک که انگار عکس زمان مرگش بوده است. آن سه دوست شوکه می‌شوند و تصمیم می‌گیرند بر سر قبرها شمع روشن کنند. آن‌ها قبرهای هم‌نام با عشاق خود را پر از شمع‌هایی می‌کنند که از مغازه خریده بودند تا در تاریکی گرفتار نشوند. جمله‌ای صریح و روشن درباره مفهوم زیبای این داستان در ذهنم دارم که می‌ترسم آن را بگویم و داستان از اوج به سطح تنزل کند. پس این کار را نمی‌کنم. خودتان بخوانید.

اعترافات یک ذهن بیمار
این ضرب‌المثل در بین مردم خیلی رایج است که می‌گویند: «زندگی صد سال اولش سخته!» کتاب «بوی خوش تاریکی» هم صد صفحه‌ی اولش سخته! بعد از آن کتاب راحت‌تر جلو می‌رود. در هر صورت بوی خوش تاریکی نوشته‌ی «قاسم شکری» کتاب عجیب و غریبی است؛ پر از جن و دیو و انواع احشام. این موجودات که برای اولین بار آدم اسم آن‌ها را می‌شنود‎، با سوژه‌ی عجیب و غریب داستان خواندن کتاب را سخت و دشوار می‌نماید‎، حداقل در ابتدا که هنوز ذهن آدم به واژه‌ها خو نگرفته است. برای این‌که بالاخره داستان را به ستونی استوار کنم تا مرورش کنم، ناگزیرم بگویم که داستان روایتِ زندگی فردی روان‌پریش به‌نام کهزاد است. این کهزاد‎، اسد می‌شود‎، مراد می‌شود و…‎، و این آدم‌ها آدم‌های دیگر می‌شوند و هر کس میان واقعیت وجودی خود و وجود ساختگی ذهن راوی در نوسان است.

موقع خواندن رمان به هیچ چیز و هیچ‌کس اعتماد نکنید. همه‌ی آدم‌ها از جن و دیو گرفته همه ساختگی‌اند و داستان معلق است در میان واقعیت و خیال یا فرافکنی‌های یک ذهن بیمار، و باید اعتراف کرد این حالت بی‌ثباتی و معلق بودن در ادبیات ایران بی‌نظیر است. آدم‌ها آن‌قدر خوب و نرم جای یکدیگر می‌نشینند که خواننده اصلاً دچار سردرگمی و آزار نمی‌شود. کهزاد‎، جای اسد و مراد را می‌گیرد. حتا شخصیت‌های شهرزاد و آیلار گویا ساخته‌ی ذهنی بیمارند. این سردرگمی‌های معلق چون ذرات غبار در ستونی از نور هستند که از نظمی استوانه‌ای شکل برخوردارند.

«بوی خوش تاریکی» مملو از اصلاحات و فرهنگ بومی خودمان است. در واقع می‌توان گفت بومی‌شده‌ی سبک رئالیسم جادویی در این رمان به وقوع پیوسته است. البته نه با ترفند و تردستی بلکه آن‌قدر درونی و باورپذیر است که جزء لاینفک داستان به‌شمار می‌آید. نمونه‌ی بارز این اتفاق که از بی‌شمار اتفاقات داستان انتخاب شده، همان باریدن گربه از آسمان به مدت سه روز است. اتفاقات خارق‌العاده‌ی جادویی در این داستان تقلیدی و ساختگی نیست. همه ریشه در فرهنگ و افسانه‌ها و باورهای مردم خودمان دارد. وقتی فصل پایانی داستان را می‌خوانید، متوجه می‌شوید که تمام داستان، اعترافات یک ذهن بیمار است. اعترافاتی رعب‌انگیز که همه‌ی آن‌ها در حین ناباوری باورپذیرند. فصل پایانی داستان چون فیلم‌های «سکوت بره‌ها» و «اره» پایانی هراس‌انگیز و تأثیرگذار دارد و به زیبایی این فضا ترسیم شده است.

