خوابگرد قدیم

پنج داستان کوتاهِ ارزشمند

۱۸ اسفند ۱۳۸۵

پس از انتشار پنج داستان برگزیده‌ی مسابقه‌ی داستان کوتاه شهر کتاب، وعده کرده بودم، چند داستان ارزشمندِ دیگر این مسابقه را که «به هر دلیلی» شاید امکان انتشار نیابند، به انتخابِ مشترکِ خودم و محمدحسن شهسواری، در کتابخانه‌ی خوابگرد منتشر کنم. این چند داستان (به ترتیب الفبا) از این قرارند: اشکاف، نوشته‌ی حامد حبیبی ـ قطبِ پنج‌شنبه، نوشته‌ی ایمان اسلامیان ـ گُم‌ورزی، نوشته‌ی سعید شریفی ـ مکاشفه، نوشته‌ی فرزانه سالمی ـ مهمانی، نوشته‌ی ایمان اسلامیان ـ هرزگی‌ها، نوشته‌ی آقای منایی

از این‌ها، نویسنده‌ی داستان «هرزگی‌ها» اجازه‌ی انتشار داستان‌اش را نداد. امیدوارم شما هم از خواندن این داستان‌ها لذت ببرید و آرزو می‌کنم روزی بیاید که نویسندگان قدرتمند جوان، بی‌دغدغه‌ی مسابقه‌ها و بی‌نگرانی از مشکلاتِ نشر داستان کوتاه، و نیز فارغ از گرفت‌وگیرهای سانسور، هر سال با مجموعه‌داستانی تازه، ما را مهمان آثار خود کنند و من درِ این کتابخانه‌ی مجازی را تخته کنم!

اشکاف ـ حامد حبیبی
شب سردی بود، شاید دو سه سال پیش. از کنار خانم کمالی رد می‌شوم. تصویرم از میان دستانش سُر می‌خورَد و می‌گذرد، دارد آینه‌ای را با احتیاط از پله‌ها پایین می‌آورد. یقه‌ام را صاف می‌کنم. از آن شب‌هایی بود که دوست‌ داشتی یقه‌ها را بالا بدهی، در پالتویت فرو روی و بگریزی. توی کوچه، قبل از این که کلیدم را دربیاورم، چیزی زیر پایم صدا کرد؛ مثل صدای شکستن استخوان. بشقابی شکسته از کنار کیسه‌ی زباله بیرون زده بود. در را که باز کردم، خواستم چراغِ راهرو را روشن کنم که نور زاویه‌داری از لای در آپارتمان همکف به زیر پایم سرید. صدای وحشت‌زده‌ی خانم هاتف را شنیدم که می‌گفت: آقای حبیبی شمایین؟ [متن کامل داستان]

قطبِ پنج‌شنبه ـ ایمان اسلامیان
حضرت قطب، پنج‌شنبه‌ی گذشته از چاکر ناراحت بودند؛ پالوده‌ای که از سرداب برای‌شان برده بودم، زیر دندان‌شان صدا نمی‌داد، همه می‌‌دانند که پالوده‌ی گرم، له می‌شود، خود آقا در خوردن تعلل کردند، حتم حکمتی بوده که تناول پالوده را عقب انداختند، ثبت وجوهات متبرک طول می‌کشد. حضرت، عادات خاصی دارند، هر وقت طبع‌شان چیزی می‌خواهد‌، طفل می‌شوند، پا به زمین می‌کوبند، عصبی و بهانه‌گیر می‌شوند، سر پالوده غیظ کردند، برای برگرداندن ظرف به اتاق خلوت رفتم، آقا نگه‌ام داشتند، تا همان وقت گونه‌ی خانم‌ها را بازدید کنند؛ هر کار کردم منصرف‌شان کنم، نشد، مهم‌ترین کار پنج‌شنبه‌ها، بازرسی صورت زن‌هاست… [متن کامل داستان]

گُم‌ورزی ـ سعید شریفی
زن به زردیِ دری محکم کوبید. کوبید. مرد در بعدی را با مشت به در می‌کوبید. کوچه‌ها دراز و باریک بودند. در خود قوس برمی‌داشتند و می‌پیچیدند. در تاریکیِ نیمه‌شب به هزارکوچه‌ی دیگری متصل می‌شدند که هیچ‌کدام به جای معلومی منتهی نمی‌شد. مرد پشت به دیوار یله داد و سُر خورد. روی زمینِ خیس که نشست گفت: «لامصب بس کن، بس کن دیگه.» [متن کامل داستان]

مکاشفه ـ فرزانه سالمی
از همان روز اولی که پایم به دفتر باز شد، گوشی دستم آمد. همان روز که مثل آدم آهنی سر جایم ایستاده بودم و نمی‌دانستم با دست‌هایم چه کار کنم؛ که آمدی و خب، آن‌ها حساب‌هایی بودند که باید بررسی می‌کردم؛ و شک نداشتم هر کسی را راهنمایی نمی‌کنی… [متن کامل داستان]

مهمانی ـ ایمان اسلامیان
فکر می‌کنید لازم است، باز همه چیز را بگویم: … من و آقایان آبی و زرد در خانه‌شان را زدیم، البته قبل‌اش می‌دانستند که ما می‌رویم، قرمز از در بالا آمد، کوچه خلوت بود، من خودم دقت کردم، محال است کسی او را دیده باشد. قرار شد پشت درخت‌های انبوه حیاط منتظر باشد، تا اگر مشکلی پیش آمد عمل کند. درخت‌ها در عکس‌های شناسایی مشخص‌اند… ما را راحت قبول کردند، عادی عادی و حتا صمیمانه، البته مشکوک بودم، شما که نبودید، نمی‌توانم حالم را توضیح بدهم. آخر در همان اول صحبت، ننشسته، برای‌مان شربت پرتقال آوردند، آن هم توی لیوان‌های دسته نقره‌ای، که نمونه‌اش را در دکورشان چیده بودند… بله فقط خودش بود و زنش، همین دو نفر، نه هیچ‌کس دیگری… [متن کامل داستان]

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top