خوابگرد قدیم داستان خوب

۳۲۶

۲۹ آبان ۱۳۸۲

نویسنده: فائزه محمدی اردهالی

دود سر شب!

سرویس کارخانه می‌ایستد، مینی‌بوسی پر از آدم‌های خسته. پیرزنی که سر کوچه دم در نشسته به آن‌ها نگاه می‌کند. آپارتمان‌های شکل هم در دو سوی کوچه ردیف شده‌اند، همه چهارطبقه اند. پیرزن می‌داند که دختری با مانتو و شلوار مشکی، مقنعه‌ی مشکی، پیاده خواهدشد، با کیفی سنگین، دختر را نگاه می‌کند. دختر از جلوی او بی‌توجه رد می‌شود و چند آپارتمان جلوتر در را با کلید باز می‌کند. از پله‌ها پایین می‌رود.
زن پنجاه‌ساله‌ای در اتاق زیرزمین را باز می‌کند، دختر سلام می‌کند، زن به او می‌گوید مقنعه‌ات را در راه‌پله در نیاور، و توی چشم‌های دختر نگاه می‌کند، می‌پرسد دعوا کردی باز؟ دختر توی آینه نگاه می‌کند، می‌گوید نه! امروز اصلا حرف نزدم. زن می‌گوید آره مادر، حرف نزدن به‌تر است.
عاطفه، زن تازه‌عروس طبقه‌ی دوم، با حرص دختر را نگاه می‌کند که دارد بدون روسری از پله‌ها بالا می‌رود. دختر سلام می‌کند، عاطفه جواب نمی‌دهد، و به دامن و بلوز ساده‌ی دختر طوری نگاه می‌کند که انگار لباس شب کسی را برانداز می‌کند. دختر از پله‌ها بالا می‌رود، کلید در پشت‌بام را از لب دیوار برمی‌دارد، در را باز می‌کند.
حالا ما سایه را می‌بینیم که لب پشت‌بام ایستاده، باد ملایمی می‌آید، سایه دلش می‌خواهد از آن پشت‌بام آخری به دره و غروب نگاه کند. پشت‌بام بغلی پر از مرغ و خروس است. پشت‌بام بعدی با بندهای رخت پوشیده شده و در آخرین پشت‌بام مقداری اثاث کهنه دیده می‌شود، میز و صندلی‌هایی که بر هم تلمبار شده‌اند، آرام از دیوارهای کوتاه می‌گذرد، مرغ و خروس‌ها کمی سر و صدا می‌کنند، بعد از میان بندهای رخت می‌گذرد. شلوارهای کوچولو، شرت‌های بچگانه، ردیف کهنه‌های شسته‌شده؛ انگار صدای خنده‌ی بچه‌ها به گوش می‌رسد. سایه از نگاه کردن به بند رخت یک نشاط کودکانه پیدا می‌کند و از دیوار آخری مثل بچه‌ها بی‌خیال می‌پرد پایین. چند صندلی کهنه لهستانی آن‌جاست،قدیمی اند ولی سایه همیشه این مدل صندلی‌ها را دوست داشته‌است، یک آن متوجه زیبایی دره می‌شود و خورشید که دیگر نارنجی شده‌است، نفس عمیق می‌کشد می‌خواهد از شادی جیغ بزند. دست‌هایش را باز می‌کند و سرش را رو به آسمان بالا می‌برد. موهایش می‌ریزد پشت سرش. ناگهان صدای چرخیدن کلید او را متوجه در پشت‌بام می‌کند، نفسش حبس می‌شود از پشت شیشه‌ی در هیکل مردی پیداست سایه شوک شده‌است، فقط رویش را سریع برمی‌گرداند و پشت به در می‌کند.
حالا در باز شده و احتمالا مرد او را دیده اگر فحش بدهد، او هم فحش می‌دهد، یا این که باید فرار کند. اما نه، اصلا مغزش کار نمی‌کند صدایی شنیده نمی‌شود، شاید مرد رفته، نکند ناگهان، ناگهان چی… سایه مثل سنگی بی‌حرکت از فکر کردن هم درمانده‌است. لحظات می‌گذرد و سایه همین‌جور ایستاده، عاقبت آب دهانش را قورت می‌دهد و آرام برمی‌گردد مرد به او پشت کرده، رو به غروب آفتاب سیگار می‌کشد. سایه آرام نفس می‌کشد و او را نگاه می‌کند، قدی متوسط با یک جین کهنه و پیراهنی سفید، مثل همه، موهایش جوگندمی است. سایه می‌تواند برود. اما بی‌وضعیت، بی‌زمان، بی‌جغرافیا روی پشت‌بام خانه‌ی مردم، زانوهایش سست شده‌اند به تصویر خیره است مردی که دود از او بلند می‌شود.