اما متأسفانه ملاطی که در داستان ریخته شده تا داستان با آن بنا شود، برابر نیست با لذتی که خواننده از خواندن این داستان می‌برد. بوی خوش تاریکی پرملاط و غنی است؛‏ از اصطلاحات گرفته تا افسانه‌های بومی و شخصیت‌های عجیب و غریب و فضاسازی‌های بکر و دست‌نیافتنی. ولی بزرگ‌ترین اشکال داستان در نبود عناصر مهم خوانش است؛‏ کشش‎ و جذابیت‎، روانی و ایجاز‎. بوی خوش تاریکی فاقد این عناصر است و خواننده از خواندن متن لذت نمی‌برد. حداقل من نبردم. با این‌که فکر می‌کنم اگر خواننده‌ای حوصله کند، حتماً اثر در ذهن و یاد او خواهد ماند. اما این اتفاق سخت می‌افتد. خود من حداقل سه بار خواندن کتاب را رها کردم و باز دوباره خودم را ناچار کردم و به سراغش رفتم و این برای کتابی که به‌نظرم دارای ارزش بسیاری است، واقعاً حیف است. گذشته از این نکته که بیش‌تر جنبه سلیقه‌ای دارد تا صرفاً علمی‎، باید گفت ساختار رمان به‌نظر دو تکه است. تکه‌ی اول که حضور جن‌ها و دیوها در آن پررنگ است و به ناگاه از صد صفحه بعد کم‌تر می‌شوند و رمان دو پاره می‌شود. شاید.

ابهام لیلی
«نصرت لیلی» نوشته‌ی پگاه ایرجی مجموعه داستانی ست‎، شامل ۷ داستان. همه‌ی این داستان‌ها را خواندم. البته با اندکی دشواری. و دشوارتر این‌که هیچ‌یک از داستان‌ها را به‌جز یکی، خوب نفهمیدم. آن‌چه می‌گویم استنباط دست و پا شکسته‌ی من از داستان‌هاست. داستان پوتین در باره‌ی سرهنگی ست که گویا در دوره‌ی جوانی آدمی مقتدر‎ و قلدر بوده و اینک در دوران بازنشستگی فرو ریخته و آدمی شده که محدوده‌ی جباریت‌اش از حوزه‌ی مجتمع آپارتمانی خودشان فراتر نمی‌رود. البته آن‌هم با آمدن رئیس جدید که به دست خود او منصوب شده، مخدوش می‌شود. از اقتدار سرهنگ که اینک باید غذای رژیمی بخورد، فقط پوتین‌هایش مانده و خرده فرمایش‌هایش به مردی به نام مهربان که کارهایش را انجام می‌دهد. روزی در پارک بعد از برخورد با جوانانی که فوتبال بازی می‌کنند‎، پیش خودش توهم اقتدار از دست‌رفته را باز می‌یابد که البته به‌سرعت رنگ می‌بازد و به خانه باز می‌گردد تا استراحت کند.

از داستان «مهره خلاص» چیزی دستگیرم نشد، فقط در این حد که فضای داستان دریاست و رسم و رسوم مردمان دریا اساس داستان است. از داستان «نگاتیو» هم چیزی نفهمیدم؛ گویا راوی داستان دختری ست که تنها زندگی می‌کند. البته دلیلی برای دختر بودن راوی ندارم. فقط حس می‌کنم این‌گونه است. او تنها زندگی می‌کند، در خانه‌ای فرسوده و نمور. عکس‌های خانوادگی جلو رویش، کف اتاق ریخته. پدرش می‌آید. البته در خیال. و گویا پدرش نیز او را رها کرده و برای کسب درآمد بیش‌تر به جنوب رفته است. باد می‌وزد و همه‌ی عکس‌ها را توی خیابان می‌ریزد.

داستان «خبر شمسون» تنها داستانی بود که هم داستانش را فهمیدم و هم دانستم چه می‌خواهد بگوید. مرد نقالی ست که زندگی‌اش قصه‌گویی ست. او خودش را وقف قصه‌گویی کرده است. او فقط و فقط برای مردم قصه می‌گوید، نه برای بزرگان و افراد متنفذ و متمول. اما در سر راه خود دچار مشکلی می‌شود. پس از چندی که گم و ناپیدا می‌شود، دوباره باز می‌گردد. اما این‌بار دیگر نه توان قصه‌گویی دارد و نه از سلامت جانی برخوردار است. گویا او نیز مانند دیگرانی که برای آگاهی بخشیدن به مردم تلاش می‌کرده‌اند، دچار سرنوشتی تلخ می‌شود.

