خوابگرد قدیم داستان خوب

۳۰۴

۲۹ آبان ۱۳۸۲

نویسنده: رضا بهشتی

بد دهن

فنجان قهوه را از روی میز برداشت. بینی اش را در جریا ن بخاری که که از قهوه بلند می شد قرار داد و نفس عمیقی کشید. بو و گرمای مطبوع قهوه کسا لتی را که از سر و کله زدن با پیرمرد غرغروی لگن شکسته دچار شده بود تا حدی بر طرف کرد. جرعه ای از قهوه نوشید، به طرف پنجره رفت، بازش کرد تا از هوای سرد زمستانی استنشاق کند. هنوز برف می بارید. ما شین عروسی در برف گیر کرده بود. عروس پشت فرمان بود و داما د هل میدادوغرق در گل شده بود. ماشینها یی که می گذشتند بوق می زدند و متلک می گفتند
. یکی از ماشینها توقف کرد. سه پسر ودو دختر جوان از ماشین پیا ده شدند. یکی از پسرها از صندوق عقب ماشین زنجیر چرخ بیرون کشید و به طرف داماد رفت. یکی از دخترها صدای پخش ماشین را زیاد کرد. موسیقی تمام فضای خیابان را پر کرد. دخترها وپسرها به رقص در آمدند. دخترها با رقص به طرف عروس رفتند. او را از ماشین پیاده کردند. عروس بهتر از آنها می رقصید. داما د کار زنجیر کردن چرخها را به دیگران سپردو با عروس به رقصیدن مشغول شد.
لبخندی چهرهء دکتر را پر کرد. چند ضربه به در خورد. دکتر پنجره را بست و. پشت میز نشست.
ـ بفرمایید.
در باز شد. دختری با دست گچ گرفته وبال گردن وارد اتاق شد. پالتو پوست گران قیمتی بر تن داشت. حرکا تش عادی و خودمانی بود. چشمان عسلی اش زودتر از لبها یش می خندید. اما دکتر به او بی توجه بود. جلو آمد، پاکت رادیو گرافی را جلوی دکترروی میز انداخت.
ـ ببین قشنگ شده.
دکتر عکس را از پا کت بیرون کشید. روی تابلوی نور گذاشت.
ـ خوبه.
ـ روزی چهار تا لیوان شیر خوردم. تو گفته بودی دو لیوان.
ـ حداقل دو لیوان!
 ـ فکر می کنی دفعه بعد کجام بشکنه؟!!
ـ چیه، تا سه نشه بازی نشه!!
ـ بازی اشکنک داره سر شکستنک داره!
ـ می خوای سرتو بشکنی؟
دکتر عکس را داخل پاکت میکند و جلوی دختر میگیرد.
ـ باز کردن گچ اتاق بغل.
ـ ادای آدمای جدی رو در میاری.
ـ مگه ما با هم شوخی داریم؟
ـ نه من جدی ام… همهء حرفهایی ام که زدم جدی بود.
ـ شوخی نکن.
ـ تو خیلی خری!
ـ مودب باش.
ـ نمی تونم!
ـ  پس برو بیرون.
ـ وگرنه…..؟
ـ غیر از تو مریضای دیگه ای هم هستن. منتظرن.
ـ من از همه مریض ترم.
ـ فیلم هندی زیاد می بینی؟!
ـ تو خیلی خری!!
ـ دیگه دارم عصبانی می شم.
ـ بهتر. متنفرم ازاین همه خونسردی. سیب زمینی.
دکتر میخندد، بلند می شود. کلافه است. عینکش را بر می دارد و جشمها یش را می ما لد.
ـ من نامزد دارم.
ـ دروغ می گی!!
ـ چرا دارم.
ـ مثل سگ دروغ می گی!!
دکتر با عصبانیت می نشیند.
ـ باز توهین کردی.
ـ هیچ کس مثل من معنی توهین رو نمی فهمه. خوب می دونی از چی دارم حرف میزنم!
ـ مگه من مجبورت کردم؟
ـ کاش مجبورم می کردی.
دکتر لحظه ای به فکر فرو می رود.
ـ خیلی خب. من نامزد ندارم. تا حالا هم نداشتم. بعد از اینم نمی خوام داشته باشم.
ـ پس چه مرگته؟
چشمهای عسلی زن جوان می خندید ولی گونه های برجسته صورتی رنگش می لرزید. لبهایش زیر لایه غلیظ رژ لب به هم فشرده شده بود. دکتر نگاهش نمیکرد. زن جوان با دست آزادش دکمه های پا لتو پوستش را به سختی باز کرد و تنه اش رابه میز تکیه داد. دکتر نگاهی به سینه نیمه عریان زن که با هیجان بالا و پایین می شد انداخت.
ـ من… من وقتشو ندارم.
از پشت میزش بلند شد و به طرف پنجره رفت. از ماشین عروس خبری نبود و خیابان خلوت بود.
