خوابگرد قدیم

خانم‌ها نخوانند!

۶ اردیبهشت ۱۳۸۵

«قهرمانان و گورها» رمانی‌ست از «ارنستو ساباتو» آرژانتینی که پارسال ترجمه‌ی فارسی آن به بازار آمد. دکتر مفیدی این رمان را در حدود ۶۰۰ صفحه به فارسی برگردانده و سه‌شنبه ۵ اردیبهشت، در نشست «شهر کتاب» برای نقد و بررسی این رمان، عباس پژمان و محمدحسن شهسواری درباره‌ی آن سخن گفتند که گزارشی از این سخنان را می‌توانید در این‌جا بخوانید. چند صفحه‌ای از این اثر را تایپ کرده‌ام که مربوط است به ۳۴۳ تا ۳۴۹. فرناندو بیدال، یکی از شخصیت‌های اصلی رمان در کافه‌ای نشسته و هم‌زمان که دارد خانه‌ روبه‌رویی را برای موردی خاص می‌پاید، با دو زن گفت‌وگویی اجباری می‌کند. از این دو زن یکی «نورما»ست که قبلا با او رابطه داشته و از نظر فکری و خصوصا جنسی به‌شدت زیرسیطره‌ی شیطانی‌اش بوده و به قول خود فرناندو، برده‌ی رختخوابش بوده است. نورما زنی را همراه خود آورده که استاد دانشگاه است و فمینیست. فضا این‌گونه است که نورما قصد دارد با درانداختن بحث میان این دو، و مغلوب‌شدن فرناندو، حال او را بگیرد. این بخش را با تلخیص تکه‌های مربوط به پاییدن خانه‌ی روبه‌روی کافه می‌توانید بخوانید. البته فقط آقایان بخوانند تا ببینند که چه مردان تاریک‌اندیشی در میان این جنس خشن وجود دارد؛ واقعا که!

رمان «قهرمانان و گورها» ـ صفحه‌ی ۳۴۳
فکر می‌کنم علتش رنجیدگی نورما نسبت به من بود که سبب شد یک روز همراه با موجودی زن‌نما موسوم به گونثالث ایتورات به کافه آمد. زنی بود چاق، با عضلاتی پف‌کرده، سبیلی قابل رؤیت. و موهای خاکستری؛ لباسی ساده‌دوخت به تن داشت و کفش‌های مردانه پوشیده بود؛ در نگاه اول، اگر به سبب پستان‌های توپر برجسته‌ی او نبود، ممکن بود به اشتباه بیفتم و او را «آقا» خطاب کنم. بسیار پرانرژی و مصصم بود و نورما را کاملا در مشت خود داشت.
من گفتم: «شما را قبلا دیده‌ام.»
زن، شگفت‌زده و برآشفته، گفت «کی؟ مرا می‌گویید؟»، گویی چنین امکانی به نظرش توهین‌آمیز بود، چه طبیعتا نورما اطلاعات زیادی درباره‌ی من به او داده بود… [ادامـه]

قیافه‌ی نورما نشان می‌داد که خیلی علاقه دارد دست و پنجه نرم کردن ما دو تا را ببیند: شکست‌های مکرر نورما در برابر من سبب می‌شد که او با لذتی تلافی‌جویانه انتظار بحثی داغ را بین من و این فیزیکدان اتمی داشته باشد، که در آن من به نحو خجالت‌آوری مغلوب شوم. ولی فکر من جای دیگری بود، چون مجبور بودم همه‌ی حواسم را روی شماره‌ی ۵۷ متمرکز کنم، و از این رو کوچک‌ترین قرینه‌ای دال بر علاقه به بحث با این موجود نشان نمی‌دادم. متأسفانه برای من ممکن نبود که به‌آسانی برخیزم و آن‌جا را ترک کنم، کاری که یقینا در شرایط دیگر می‌کردم.

