خوابگرد قدیم داستان خوب

۲۷۹

۲۹ آبان ۱۳۸۲

نویسنده: پریا نفیسی

سایه پشت پرده

سه روز است از او خبری نیست. سایه پشت پرده را می‏گویم. سه روز و چهار شب اگر بخواهم درست‏تر بگویم. همه چیز نشان می‏دهد که هست، اما نیست. درست که پرده تکان می‏خورد مثل وقت‏هایی که هست، اما می‏خواهد بگوید نیست. درست که آن کورسوی نور همیشگی هست وقتی شب‏ها چراغ‏ها را خاموش می‏کند. اما این بار می‏دانم که نیست. این را از در مهتابی فهمیدم. سه روز، نه، سه روز و چهار شب است که همان طور مانده، باز مانده.
گفتم اگر بلایی چیزی سرش آمده باشد؟ سکته کرده باشد مثلاً. این روزها سکته زیاد شده، حتی جوان زیر بیست سال، در روزنامه خواندم. یا پایش سر خورده باشد در حمام و همانجا بیهوش افتاده باشد، ضربه مغزی شده باشد، شاید هم مرده باشد.
… می‏شناختم؟ حتی نمی‏دانستم آنجاست. اتفاقی فهمیدم؛ یک روز که پرده‏ها را کنار زده بودم. یک روز سرد زمستان بود. اما آفتاب خوبی داشت. بعد از مدت‏ها آفتابی در آمده بود. کنار زده بودم پرده‏ها را تا همه جا بتابد. تا گرمایی به خانه بدهد، که او را دیدم. نه ندیدم، حس کردم. از پرده حس کردم. پرده تکان می‏خورد. پرده اتاقش که درست روبروی اتاقم است. مثل وقت‏هایی که باد پنکه چیزی را تکان بدهد. شکم هم داده بود به جلو. مثل وقت‏هایی که کسی پشت چیزی پنهان می‏شود. فکر کردم شاید چیزی پشت پنجره گذاشته‏اند. مجسمه‏ای بلند مثلاً. یا گلدانی که روی چهار پایه‏ای باشد. اما مجسمه یا حتی بگیر گلدان که نفس نمی‏کشد تا با نفس‏هایش پرده هم تکان بخورد.
بعد هم هر موقع نگاه می‏کردم پرده تکان می‏خورد. به جلو هم شکم داده بود. اما هیچ وقت کسی ندیدم. نه که نبود، بود. اما نه آن طور که توصیفش کنی. مثلاً مرد است یا زن. جوان است یا پیر. حتی فکر کردم شاید بچه‏ای است و از سر بازی این کار را می‏کند. اما بلندایش چطور؟ سایه پشت پرده بلند است آخر. بلندتر هم می‏شود وقتی کورسوی نوری شب‏ها رویش می‏تابد. باید نور راهرو باشد، شاید هم نور دستشویی، که شب‏ها روشن می‏گذارد. بعضی‏ها دوست ندارند شب‏ها خانه‏شان تاریک تاریک باشد. حتماً می‏ترسند … چه می‏گفتم؟ … سایه؟ بیشتر مردانه به نظر می‏آید تا زنانه. برای بچه هم که زیادی بلند است. زنها هم این قدر بلند نمی‏شوند، مگر با پاشنه که آن هم در خانه نمی‏پوشند. بیشتر راحتی پا می‏کنند. خصوصاً‌مهمانی هم اگر در کار نباشد.
… فکر می‏کردم شاید از آن آدم‏هاست که دوست دارند خانه‏های مردم را دید بزنند، خصوصاً زنها را. ببینند چه می‏کنند مثلاً. آن هم اغلب یواشکی. این بود که پرده‏ها را کنار نمی‏زدم. همیشه در تاریکی بودم. روزها حتی. تعطیلی هم که خانه هستم نمی‏توانم از نور آفتاب استفاده کنم. مجبورم با روسری و آستین بلند بسازم.
یک بار تصمیم گرفتم این بار من او را تحت نظر بگیرم. شاید بفهمم کیست؟ چه منظوری دارد؟ از صبح قبل از آن که سر کار بروم پرده‏ها را کیپ تا کیپ کشیده بودم. وقتی نباشم کسی نیست که دست به پرده‏ها بزند. از کارهم که برگشتم، چراغ را روشن نکردم تلویزیون را حتی. تا نورش بیرون نرود، تا فکر کند کسی خانه نیست. تا شاید خود را نشان بدهد. مثلاً به مهتابی بیاید. پنجره را باز و بسته کند، سرش را بیرون بیاورد. نگاه کند به پایین، به خیابان.
… چه شد؟ هیچ. مطلقاً هیچ. تا صبح نخوابیدم. پشت پرده بودم آخر. گفتم آن شب خانه نبوده، مسافرتی چیزی رفته شاید. یا شب را در جایی دیگر سر کرده، خانه دوستی مثلاً. شب‏های بعد هم بودم پشت پرده دیگر. آنجا را می‏گویم. همانجا. پشت پرده اتاق که درست روبروی آپارتمانش است. از آنجا راحت می‏شود خانه‏اش را دید.
همه‏اش از روزی شروع شد که از کار بر می‏گشتم. از اتوبوس که پیاده شدم، دیدمش. مرد درستی … جوان؟ نمی‏شود گفت. موهای جلو سرش ریخته بود. طاس نه. کم مو بود. عینک هم انگار زده بود. فکر کردم از آن دسته مردانی است که سر راه آدم را می‏گیرند … مزاحم؟ نه. بسته‏های زیادی دستم بود. خرید کرده بودم. یک دستم به روسری بود. هی جلو می‏کشیدم. موهای سفید؟ … تازه رنگ زده بودم … شرابی؟ نه. نمی‏خواستم موهام از روسری ریخته باشد بیرون … خوب آدم نمی‏داند ممکن است با کی طرف باشد. مرد کمک کرد. مسیرمان یکی بود. خیابان خارستان دوم، بن بست آخر.