ـ دلم می خواد عاشق بشم. درست مثل تو. خب این یک واقعیتیه که من عاشق تو نشدم. سعی کردم. اما کار سختیه. نمی دونم چطور میشه عاشق شد. میدونی شاید فرصت این کارو نداشتم. متاسفم. واقعا متاسفم.
رو بر می گرداند. دختر در اتاق نیست. سوسک درشتی پهنای اتاق را در می نوردد. اتاق زیر لایه نازکی از خاک به سختی نفس می کشد. در باز میشود. دکتر وارد اتاق می شود. پالتوی بلندی بر تن دارد که ذرات ریز برف سر شانه هایش را سپید کرده است. کلاه پوستی را که بر سر دارد بر می دارد. خودش را در آیینه ترک خورده بالای رو شویی می بیند. موهایش یک دست سپید است. دنبال چوب رختی می گردد. نیست. قدمی به جلو بر می دارد اما پایش به کفپوش کنده شده ای گیر می کند وتلو تلو خوران به سمت میزش هل داده می شود. مرد یغوری با چکمه های بلند سیاه در آستانه در ظاهر می شود. با چوب بلند جارویی که در دست دارد به در میزند. دکتر بر می گردد.
ـ ببخشید آقا برای نظافت آمدم. نظافتچی ام.
دکتر با دستی که کلاه را نگه داشته به او اشاره میکند تا داخل شود. مرد سطل را زمین می گذارد. دکتر پشت میزش قرار می گیرد.
ـ آقا اجازه بدین تمیز کنم بعد…
ـ مهم نیست، کارتو بکن.
مرد شانه هایش را بالا می اندازد. دستمال بزرگی را از جیبش بیرون می کشد و آنرا دور دهانش میپیچد. با اولین حرکت جا رو خاک بلند می شود و دکتر به سرفه می افتد. مرد توجهی نمی کند. دکتر با کشوهای میزش کلنجار می رود تا باز شوند. بالاخره با صدای گوشخراش ساییده شدن آهن با ز میشوند. مرد که از این صدا چندشش شده است با شلختگی تمام جا رو را روی زمین میکشد وخاک بیشتری بلند میشود. دکتر به سرفه می افتد. کلاهش را جلوی دها نش می گیرد. ازداخل کشو مقداری کاغذ و پا کت و عکس رادیو گرافی بیرون می کشد. آنها را زیرورو می کند. ذرات غبار تمام فضای اتا ق را پر کرده است. دکتر پا کتی را بر می دارد. با دیدن نوشته روی آن چشمهایش را هم می گذارد. مرد نظا فتچی بی توجه کاغذ های جلوی دکتر را جمع می کند ودستمالی راروی آن می کشد. . دکتر چشمانش را باز می کند. از پشت میز بر می خیزد. به سمت پنجره میرود. پنجره را باز می کند. هوای برفی وارد اتاق می شود. دکتر به خود میلرزد. کلاهش را بر سر می گذارد. بار دیگر پاکت عکس را بالا می گیرد ونوشته روی آن را با خود تکرار می کند:«خیلی خری!»مرد نظافتچی لحظه ای مکث می کند، نیم نگا هی به مرد می اندازد. دکتر پاکت را روی کاغذهای دیگر می اندازد و از اتاق خارج می شود.
برف قطع شده و خیا بان گل آلود است. دکتر کنار خیابان ایستا ده و چشم به چراغ عابر پیاده دارد. سبز میشود. راه می افتد، ماشینی که با سرعت می راند در کنار پای دکتر به شدت ترمز می کند. برف له شده و گل آلود به تمام هیکل اوشتک می زند. . پنجره ماشین خودکار پایین می آید. زن پشت فرمان عینک دودی اش را بر می دارد. دکتردلخور با دست صورتش را پاک میکند. زن جعبه دستما ل کاغذی را از پنجره به سمت دکتر می گیرد. خم میشود تا بردارد نگاهی به زن می اندازد. چهره اش چروکیده است ولی چشمهای عسلی اش می خندند. دکتر ناگهان جعبه را پس می زندو به سرعت از ما شین دور می شود. زن که جا خورده پنجره طرف خودش را پا یین می ده و سرش را بیرون می آورد. دکتر به آن سمت خیابان رسیده. زن تقریبا” فریاد میزند:
ـ خیلی خری!!

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top