پستان نورما مثل دم آهنگری بالا و پایین می‌رفت.
«همان‌طور که به‌ات گفت‌ام اینس استاد تاریخ من است.»
مؤدبانه پاسخ دادم: «ها، بله، گفته بودی.»
«دخترانی که با او درس خوانده‌اند هنوز رابطه‌ی خود را باهم حفظ کرده‌اند. ما یک گروه مطالعه درست کرده‌ایم و اینس استاد مشاور ماست.»
من با لحن مؤدبانه گفتم: «چه فکر عالی‌ای!»
«ما درباره‌ی کتاب‌ها باهم بحث می‌کنیم، از نگارخانه‌ها دیدن می‌کنیم و در سخنرانی‌ها شرکت می‌کنیم.»
«محشر است.»
«به سفرهای تحقیقاتی می‌رویم.»
«معرکه است.»
دیگر داشت هرچه بیش‌تر رنجیده و خشمگین می‌شد، و تقریبا با آزردگی اضافه کرد: «ما با گشت‌هایی با راهنما برای بازدید از نمایشگاه‌های نقاشی می‌رویم، که آن‌ها را اینس و پروفسور رومرو برست هدایت می‌کنند.»
با چشمان شعله‌ور به من نگاه می‌کرد، و منتظر بود ببینید در جواب این چه می‌گویم. من با لحنی بسیار مؤدبانه گفتم: «حرف ندارد! درجه یک است!»
حالا تقریبا با فریاد گفت: «تو فکر می‌کنی زنان کاری بلد نیستند جز این که در خانه بمانند و کف خانه را بشویند و بسابند، ظرف‌ها را بشویند، و دیگر کارهای خانه را انجام دهند.»…
از او خواهش کردم گفته‌ی آخرش را تکرار کند چون آن را خوب نشنیده بودم. این حرف بیش‌تر او را از کوره در برد.
فریاد زد: «البته که نشنیدی. تو اصلا به حرف من گوش نمی‌دهی. فکرهای من همین اندازه برای تو اهمیت دارد.»
«نه، من برای آن‌ها اهمیت زیادی قایل‌ام.»
«دروغگو! تو خودت هزار بار به من گفته‌ای که زن‌ها با مردها فرق دارند.»
«همین خود دلیل دیگری است که من به افکار ایشان علاقه‌مند باشم. آدم همیشه به چیزهایی علاقه دارد که متفاوت یا ناشناخته باشند.»
«هان، پس تو قبول داری که زن را چیزی کاملا متفوات با مرد می‌دانی!»
«موردی ندارد که بر سر چیزی این اندازه بدیهی به هیجان بیایی، نورما.»

استاد تاریخ که این گفت‌وگو را با حالتی طنزآلود و خصمانه دنبال کرده بود، و بی‌شک از پیش به او هشدار داده بودند که من آدمی تاریک اندیش هستم، در این هنگام به سخن درآمد.
«شما واقعا این‌طور فکر می‌کنید؟»
با سادگی پرسیدم: «چی فکر می‌کنم؟»
پاسخ داد: «این که تفاوت بین زن  و مرد بدیهی است.» و روی کلمه‌ی بدیهی با لحنی نیش‌دار تأکید کرد. به آرامی توضیح دادم: «همه قبول دارند که تفاوت‌های قابل ملاحظه‌ای بین زن و مرد وجود دارد.»
مرشدِ نورما با خشمی یخ‌زده پاسخ داد: «این آن چیزی نیست که ما درباره‌اش حرف می‌زنیم و شما این را می‌دانید!»
«این؟ منظور شما از “این” دقیقا چیست؟»
با لحنی گزنده گفت: «منظورم جنسیت است، همان‌طور که که خودتان خیلی خوب می‌دانید.» لحنش مثل چاقوی بسیار تیز ضدعفونی‌شده‌ای بود. پرسیدم: «فکر می‌کنید جنسیت چیز بسیار کم‌اهمیتی است؟»…
«یقینا مهم‌تر از همه چیز نیست! اگر صحبت بر سر چیزی دیگر، بر سر ارزش‌های معنوی باشد. و تفاوت‌هایی که شما مردان اصرار دارید که بین فعالیت‌های مناسب حال مردان و فعالیت‌های شایسته برای زنان می‌بینید نشان‌دهنده‌ی یک جامعه‌ی عقب‌مانده است.»
با تظاهر به آرامش کامل گفتم: «هان، حالا می‌فهمم. برای شما زنان تفاوت بین زهدان و آلت مرد یادگار دوران سیاه قرون وسطاست. و آن‌ها هم یک روز همراه با چراغ نفتی و بی‌سوادی سرانجام از میان خواهند رفت.»
مرشدِ نورما از خشم سرخ شد؛ حرف من او را نه تنها خشمگین بلکه سردرگم نیز کرده بود، نه به سبب واژه‌های “زهدان” و “آلت مرد” که من به زبان آورده بودم (که اصطلاح‌های علمی بودند…) بلکه به دلیل همان مکانیسمی که پروفسور را مشوش می‌کرد اگر کسی از او می‌پرسید وضع اجابت مزاجش  چطور است.
گفت: «این فقط بحث الفاظ است. واقعیت این است که امروزه زنان در هرگونه فعالیتی با مردان رقابت می‌کنند. و این است آن‌چه توی دل شما مردان را خالی می‌کند. برای مثال، هیأت نمایندگی زنان ایالات متحد را که به تازگی وارد شده‌اند در نظر بگیرید. در میان آن‌ها چهره‌هایی چون سه تن از مدیران صنایع سنگین را می‌توان دید.»