مرد پرسید: «این طرف‏ها زندگی می‏کنید؟»
چه گفته باشم خوب است؟ گفتم: «آمده‏ام ملاقات دوستی.»
چه لزومی داشت راستش را بگویم. نمی‏شناختمش که.
گفت: «مگر خانه‏تان اینجا نیست؟» و بسته‏هایی که دستش بود بالا آورد.
به خیال خودش مشتم را باز کرده بود. زخم لبم از همان روز است. حتماً دندانم را روی آن فشار داده بودم. از کنجکاویش بدم آمده بود. از خودش هیچ نگفته بود می‏خواست تا ته من را در آورد. اما قیچی‏اش کردم.
گفتم: «مادر دوستم بیمار است برای او می‏برم.»
وقتی این را می‏گفتم لبخندی بر لب داشت.
بعد از آن روز؟ نه. اما همیشه بود. همیشه هست. هرچه فکر کردم در مورد روزهای قبل حتی سال‏های قبل چیزی نبود که بودنش را توجیه کند.
یک بار می‏خواستم بروم در خانه‏اش. بپرسم چه می‏خواهد از جانم؟ اما فکر کن اگر در خانه نبود و اگر همسایه بغلی در را باز می‏کرد. آن هم مردی بازنشسته که فکر کنی جای دخترش هستی. مجبور باشی به داستان‏ها و درد دل‏هایش گوش بدهی. از زنش بگوید که سال‏هاست تنهایش گذاشته. از آن جور آدم‏هایی که حتماً باید هفته‏ای یک بار سر قبر زنش برود. دسته گل هم ببرد. بعد اگر می‏رفتی تو، دسته گل تازه‏ای هم در گلدان می‏دیدی. فردا هم مثلاً پنج شنبه باشد. اما بعد بفهمی اصلاً آن‏طور آدمی نیست که فکرش را کرده بودی.
یا اگر همسایه یک زن باشد. در را که باز کند، بوی چربی بزند زیر دماغت. عقت بگیرد. شانس هم اگر نیاوری از آن زن‏هایی باشد که تا زیر و بالایت را بیرون نکشد ول نکند: کی هستی؟ کجا زندگی می‏کنی؟ شوهر داری؟ نداری؟ بچه چطور؟ و بعد برسد به زندگی خودش. مثلاً آقاشان تا دیر وقت کار می‏کند. شب هم که می‏آید خانه، بچه‏ها تا جیک‏شان در بیاید، زیر کمربندند. و هی موهای غنج شده‏اش را با دست پر النگو پشت گوش بدهد. و هیکل گنده‏اش را این طرف آن طرف بکشد. بعد هم انگار به کشفی ناگهانی رسیده باشد. یک ابرو بالا بیاندازد و دوباره از سر تا نوک پایت را نگاه کند.
یا حتی ممکن است وقتی در می‏زنی، خود مرد در را باز کند. اما اظهار بی اطلاعی کند. اصلاً خود را به نفهمی بزند. بگوید خانم چرا مزاحم می‏شوید. بگوید من اصلاً شما را نمی‏شناسم. در این گیر و دار زنش هم هی صدایش کند. مرد سرش را تو کند و آرام بگوید کسی نیست یا بگوید پستچی است مثلاً … زن همسایه؟ اگر بگوید که زنش می‏آید دم در … بعد هم با چشم و ابرو بخواهد چیزی بگوید که تو اصلاً نفهمی.
یا اصلاً ببینی در باز است. جفت شده باشد. آرام در را باز کنی. صدایش کنی. باز هم صدایش کنی. نخواهی تو بروی. اما کنجکاوی امانت را ببرد. وارد راهرو بشوی. هنوز کسی را نبینی. بعد هال. به نظر برسد همه چیز سر جای خودش است. روی پیشخوان آشپزخانه دو فنجان باشد یکی خالی، یکی نیمه پر. بعد دنبال مجسمه بگردی. همان مجسمه پشت پنجره. که در نیمه باز اتاق خواب را ببینی. در را که بازتر کنی برق آفتاب بزند توی چشم‏هات. دستت را بگیری جلوش. و یکدفعه کسی را ببینی، روی تخت. انگار که دو نیم شده باشد از نور آفتاب که تو آمده از لای پرده‏های جفت نشده. فکر کنی مرد است یا زن؟ نزدیک‏تر شوی. بعد معلوم شود مرده. اصلاً به قتل رسیده باشد. هرچه قسم بخوری در باز بوده آمده‏ای تو، کسی باور می‏کند؟
ناگهان بترسی. انگار کسی پشت سرت ایستاده باشد. همان سایه؟! … برگردی. اما کسی نبینی. فقط خودت باشی. خودت که توی آینه افتاده‏ای. مثل خیلی وقت‏های دیگر.
حالا هم شاید رفته. برای همیشه رفته حتماً. اول دلتنگش شدم. مثل کسی که چیزی از دست داده باشد، حتی اگر نخواهدش. نبودش، یک خلاء می‏سازد. اما ولش کن، بهتر که نیست. نیست؟

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top