داستان نصرت لیلی هم‎ یک داستان عاشقانه از نوع جنوب شهری ست که فضاسازی خوبی دارد. داستان در گاراژی می‌گذرد که روبه ویرانی ست، با آدمی که خود نیز رو به ویرانی ست. تناسب فضا و شخصیت داستان با هم خوب چفت شده‌اند. داستان «خروس» را دو بار خواندم و چون من از کندذهنی خاصی رنج می‌برم، خیلی از آن چیزی نفهمیدم.ئ داستان «حکایت عشق به خرس» را کمی بیش‌تر فهمیدم. گویا زنی ست که داستان‌های عامیانه را ضبط و جمع‌آوری می‌کند. در انجام این کار با زنی به نام مرجانه‌بانو برمی‌خورد که از قدیم او را می‌شناخته و روابط نزدیک خانوادگی داشته‌اند. او داستانی عاشقانه برایش تعریف می‌کند، از رابطه‌ی یک زن و یک خرس.

همه‌ی داستان‌ها ابهام غریبی دارند و ساختار داستان‌ها به‌گونه‌ای ست که با دوبار خواندن نیز گره و ابهام آن‌ها گشوده نمی‌شود. اما در این میان، آن‌چه آدم را وامی‌دارد تا نصرت لیلی را جدی بگیرد‎، جرقه‌ای ست از فضاهای تازه در داستان‌نویسی.

سرانجامی عشقی دیرهنگام
«جمعه بیست و هشتم روی صندلی لهستانی» نوشته‌ی غزال زرگر امینی، مجموعه داستانی ست با سوژه‌های متنوع و متفاوت‎. نویسنده سوژه‌های خوبی را کشف یا شکار کرده است. یکی از بهترین سوژه‌های او، زن سمندر یا زینت است که متأسفانه خوب پرداخت نشده است. اکثر داستان‌های این مجموعه نیاز به پرداختی باحوصله‌تر‎، جدی‌تر و در یک کلام حرفه‌ای‌تر دارند. اما آن‌چه این مجموعه را از دیگر مجموعه‌های هم‌قد خودش بلندتر جلوه می‌دهد‎، فضای تازه داستان‌های آن است. نویسنده سراغ سوژه‌ها و مفاهیمِ اغلب نویسندگان در این روزها، مثل خیانت‎، عشق‌های نافرجام‎، و انزوای خودخواسته‌ی روشنفکران نمی‌رود. او سعی می‌کند داستان‌هایش را از دل زندگی آدم‌ها بیرون بکشد و جالب این است که آدم‌های او نیز از یک جامعه‌ی بسته و یک‌دست نیستند و آدم‌های داستانش هم از طبقات و طیف‌های اجتماعی متفاوتی هستند. شاید بتوان غزال زرگر امینی را جزو آن دسته از نویسندگان جوان به حساب آورد که اگر روی داستان‌هایش بیش‌تر کار کند‎، آینده‌ای درخشان دارد.

داستان «جمعه بیست و هشتم‎، روی صندلی لهستانی» داستانی متفاوت از عشق یک دانشجو به استادش است. عشقی که سال‌های سال در دل آن‌ها پنهان می‌ماند و فقط با ایما و اشاره به یکدیگر ابراز می‌شود و زمانی‌که این عشق علنی می‌شود، عمر بسیاری از هر دو گذشته و در آستانه‌ی پیری هستند، اما آن‌جا نیز اتفاقی می‌افتد که باز آن‌ها به یکدیگر نمی‌رسند. این داستان میان داستان واقع‌گرایانه و ذهنی معلق است و شاید همین تعلیق آن را ناباورانه می‌نماید.

«زن سمندر یا زینت؟» داستان زندگی یک زن سرایدار در مجتمعی ست که همه‌ی ساکنان آن متمول هستند. زینت همراه شوهرش سمندر در این مجتمع سرایداری و زندگی می‌کند. زینت به‌دلیل اعتمادی که همسایگان به سمندر دارند، شب‌ها کلیدهای خانه‌هایی را که به هر دلیلی نیستند برمی‌دارد و به خانه‌های آن‌ها سرک می‌کشد و گاه دله‌دزدی هم می‌کند. تا زمانی که او در خانه‌ی امیری غافلگیر می‌شود و رضا پسر امیری او را از این مخمصه خلاص می‌کند‎. داستان روالی منطقی و باورپذیر و محکم دارد. اما وقتی بعد از آن دوباره زینت تصمیم می‌گیرد به کارش ادامه دهد و با حوادث دیگری روبه‌رو می‌شود، داستان از دست می‌رود و اسیر حادثه‌سازی‌های غیرواقعی می‌شود که می‌توان برای مثال به مرگ یکی از همسایگان در حضور زینت اشاره کرد. این داستان سوژه و شخصیت‌های درخشانی دارد. نویسنده هم زینت را خوب معرفی می‌کند و هم سمندر را، اما از روایت واقعی زندگی آن دو درمی‌ماند و سعی می‌کند با حوادث بعدی داستان را سر و سامان بدهد، تا به نقطه‌ی پایانی برسد.

