خوابگرد قدیم

بازار خودفروشی در تهران کجاست؟

۲۰ اسفند ۱۳۸۲

از سال‌ها پیش این تصور در میان شهرستانی‌ها رواج یافته که درخیابان‌های تهران پول روی زمین ریخته؛ آدم می‌خواهد که جمع کند. کف خیابان‌های تهران اما جز دست‌انداز و ته‌سیگار و آشغال چیز دیگری دیده نمی‌شود. پول شاید باشد، آن‌قدر که بتوانی نهنگ شوی؛ آن‌چنان‌که شده‌اند. اما کجاست این پول؟ نشانی‌اش را من یکی نمی‌دانم، فقط می‌دانم آن که در جستجویش باشد، پیدایش می‌کند، حتا اگر شهرستانی باشد. حالاحکایت بازار خودفروشی در تهران است. این ۶۰۰هزار زن و دختر خودفروش کجایند؟

اگر این، بازار است و مغازه‌هایش هم کنار خیابان‌ها، پس لابد باید در هر خیابان ردیفی دختر و زن ایستاده باشند به چشم‌دوانی پیِ مردان رهگذر؛ با ماشین یا بی‌ماشین. اما من یکی که کسی را نمی‌بینم، چه رسد به این که سن‌شان هم رسیده باشد به زیر ۲۰سال. شاید خیابان را اشتباه آمده باشم. به خیابانی دیگر می‌روم. گهگاه می‌بینم دخترانی را که زلف‌آشفته و خوی‌کرده و خندان‌لب از کنارم می‌گذرند، اما نشانی از کاسبی در آن‌ها نمی‌بینم. پس کو این ۶۰۰هزار زن و دختر خودفروش؟ دروغ است آقا، دروغ. یکی از دوستان نویسنده‌ام مدت‌ها دربه‌در پیدا کردن یکی از همین زن‌ها بود تا چندساعتی را فقط با او حرف بزند برای شناختن یکی از شخصیت‌های رمانش. زمین و زمان را بسیج کرد، اما مگر پیدا شد یکی؟ این‌طوری راه به جایی نمی‌برم. [متن کامل]

پرسه‌زدن‌هایم بنزین‌سوزاندن الکی‌ست و حرص‌خوردن. به سوپرمارکتی می‌روم برای خوردن آب‌میوه‌ای. مغازه‌دار درحال راه‌انداختن یک مشتری‌ست. منتظر می‌مانم. اما انگار مرا نمی‌بیند. خم شده روی پیش‌خوان و هر و کر می‌کند با زنِ مشتری. می‌گویم: «ببخشید آقا!» مرد خنده‌اش را جمع می‌کند. زن می‌گوید: «اگه این‌دفعه مرتضی هم بیاد، حال جفت‌تون رو می‌گیرم. بهش بگو اگه بخواد این‌دفعه سر کیسه‌اش رو شل نکنه، گه‌خوری زیادی نکنه.» می‌خندد و می‌رود. موقع رفتن نگاهی به من می‌کند که یعنی «بفرما، نوبت شماست.» نوبت من؟

بی‌خیال آن ۶۰۰هزار نفر راه کج می‌کنم به طرف شرکت یکی از دوستان که ببینمش. زنگ می‌زنم. در باز می‌شود و دو دختر ۱۹-۲۰ ساله بیرون می‌آیند و از پله‌ها پایین می‌روند. بلافصله دوستم بی سلام و احوالپرسی جلو می آید و می‌گوید: «۱۰تومن پول پیشت هست؟» ۱۰هزارتومان را می‌دهم. می‌گذارد روی چندتا هزاری دیگر که توی دستش است و تند از پله‌ها پایین می رود. داخل دفترش می‌شوم و لحظه‌ای بعد او برمی‌گردد و سلام سلام گویان می‌رود طرف آشپزخانه‌. می‌گویم: «کی‌بودن این‌ها؟» تندتند چیزی را می‌شوید و می‌گوید: «وللِش. بشین همون‌جا. چای می‌خوری یا نسکافه؟» باید حتما چیزی بخورم؟