مرد سیگار را زمین می‌اندازد، با پا خاموش می‌کند و نیم‌نگاهی به سایه می‌اندازد. چشم‌هایش خسته و بانفوذند. سایه به زمین دوخته شده. مرد کامل برمی‌گردد، بی‌تفاوت می‌گوید هوای پاییز را دوست دارم. می‌رود طرف کولر، روی کارتنی می‌نشیند، باید جای همیشگی‌اش باشد کارتنی را با پا سر می‌دهد طرف سایه، یک خستگی عمیق بر سایه مستولی شده. فکر می‌کند روی این پشت‌بام می‌شود نشست، عیب ندارد، می‌نشیند، و دامنش را روی پاها مرتب می‌کند.
نمی‌دانیم اول سایه شروع می‌کند به حرف زدن یا مرد، یا هر دو با هم. اما صداهایی هست. بین صدای باد، صدای دور ماشین‌ها، و هر از چندی، جیغ و داد هم‌سایه‌ها، درست نمی‌شنوند، حرف می‌زنند.
سایه یاد بمباران‌های دوره‌ی دبستان افتاده، که مثل دقایقی پیش قلبش ناجور می‌زده، هر بار وقت برگشت از مدرسه، وقتی می‌دیده خانه سالم است، با گریه می‌دویده. مرد حرف‌هایی از زندان می‌زند، دستش را نشان می‌دهد هنوز پیداست که چیزی روی آن کوبیده شده چند بند انگشت ندارد، تولد شیما، مهرداد مثل بچه‌ها گریه کرد، بگیرندت همین‌طور بزنند ندانی چرا، تا کی اما مطمئن باشی که پشت طرف گرم است و تو هیچ کار نمی‌توانی بکنی چه حالی به تو دست می‌دهد؟ مهرداد نوشابه‌اش را تا ته سر می‌کشد، زنم گفت تو می‌ترسی، موضوع ترس نبود بریده‌بودم وگرنه تا بیست و چهار ساعت صبر کردم، بیست و چهار ساعت جهنم که بچه‌ها بپرند. تنم را نمی‌شناختم توی شاش و خون، مژه‌های مشکی و تاب‌دار، مانتوهای تنگ، پسری که روی تی‌شرتش نوشته ecstasy به سایه چشمک می‌زند سایه کسی را نمی‌شناسد مهرداد می‌آید اول متوجه‌اش نمی‌شود موهایش را به بالا ژل زده بهش نمی‌آید سایه می‌پرسد به نظرت این بچه‌ها عاشق هم شده‌اند؟ مهرداد می‌گوید گیر دادی باز؟ سایه می‌گوید نه جان من به نظرت در چشمان کدامشان عشق دیده می‌شود؟ مهرداد صدایش را بلند می‌کند می‌گوید بگویم هیچ‌کس خیالت راحت می‌شود؟ هیچ‌کس توی چشم‌های من هم فقط تو دیده می‌شوی نه عشق و به سایه خیره می‌شود راست می‌گوید سایه در چشمان اوست، تهوع دارد بلند می‌شود دستش را از دست مهرداد بیرون می‌کشد انگار کسی داد می‌زند می‌گوید مسخره کرده دختر زیاده! از کنار کیوسک روزنامه‌فروشی رد می‌شود عمدا پایش را می‌گذارد روی روزنامه‌های عصر روزنامه‌فروش داد می‌کشد راه که هست یابو! نام کسانی را می‌برد چشمانش خیس است اسم پسرم را گذاشتم علاء، آخر علاء همه‌جا توی محل پشت من بود پسرش حالا به من می‌گوید عمو، ریشش عین علاء درآمده، یاد کارهایی افتاد که اصلا نمی‌دانست و نمی‌فهمید چرا کرده، دستانش را پر از سنگ کرده‌بود و پرت کرده بود طرف کسانی که نمی‌شناخت، کمر سعید انگار با ساتور نصف شده‌بود، دمپایی‌های بچه‌های خوابگاه مثل فریادهای خاموش‌شده توی حیاط خوابگاه پراکنده شده‌بودند، شاید داشت گریه می‌کرد. زنم خودش را از یک ساختمان چهارطبقه پرت کرد پایین. سه سال بعد فهمیدم، سه سالی که از راه‌های عجیب و غریب که به مغز جن هم نمی‌رسید برایش نامه می‌دادم به کسی که نبود می‌خواستند علاء را ازش جدا کنند، شاید، شاید هم… چه می‌دانم، از زندگیم چیز زیادی نمی‌دانم، مهرداد می‌گوید داریم بیخود دست و پا می‌زنیم، باید رفت. شیما را ببینی، نمی‌شناسی‌اش هرچه گیرش بیاید می‌کشد، سر درس تاریخ معاصر، علی می‌گوید ما تازه رسیدیم به مشروطه. آدم‌هایی هستند که منافعشان را به همه چیز ترجیح می‌دهند. بیخودی دعوا می‌شود، مهرداد فکر می‌کند دارد به او تکه می‌اندازد. می‌گوید تازه به دوران رسیده خودتی و جد و آبادت. علی جواب نمی‌دهد سایه می‌گوید جوابش را بده، علی ساکت است. سایه می‌گوید مهرداد کیه که ازش می‌ترسی؟ علی می‌گوید هیچ‌کس نیست، اما پدرش یک بساز و بفروش توپه، شاید قرار شود… مهرداد می‌خواهد دستت را بگیرد، شاید بخواهد شانه‌هایت را هم داشته‌باشد، یا پس از آن بوسه‌ای، باید بفهمم چی را دوست دارم، سرد است، ستون فقرات سایه یخ کرده‌است، دنده‌هایش همچون چنگال درختی برف‌آجین در تنش فرو رفته‌اند. بلند می‌شود، علی می‌گوید تو غیرواقعی هستی زندگی این نیست تو از این دنیا از همه چیزش می‌ترسی، جا زدی، رفتی توی ذهن خودت، آن‌جا هم گیر کردی. حالا باید مواظب باشم، هی می‌آیند آمار می‌گیرند. بچه‌های آن طرف لااقل با هم حرف می‌زنند. شاید هم هیچ‌کس حوصله نداشته‌باشد. مسئول کمیته‌ی انضباطی برگه را می‌چرخاند، باید این‌جا را امضا کنید، بحث لازم نیست بکنید. جعبه‌های فلری روی خط تولید به طرف سایه می‌آیند. بغض کرده،  صاحب کار دستش را از پشت می‌پیچاند، فکر نکن حالیته چهار کلاس درس خواندی، مثل همه باید بی‌صدا باشی، سایه سر تکان می‌دهد.
اول سایه ساکت می‌شود یا مرد، یا هر دو با هم نمی‌دانیم. مرد سرش را به کولر تکیه داده به ستاره‌ها نگاه می‌کند. نوعی عمق در اوست که سایه خیره مانده، مرد برای اولین بار به چشم‌های شیطان سایه نگاه می‌کند، انگار منتظرند به چیزی بخندند.
مرد می‌گوید ندیده‌بودم شما را. سایه لبخند می‌زند می‌گوید تازه آمده‌ایم مرد به اتاقک پشت‌بام اشاره می‌کند می‌گوید من همین‌جایم. سایه بلند می‌شود، مرد هم بلند می‌شود. سایه نمی‌داند چرا باز قاطی می‌کند مرد می‌گوید برسانمتان! بعد خنده‌شان می‌گیرد. از روی دیوارهای کوتاه رد می‌شوند تا به پشت‌بام سایه می‌رسند. مرد با خجالت دست می‌دهد، دستش داغ است. به تمام وجودش رسوخ می‌کند یک گرمای پرمعنا و صادقانه. دست سایه بچگانه و یخ است. مرد یک خنده‌ی کوچک می‌کند. سایه دستش را که هنوز رها نکرده با این خنده رها می‌کند. مرد کمی فرق کرده، آن آرامش و بی‌تفاوتی در او کم‌رنگ شده، سایه نگاهش می‌کند، به سینه‌اش، به شانه‌هایش، چشم‌هایش را می‌بندد و می‌گوید پس خداحافظ. مرد دستش را که بالا آورده بر شانه‌ی سایه بزند، در هوا تکان می‌دهد و می‌گوید خداحافظ به من اگر می‌شود، نمی‌دانم اگر خواستید سر بزنید.
مرد در اتاقکش را می‌بندد. پشت در ناخودآگاه دستش را جلوی بینی می‌گیرد و بو می‌کشد.
پیرزن سر کوچه سایه را می‌بیند که از مینی‌بوس با عجله پیاده می‌شود تا دم آپارتمان می‌دود توی راه‌پله‌ها مقنعه‌اش را برمی‌دارد. نمی‌رود پایین، یک‌راست پله‌ها را می‌رود بالا کش موهایش را باز می‌کند و دستش را توی موهایش تکان می‌دهد. نفس‌نفس می‌زند. در پشت‌بام را باز می‌کند، روی دیوار نیم‌خیز می‌شود و به پشت‌بام آخری نگاه می‌کند. دو تا صندلی لهستانی رو به غروب آفتاب نشسته‌اند.

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top