این رویکرد حادثه‌سازی برای داستان‌هایی که شاید نیاز به ماجرا و حادثه ندارند و می‌توان آن‌ها را براساس شخصیت‌پردازی یا فضاسازی به ساختاری خوب و قابل تأمل رساند، به داستان آسیب می‌زند. این حادثه‌سازی در داستان‌های دیگر مجموعه هم دیده می‌شود. دو تا از این داستان‌ها که وارد حادثه‌ای عجیب می‌شود‎، «صدای استخوان» و «شیرین‌پزی مانوک» است. «صدای استخوان» داستان دختری ست که قرار است فردا ازدواج کند. اما در همان روز پدرش می‌میرد. آن‌ها تصمیم می‌گیرند صدای مرگ پدر را درنیاورند. تا این‌جا داستان منطقی ست. اما عروسی به‌دلیل بارندگی عقب می‌افتد و کار عروسی به روز سوم مرگ پدر می‌کشد و پدر بو می‌گیرد. این بو تمام حیاط را پر می‌کند. اما بالاخره در این بوی مشمئزکننده عروسی سر می‌گیرد. بعد از عروسی آن‌ها ناچار می‌شوند پدر را تکه‌تکه در حیاط چال کنند. شاید اگر داستان با بوی جنازه شروع می‌شد‎، یا نویسنده بوی جنازه را محور داستان قرار می‌داد‎، راحت‌تر می‌توانست داستان را میان یک فضای واقعی و غیرواقعی به شکلی منطقی و باورپذیر معلق نگاه دارد و قطعیتی هم به داستان ندهد.

در داستان «شیرین‌پزی مانوک» هم نویسنده برای نزدیک شدن صالح امین‌زاده به ژانت حادثه‌ای شبیهِ دزدی را ترتیب می‌دهد. این حادثه اگرچه به دست آدم‌های اصلی داستان اتفاق می‌افتد، اما در داستان کارکردی غیر از آن‌چه گفته شد، ندارد و از سویی دیگر انتظار خواننده را از روال داستان عوض می‌کند.  خواننده دلش می‌خواهد از سرنوشت آن چهار نفری که از سال‌های دور در شیرین‌پزی‌ کار می‌کردند و همه عاشق ژانت هستند بیش‌تر بداند و پی ببرد چرا دست به این دزدی نافرجام و ساختگی زده‌اند. عاقبت صالح امین‌زاده برای رسیدن به ژانت‎، تغییر دین می‌دهد اما باز این اتفاق نمی‌افتد. در پایان داستان هم می‌فهمیم ژانت نیز تغییر دین داده و مسلمان شده است. مجموعه داستان «جمعه بیست و هشتم روی صندلی لهستانی» مجموعه‌ای است که به خواندنش می‌ارزد.

گردابی چنین حایل
«پیام سپهری» راوی داستانی ست عاشقانه با ماجرایی پلیسی. سیامک گلشیری در نوشته‌هایش نشان داده که خوانندگان برایش اهمیت دارند و او با رعایت استانداردهای آثار هنری، همواره کوشیده از نثری ساده و روان‎، حادثه و ماجرا و روابط عاطفی آدم سود ببرد تا خوانندگانش را تا آخر با خود همراه کند. «چهره‌ی پنهان عشق» همه‌ی این ویژگی‌ها را دارد. پیام از مهمانی دوست دخترش رعنا که قرار است با او ازدواج کند‎، خسته و درمانده باز می‌گردد. از تلفن‌های دختر می‌فهمیم پیام میهمانی را نیمه‌کاره رها کرده و بازگشته است؛ میهمانی‌ای که به‌خاطر او ترتیب داده شده. گویا در مهمانی پیام از رابطه‌ی رعنا با یکی از مهمانان پسر خوشش نمی‌آید. در گوشی حرف زدن و خندیدن مکرر آن‌ها پیام را عصبانی و مشکوک می‌کند. مهمانی را ترک می‌کند و به خانه باز می‌گردد. این حادثه نکته‌های منفی دیگر رعنا را در ذهن پیام قدرت می‌بخشد و او یاد عشق معصومانه‌ی گذشته‌ی خود در زمان دانشگاه می‌افتد. عشقی که همیشه در گوشه‌ی ذهن او پنهان بوده و پیام هرگز آن را فراموش نکرده است.