نورما، آن موجود سراپازن، با برق پیروزمندانه‌ای که در چشمانش بود، نکاهی به من افکند. خشم خیلی پرقدرت است. این غول‌های مؤنث آمریکایی به طریق انتقام بردگی او در رختخواب را می‌گرفتند. توسعه‌ی صنعت فلزکاری در ایالات متحد کم یا بیش سرافکندگی او را به سبب فریادهایی که در لحظه‌ی اوج از ته دل برمی‌آورد، شرمساری از خود بیخودشدگی‌اش را در تسلیم بی‌قید و شرط خویش از بین می‌برد. پتروشیمی یانکی‌ها وضعیت حقارت‌بار او را جبران می‌کرد…

به سخن آمدم که: «زن‌هایی هم هستند که بوکس بازی می‌کنند، اگر چنین چیز وحشتناکی رضایت شما را جلب می‌کند، خب، باشد…»
«به نظر شما چیز وحشتناکی است که یک زن عضو هیأت مدیره‌ی یک صنعت عمده باشد؟»… «و این هم به نظرتان وحشتناک می‌رسد که نابغه‌ای مثل مادام کوری نام خود را در قلمرو علم بلندآوازه کرد؟»…
به آرامی و معلم‌وار توضیح دادم که :« نابغه کسی‌ است در بین واقعیت‌های ظاهرا متناقض، مشابهت‌هایی ببیند. رابطه‌ی بین واقعیت‌هایی که در ظاهر هیچ ارتباطی باهم ندارند. کسی که مشابهت را در میان تنوع، واقعیت را در زیر نمودها روشن کند. کسی که کشف کند سنگ که می‌افتد و ماه که نمی‌افتد از یک قانون یگانه پیروی می‌کنند.»…
«و آیا آن‌چه مادام کوری کشف کرد اهمیت ناچیزی داشت؟»
«مادام کوری قانون تکامل انواع را کشف نکرد، سینیوریتا. او تفنگی برداشت و به شکار ببر رفت؛ از قضا به یک دایناسور برخورد. اگر این را یک ملاک بگیریم، نخستین دریانوردی که دماغه‌ی هورن را دید نیز نابغه بود.»
«شما می‌توانید هرچه می‌خواهید بگویید، ولی کشف مادام کوری انقلابی در علم به‌وجود آورد.»
«اگر شما هم تفنگی برداید و به شکار بروید و با یک قنطورس [موجود نیمی‌انسان، نیمی‌اسب] مواجه شوید، انقلابی در جانورشناسی به‌پا می‌کنید. ولی این از نوع انقلابی نیست که نوابغ پرچمدار آن‌اند.»
«به نظر شما علم ملک اختصاصی مردان است که زنان حق ورود در آن را ندارند؟»
«نه، مگر من چنین ادعایی کردم؟ حقیقت این است که شیمی شباهت زیادی به آشپزی دارد.»

«درباره‌ی فلسفه چی؟ مطمئن‌ام که شما ورود دختران به دانشکده‌ی فلسفه و ادبیات منع می‌کنید.»
«نه، چرا باید منع کنم؟ آن‌ها به کسی ضرری نمی‌رسانند. به‌علاوه می‌توانند در آن‌جا مردی را به دام بیندازند و شوهر کنند.»
«راجع به فلسفه چی؟»
»اگر دل‌شان می‌خواهد می‌توانند فلسفه بخوانند. فلسفه به آنان زیانی نمی‌رساند، البته برای‌شان فایده‌ای هم ندارد. هیچ تأثیری به حال‌شان ندارد. و از این گذشته، خطر فیلسوف‌شدن‌شان هم وجود ندارد.»
سینیوریتا گونثالث اتیورات داد زد: «علتش این است که این جامعه‌ی مزخرف همان امکاناتی را که در اختیار مردان می‌گذارد به آن‌ها نمی‌دهد.»
«چطور چنین چیزی ممکن است؟ ما همین حالا توافق کردیم که هیچ چیز مانعه نام‌نویس‌شان در دانشکده‌ی فلسفه نشود. در واقع، شنیده ام که این از دانشگاه پر از زنان است. هیچ چیز مانع درگیرشدن آن‌ها در مشغله‌های فلسفی نیست. آن‌ها هیچ‌وقت از فکر کردن منع نشده‌اند، چه در خانه و چه در خارج از خانه. چطور ممکن است کسی بتواند فکرکردن را ممنوع کند؟ و فلسفه فقط به مغز و تمایل به اندیشیدن نیاز دارد. این حرف امروزه درست است، در یونان باستان درست بود، و در قرن سی‌ام هم درست خواهد بود. کاملا امکان دارد که جامعه‌ای زن را از چاپ کردن یک اثر فلسفی منع کند؛ با مسخره کردن او، با تحریم کتاب، یا چیزی مثل آن. ولی منع کردن او از تفکر؟ چطور جامعه می‌تواند مانعی بر سر راه اندیشه‌ی افلاطونی در مغز یک زن ایجاد کند؟»

ادامه‌ی این کل‌کل را می‌توانید در خود رمان «قهرمانان و گورها» بخوانید.

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top