دم‌غروب است و به فلکه‌ی اول صادقیه رسیده‌ام. به هوای ارزان‌تر خریدن، داخل فروشگاه بزرگی می‌شوم که آشنایی جوان صاحب‌مال است در آن. از دور می‌بینمش که با موبایل حرف می‌زند. به من اشاره می‌کند که پیشش بروم. می‌روم. بحث تندی دارد با پشت‌خط بر سر معامله‌ای گویا. وسط حرف‌هایش هم با چشم و ابرو دایم مرا تحویل می‌گیرد و بلافاصله فحشی نثار طرف می‌کند که رعایت حال بازار را نمی‌کند و بابت هر جنسی، مبلغ متفاوتی را طلب کرده است. اشاره می‌کنم که می‌روم و بعد می‌آیم. با دست اشاره می‌کند که: نه! و دوباره پایین و بالای طرف را یکی می‌کند و تهدیدش می‌کند که دیگر جنسی از او نخواهد خواست. از حرف‌های بعدی‌اش می‌فهمم که انگار تهدیدش گرفته و طرف افتاده به گه‌خوردن. کاسب ماهری‌ست، هرچند کمی بی‌چاک و دهن. بالاخره حرف‌هایش تمام می‌شود، تماس را قطع می‌کند و با حرص می‌گوید: «زنیــکـه! واسه من لیست قیمت درست کرده عوضی کون‌نشور!» می‌گویم: «مگه طرفت زن بود؟» به بلوز زنانه‌ای که دستم گرفته‌ام نگاه می‌کند و می‌گوید: «بلوز چه قیمتی می‌‌خوای فدات شم؟» به نظر شما بلوز چه قیمتی خوب است؟

هوا تاریک شده است که از فروشگاه بیرون می‌آیم. داخل کوچه‌ای می‌شوم به دنبال ماشین پارک‌شده‌ام. دختری ۱۷-۱۸ساله جلو می‌اید که ساکی توی دستش است. می‌پرسد: «آقا! می‌خوام برم نارمک، از کجا باید برم؟» چشم‌هایم گرد می‌شود، می‌گویم: «این‌جا کجا و نارمک کجا؟» خیره و سربالا نگاه می‌کند و می‌گوید: «خونه‌ی یکی از آشناهامون اون‌جاست، امشب باید اون‌جا بمونم و فردا برگردم شهرستان؛ شما مسافرخونه این نزدیکی‌ها سراغ ندارین؟» می‌گویم: «بالاخره می‌خوای بری نارمک یا مسافرخونه؟» رویش را برمی‌گرداند و عصبانی می‌گوید: «یه جا ازت خواستن واسه امشب، ها!» من کجا را باید به او معرفی می‌کردم؟

می‌افتم داخل اتوبان چمران و بالا می‌روم. راه به یک‌باره بسته می‌شود. آرام جلو می‌روم و دنبال علت راه‌بندان می‌گردم. چندتا ماشین نامنظم ایستاده و نایستاده کنار اتوبان راه را تنگ کرده‌اند. تصادفی درکار نیست انگار. جلوتر دوزن را می‌بینم که کنار اتوبان ایستاده‌اند و و یکی‌شان سرکرده داخل یکی از ماشین‌ها. باقی ماشین‌ها هم منتظرند انگار که نوبت‌شان شود. رد می‌شوم. چرا اوضاع طوری شده که هر آدمی با هر ماشین مدل‌بالایی به مسافرکشی بیفتد؟

به فلکه‌ی اول تهران‌پارس رسیده‌ام. یادم می‌افتد باید شیرینی بخرم. کنار کیوسک نیروی انتظامی پارک می‌کنم و راه می افتم طرف شیرینی‌فروشی. زنی ایستاده کنار کیوسک و با سربازی خوش و بش می‌کند. جلوی شیرینی‌فروشی شلوغ است از حضور چند پسر و دختر. جلوتر که می‌روم، دختری را می‌بینم ۱۴-۱۵ساله که کیف چرمی کوچکش را بلند می کند و محکم می‌کوبد توی صورت پسری. جنجالی برپاست. حرف‌های رکیک مثل نقل و نبات ردوبدل می‌شود. نمی‌فهمم دعوا بر سر چیست. شاید متلکی گفته باشد پسر به دخترک. داخل فروشگاه می‌شوم. پشت در را دوباره می‌بینم که حالا جمعیت پسرها و دخترها دارند پراکنده می‌شوند. مردی داخل فروشگاه می‌شود، خندان و سرمست. یکراست می‌رود پشت پیش‌خوان. مرد فروشنده‌ی دیگر می‌پرسد: «چی شد بالاخره؟ داد؟» مرد پشت پیش‌خوان جواب می‌دهد: «مگه می‌شه ازش تلکه کرد؟ وروجک خودش یه پا مامانه. بدجوری حالشو گرفت. خوشم اومد.» مرد فروشنده به من می‌گوید: «آقا! چی می‌خواین شما؟» و به همکارش می گوید: « ولی خدایی‌ش این‌کاره‌ است. خودش‌ هم خوب جنسیه پدرسگ.» درباره‌ی جنس خود دخترک حرف‌ می‌زد یا جنسی که دخترک می‌فروشد؟