پیام تصمیم می‌گیرد به شمال برود. کمی استراحت کند و دوباره بازگردد تا همه‌چیز را از اول مرور کند. او ابتدا باید کارهای شرکتش را روبه‌راه کند. سرایدار خانه‌زاد او سهراب ماشین‌اش را می‌شوید و آماده می‌کند. اما قبل از رفتن پیام زن سهراب برای شکایت نزد پیام می‌آید. سهراب و گل‌مریم با یکدیگر دعوا کرده‌اند و سهراب زنش را زده و قرار است در همین اثنا پدر و مادر گل‌مریم بیایند تا تکلیف او را با سهراب یک‌سره کنند. پیام که در حل مشکلات عاطفی خود عاجز است، اکنون باید مشکل‌گشای رابطه‌ای دیگران نیز شود. در میان درگیری سهراب و گل‌مریم و مجادله‌ی پیام با هر دو، زنگ خانه زده می‌شود. پیام ابتدا فکر می‌کند که پدر و مادر گل‌مریم هستند. سهراب از خانه بیرون زده است. پیام می‌رود در را باز می‌کند. اما پدر و مادر گل‌مریم نیستند. دو نفر پلیس با در دست داشتن حکم بازرسی وارد خانه می‌شوند. سردردهای پیام شدت می‌گیرد. دو پلیس به او مظنون هستند و پیام فکر می‌کند برایش پاپوش دوخته‌اند‎. لحظات پراضطرابی را پشت سر می‌گذارد. دو پلیس ادعا می‌کنند‎، سهراب در کارتن‌های آکبند‎، کامپیوترها و مونیتورها مواد مخدر جاسازی کرده است. تعداد زیادی از کارتن‌ها را باز می‌کنند. تمام کمدها و اتاق‌ها را زیرورو می‌کنند. پدر و مادر گل‌مریم هم می‌آیند و در این اوضاع بلبشو می‌خواهند پیام تکلیف دخترشان را که به تأیید او به سهراب داده‌اند‎، روشن کند.

پیام تحت فشار عجیبی قرار دارد که اوضاع ذهنی او را مختل می‌کند. از طرفی با رعنا به‌هم زده است. یاد عشق واقعی خود افتاده‎، باید میانجی‌گری خانواده گل‌مریم و سهراب را بکند و جواب پلیس‌هایی را که ادعا می‌کنند مواد مخدر درکارتن‌ها جاسازی کرده بدهد… اوضاع به‌هم ریخته‌ای که حل آن از توان و ظرفیت پیام خارج است. اما روزنه‌ی روشنی در انتهای تاریکی دیده می‌شود و آن عشق واقعی پیام به دختر معصومی ست که دختر عاشقانه او را فقط به خاطر خودش دوست داشته است.

بیش از این نمی‌توانم درباره‌ی داستان و گره‌افکنی آن ور بروم، چون داستان که براساس غافلگیری و گره و کشش نوشته شده، آسیب می‌بیند. «چهره‌ی پنهان عشق» داستان پیام سپهری ست. آدمی که از جنس زمان خود نیست و در تنهایی و انزوایی خودخواسته، گرفتار گردابی شده که دیگران برایش ساخته‌اند. پیام سپهری انسانی ست آسیب‌پذیر که فقط به ذره‌ای عشق و امنیت نیاز دارد و آن ذره نیز در میان این گرداب انگار دور از دسترس است: “نشستم روی اولین پله. درخت‌های بلند توی حیاط داشتند با باد سرد تکان می‌خوردند. احساس کردم آسمان تیره‌تر شده‎، خیلی تیره‌تر از قبل. انگار اصلاً داشت سیاه می‌شد.”

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top