خوابگرد قدیم

بازی خطرناک در تعطیلات
طنز‌نوشته، ویژه‌ی زنده‌یاد عمران صلاحی

۱۳ مهر ۱۳۸۵

به نظر من که خواندن داستان در تعطیلات کاری بسیار خطرناک است و از آن خطرناک‌تر تعطیلات در داستان است. در باره مورد دوم، حداقل دو داستان را خوب به یاد دارم. «فلانری اوکانر» داستانی دارد به نام «آدم خوب کم گیر می‌آد». در این داستان کوتاه، ماجرای یک پیرزن، پسرش، عروسش و دو نوه‌اش را می‌خوانیم که بر سر رفتن به مکان تعطیلات دعوا دارند و دست آخر گروه پسر که شامل عروس و نوه‌ها هم هست، پیروز می‌شوند و به همان سمتی می‌روند که آن‌ها می‌خواهند. در راه، به جنایتکاری برمی‌خورند به نام «ناجور» که از زندان فرار کرده و ناجور و همدستانش، پیرزن، پسرش، عروسش و نوه‌هایش را می‌کشند. نتیجه اخلاقی این که هیچ وقت در مورد محل تعطیلات با یک پیرزن یکی به دو نکنید و نتیجه غیراخلاقی هم این که در تعطیلات سعی کنید در مسیرهای ناجور نیفتید چون ممکن است همین‌جوری بی‌هوا کشته شوید. [متن کامل]

یک مورد دیگر هم از تعصیلات در داستان به خاطر دارم که مربوط به رمانی از نویسنده محبوبم «گراهام گرین» است. در رمان «عامل انسانی» که قسمتی از ماجراهای آن در راهروهای اینتلجنت سرویس یا همان سازمان جاسوسی انگلیس می‌گذرد، یک آدمی، یعنی یک جوان باحالی هست به نام «دیویس» که رفیق شخصیت اصلی‌ست و هر دو هم جاسوس هستند. شخصیت اصلی در واقع جاسوس دوجانبه است و به دلایلی کاملا انسانی به روس‌ها هم اطلاعات می‌دهد. انگلیسی‌ها می‌فهمند یکی از افرادشان به روس‌ها اطلاعات می‌دهد اما به دیویس شک می‌کنند. بعد یک روز که دیویس و شخصیت اصلی و زن و بچه‌اش به پیک‌نیک (که اسم باکلاس همان تعطیلات خودمان است) رفته‌اند، یکهو حال دیویس به هم می‌خورد به دیار باقی می‌شتابد. بله، کار، کار انگلیسی‌هاست. آن‌ها به خیال خودشان جلوی نشت اطلاعات را گرفته‌اند. نتیجه اخلاقی این که وقتی رفیقی دارید که همکار شماست و هر هم دو جاسوس هستید، حتی‌الامکان با او به تعطیلات نروید، حتی اگر با زن و بچه‌اش باشد. و نتیجه غیر اخلاقی این که کلاً جاسوسی شغل خوبی نیست و آدم عاقبت به خیر نمی‌شود.

اما این که آدم در تعطیلات همه کارهای مفید دنیا را بگذارد و یک‌کاره بنشیند و داستان کوتاه و یا رمان بخواند دیگر از آن حرف‌هاست. البته تا به الان که از خطرهای موجود تقاطع تعطیلات و داستان گفتم تقریبا خیالم راحت است که کسی سراغ این امر هول‌آور نمی‌رود ولی به هر حال آدم شیر خام خورده  و بعضی‌های همین‌طوری دوست دارند کار دست خودشان بدهند. مثلا شما فکرش را بکنید، یک دانش‌آموز یا یک دانشجوی کوشا که در طی ۹ ماه با انواع خرده فرمایش‌های پدر و مادر و استاد و معلم رو به رو بوده که: «درس بخوان عزیزم، آقا جان، دختر خوبم، حیوان، نفهم، درس بخوان!»

حالا همین فرد مورد نظر که خیلی هم کوشا و ساعی و حرف گوش کن است، با پشت سر گذاشتن تمام این ناملایمات درونی و بیرونی به سه ماه عزیز و دوست داشتنی رسیده است که مثلا قرار است برای تجدید قوا برای نه ماه فلاکت‌بار دیگر از آن استفاده کند. خوب، این دیگر کمال بی‌سلیقگی است که فرد مورد نظر بیاید در یک صبح تابستانی که خورشید هم برای بیرون آمدن عجله دارد، دو جلد رمان «کوه جادو» توماس مان یا جلدهای متعدد «در جستجوی زمان از دست رفته» مارسل پروست را دست بگیرد و بخواهد از اوقات فراقتش کمال استفاده را ببرد. طبیعی است که کار چنین مورد نابهنجاری به دکتر و آمپول و دوا می‌انجامد. یعنی رد خور ندارد.

همین بنده کمترین که الان دارید جملاتش را می‌خوانید در یک سالی که اتفاقا آن سال هم تابستان داشت، موقعیتی پیش آمد که دو هفته تمام در یک جزیره فراغت کامل داشتم؛ از همه چیز حتی از آدم ها. خوب یک آدم بی‌تجربه در چنین مواقعی هول برش می‌دارد و فکر می‌کند چه فرصت بی‌نظیری برای مطالعه و استفاده بهینه از اوقات فراغت. به طور اتفاقی بنده جزو همین گروه بودم و کلی کتاب هم با خودم بردم. اولین رمانی هم که شروع بع خواندنش کردم رمان «جوان خام» داستایفسکی بود.

خوب معلوم است که بنده خدا، یعنی همین آقای داستایفسکی مرحوم از پس قرون و اعصار داشت با زبان بی‌زبانی و با اسمی که برای رمانش انتخاب کرده بود، به من پیام می‌داد که پدرآمرزیده، مگر به مرض مزمن خودآزاری دچار شدی که یک همچو کار خطیری را مرتکب می‌شوی؟ ولی خوب اینجانب علاوه بر آن که زبان روسی بلد نبودم کلا تخصصی هم درباره جملاتی که از پس اعصار قرون می‌آید نداشتم؛ حداقل به اندازه حالا نداشتم. همین شد که آن دو هفته را هیچ وقت از یاد نمی‌برم که چه طور مثل مرغ سرکنده بالا و پایین می‌پریدم که کی تمام می‌شود و مگر می‌شد؟ با جوان خامی که من بودم.

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top