جلوی در خانه می‌رسم. ماشین را توی پارکینگ می‌گذارم و برمی‌گردم برای بستن در. مردی غریبه به سرعت از در بیرون می‌رود. به راهروی آپارتمان می‌رسم. سر و صدایی می‌شنوم که نگران‌ام می‌کنم. هیچ‌وقت مایل نبوده‌ام در مسایل خصوصی همسایه‌ها دخالت کنم. لابد دعوایی‌‌‌ست. جلوی در آپارتمان می‌رسم. طبقه‌ی بالا همه‌ی همسایه‌ها جمع شده‌اند. لحظه‌ای کنجکاو می‌شوم، می‌ایستم به هوای کلید پیدا کردن. بازار فحش‌های رکیک داغ داغ است. باید فردا بروم تذکر بدهم که در محیط‌های خانوادگی رعایت کنند. اما انگار سر و صدا مربوط می‌شود به یکی از واحدهای مجردنشین. در را بازکرده‌ام. مانده‌ام بروم داخل یا نه، که آدم‌هایی سرازیر می‌شوند پایین. دو مرد غریبه‌ی دیگر با سرعت رد می‌شوند و پشت سرش زنی غریبه با سر و وضعی زننده که جیغ می‌کشد و پایین می‌آید. فحش می‌دهد و پولی را طلب می‌کند. یکی از مردهای همسایه که راننده‌ی تاکسی‌‌ست، پشت سرش سبز می‌شود و او را هل می‌دهد و فرمان می دهد به خشم که گم شود. زن فحشی هم نثار مرد همسایه می‌کند. صدای همسایه‌ی دیگرم را از بالا می شنوم که داد می‌زند و همسایه‌ی دیگرم را تهدید می‌کند. زن غریبه جیغ‌کشان اسم دو زن دیگر را صدا می‌زند که پایین بیایند و پشت سرهم حساب همسایه‌ام را به مردی به اسم اکبر حواله می‌دهد. گیج ایستاده‌ام در آن میان و نمی‌فهمم کی به کی‌ست؟ حوصله‌ی دخالت ندارم. داخل خانه می‌شوم و پشت سرم صدای پایین آمدن دو کفش زنانه‌ی دیگر را می‌شنوم. لحظه‌ی بستن در، آن‌ها را از پشت می‌بینم که یکی‌‌شان دختربچه‌ای ۳-۴ساله را هم پابرهنه دنبال خودش می‌‌کشد. در را می‌بندم. همسرم را می‌بینم که گوشه‌ی سالن نشسته پای تلویزیون. با نگاه می‌گویم که چه خبر است این‌جا؟ و او درحالی که نگاهش را دوباره برمی‌گرداند طرفِ تلویزیون، دستش را بالا می‌آورد و با انگشت‌هایش، شکل شمارش پول را نشانم می‌دهد. من هم خسته از رفت‌و‌آمد روزانه و عصبانی از پیدانکردن بازار خودفروشی در تهران، صدایم را بلند می‌کنم که: «حالا چه وقت پول‌گرفتنه؟ من می‌گم این‌بالا چه خبره؟» و او دوباره نگاهم می‌کند، می‌خندد و این‌بار می‌گوید: «پولت واسه خودت هالوجان، بگو ببینم رفتی بازار؟»


به دلیل رعایت نکردن شرایط اخلاقی و محدویت‌های سیاسی در کامنت‌گذاشتن، امکان خواندن و ثبت کامنت‌های جدید را متاسفانه و ناگزیر حذف کردم.

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top