خوابگرد قدیم

فراخوان برای داستان کوتاه

۲۸ خرداد ۱۳۸۵

محمدحسن شهسواری:
خانم‌ها و آقایان نویسنده و مترجم!
از هفته‌ی آینده، همشهری جمعه دوباره منتشر خواهد شد و دوستان روزنامه خیلی اصرار دارند که هر هفته یک داستان تألیفی و یا ترجمه چاپ شود و اگر باور نمی‌کنید همین الان خودم اعتراف می‌کنم که بزرگ‌ترین مخالف چاپ داستان، این‌جانب محمدحسن شهسواری به عنوان مسئول صفحه بودم. بله، آن‌ها هم مثل شما چشم‌های‌شان گرد شد و برّ و برّ نگاهم کردند و پیش خودشان فکر کردند مگر می‌شود یک داستان‌نویس با چاپ داستان مخالف باشد؟ بله می‌شود. چون پیدا کردن داستانی که بشود با رعایت همه‌ی شرایط، آن را در یک روزنامه‌ی رسمی در ایران چاپ کرد، تقریباً جزو محالات است. داستانی با این شرایط:
ـ کلماتش بین ۸۰۰ تا ۱۲۰۰ باشد.
ـ داستانی حاوی حداقل‌های عناصر داستانی مانند تعلیق، کشش و… که جذابیت را در داستان افزایش دهد. فراموش نکنید روزنامه رسانه‌ای فراگیر است و به اعتقاد من جای داستان‌های سوپر پست‌مدرن و اولترا روشنفکری نیست.

و اما شرط اولیه و در واقع مهم‌ترین شرط:
ـ داستان‌ها به لحاظ محتوا قابلیت چاپ در یک روزنامه‌ی کثیرالانتشار ایرانی را داشته باشند. بنابراین دوستان نویسنده‌ای که علاقه‌ی وافر به خلق صحنه‌های […] روابط […] آدم‌های […] و کلاً موراد کروشه‌پذیر دارند، عملاً موفق به چاپ داستان‌های‌شان نمی‌شوند.

حالا خودتان خداوکیلی قضاوت کنید؛ در سال، چند داستان تألیفی و یا ترجمه خلق می‌شود که هم جذاب باشد، هم بهداشتی، و  بین ۸۰۰ تا ۱۲۰۰ کلمه هم باشد تا من به عنوان مسئول صفحه بخواهم از بین‌‌شان انتخاب کنم؟ اما یکی از دوستان، خیلی سفت و سخت بهم گفت که تو وبلاگستان را خیلی دستِ‌کم گرفته‌ای؛ در بین همین وبلاگ‌نویسان، مترجمان و نویسنده‌های گمنامی هست که بعضی وقت‌ها خیلی بهتر از نویسندگان و مترجمان مشهور کار می‌کنند. تو یک فراخوان بزن! فوقش داستانی که به دردت بخورد پیدا نمی‌کنی. ولی فکر کن اگر واقعاً پیدا شد و تو به عنوان یک روزنامه‌نگار در آینده توانستی باشگاه نویسندگان و مترجمان همشهری جمعه را راه بیندازی، چه لذتی خواهی برد؟

پس خانم‌ها و آقایان نویسنده و مترجم محترم!
اگر داستان‌هایی با سه شرط زیر دارید:
۱ـ بین ۸۰۰ تا ۱۲۰۰ کلمه،
۲ـ جذاب،
۳ـ به لحاظ محتوایی قابل چاپ در روزنامه؛
به نشانی roodgoli[AT]yahoo[DOT]com بفرستید.

بعدالتّحریر:
امیدوارم این دوره از انتشار همشهری جمعه مانند دوره‌ی قبل، پر از خاطرات باحال و به یاد ماندنی باشد. یادش به‌خیر آن دوره که رئیس «علی‌رضا محمودی» بود و این علی‌رضا محمودی از معدود آدم‌هایی است که آدم کیف می‌کند زیر دستش کار کند. با این که، خدای من، این بچه‌ها چقدر اذیتش می‌کردند و مطالب را دیر می‌رساندند. «خسرو»، یادت است؟ آن روز البته تو نبودی و علی‌رضا را ما شش نفری دست‌هایش را گرفته بودیم که موهایش را از دست تو نکند؟ «نیما»، یادت می‌آید بازی ایران و چین را که من و علی‌رضا می‌گفتیم دهه چهل باید روحیه بدهد و بازی را باختیم؟

همه‌ی بچه‌های خوب و انگار تکرار نشدنی: حسین یاغچی بزرگ که همراه هم بیش از ۵۵ سال تجربه‌ی روزنامه‌نگاری داشتیم. مینا شهنی و سینا قنبرپور، زوج خوشبخت، با آن رخش‌شان. و خانم قاسمی، و عمید نمازی‌خواه که یک بار همین‌طوری داشت همه‌مان را کلهم اجمعین با چاپ یک مطلب می‌فرستاد اوین. بابک غفوری آذر که خیلی باحال می‌خندد و یک روز هم با پژو ۲۰۶ من را رساند بهداری اداره. راستی سام کجاست؟ جواد قادری را هم خیلی وقت است ندیده‌ام. امیرحسین انگار این بار هم هست. رحمان بوذری که بچه‌مثبت جمع‌مان بود و البته خدای سرِ کاری و پیچاندن، محمدرضا شاهرخی بود و البته هنوز تا من خبر دارم هست. اما رحمان، همان بچه مثبتی که هست، بود. و بقیه‌ی آن جمع عالی که گرد علی‌رضا جمع شده بودیم و چه حالی می‌بردیم؛ مخصوصاً وقتی که رئیس متکلم وحده می‌شد و از خاطرات دوران مدرسه و یا سربازی‌اش می‌گفت، دیگر از دل‌درد نای خندیدن هم نداشتیم. یادش بخیر! انگار ما هم حالا دیگر آن قدر پیر شده‌ایم که حس نوستالژیک‌مان می‌شود!

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top