فیلم و سینما

بهترین بازی محمدعلی کشاورز به‌عنوانِِ بدترین بازیگر!

۲۶ خرداد ۱۳۹۹
محمدعلی کشاورز در نمایی از فیلم زیر درختان زیتون عباس کیارستمی

یادداشت آرمان ریاحی در ستایش و بزرگداشت محمدعلی کشاورز

کسی از قول عباس کیارستمی نقل می‌کرد که محمدعلی کشاورز «بهترین بازی‌اش را در فیلم من انجام داد، ولی بدترین بازیگری بود که با او کار کردم»!

حتا اگر این نقل‌قول، در زمره‌ی انبوه گفتاوردهای این کارگردان بزرگ سینمای جهان، دور از اعتبار نباشد، چیزی از قدرت هنرپیشگی و سنگینی شخصیت محمدعلی کشاورز نمی‌کاهد، با آن‌همه نقش‌های وزین و ورز داده‌شده و صلابت نگاه‌هایی که گاه آن‌همه مهربان و پدرانه بود و گاه خون را در رگ‌هامان منجمد می‌کرد و آب را در دهان‌مان می‌خشکاند.

محمدعلی کشاروز می‌توانست حاکمی مهربان باشد که به‌راحتی و با میانجی‌گری و ریش‌سفیدی درباریانش، چندین بار «میرزا نوروز» بداقبال را مورد بخشش قرار می‌دهد: «کفش‌های میرزا نوروز» (۱۳۶۴) کار محمد متوسلانی. و یا «خواجه قشیری» شود در سریال ماندگار «سربداران» اثر محمدعلی نجفیکه در پایانی خو‌ن‌بار به دسیسه‌ی «قاضی شارع» سر به تیغ مغولان می‌سپارد.

محمدعلی کشاورز می‌توانست چاکرمآب باشد مانند «امین‌السطان»، وزیر مقتدر دربار ناصری و مظفرالدین شاه بیمار در فیلم «کمال‌الملک» (۱۳۶۲) به کارگردانی علی حاتمی، و به همان اندازه یک فدوی خرافاتی در سریال تخیلی-تاریخی «افسانه‌ی سلطان و شبان» (۱۳۶۳) که آن را داریوش فرهنگ کارگردانی کرد؛ همان خوابگزار رقت‌انگیزی که پیر خرافات بود. مردی که با خوابگزاری‌اش و استفاده از خرافه‌هایی مانند حرکت ستارگان و رمل و اسطرلاب، مُلک و مَلِکی را به باد می‌دهد.

تیپ نظامی مهربان «دایی جان سرهنگ» در سریال موفق «دایی جان ناپلئون» (۱۳۵۵) ساخته‌ی عالی ناصر تقوایی، یکی دیگر از خیل مجانین توهم‌زده‌ی خانه‌ای را نشان‌مان می‌داد که در آن جز بلاهت، عملی از کسی سر نمی‌زد و با این حال هیچ‌کس در این کمدیِ انتقادی بد نبود.

سوی دیگر شخصیت بازیگری محمدعلی کشاورز آن‌قدر خشن و شرور بود که ما را مجاب می‌ساخت که دوگانه‌ی ازلی خیر و شر و سویه‌های پایان‌ناپذیر روشنی و تاریکی، حقیقتی است که در او تجسم پیدا می‌کند و او آن‌قدر ماهر و خودآگاه بود که هیچ‌کدام را مطلق نکند.

از گذر همین ثنویت است که پرسونای شخصی محمدعلی کشاورز در فیلم‌ها و سریال‌هایی که بازی کرد، قوام می‌گیرد. چه آن‌جا که در نقش «اسدالله»، پدر بدقلق و لج‌باز، فرو می‌رفت در سریال «پدرسالار»(۱۳۷۳) ساخته‌ی اکبر خواجویی، و چه در فیلم سینمایی «مادر» (۱۳۶۸) اثر علی حاتمی به نقش «محمدابراهیم».

از قضا پدرسالار با وجود ساخت ضعیف و داستان کش‌‌دار و ملال‌انگیزش بیشترین سهم را در ماندگاری محمدعلی کشاورز در خاطرات دیداری مخاطبان و دوستدارانش داشت.

همان داستانی که با یک «نه» شروع می‌شد. «نه» از زبان عروسی که تمرّدش برای شروع زندگی زناشویی با پسر اسدالله در خانه‌ی پدری، در نظر پدرسالار یک شورش محسوب می‌شد؛ شورشی که یک مرد سنتی تاب تحمل آن را از سمت پسرانش نداشت، چه برسد به دختری که استقلال می‌خواست و اعتمادبه‌نفسش از عیار مهابت پدر کم می‌کرد.

مردم راه رفتن محمدعلی کشاورز یک‌دنده روی سفره‌ی پر از غذا و شکستن بشقاب‌ها و له کردن محتویات دیس‌ها را هنوز به خاطر دارند. همان مردی که یک نگاه بُرنده‌اش کافی بود تا تهِ دل مردان قوی‌پنجه خالی شود، چنان‌که نگاه‌های «شعبان استخوانی» آب را در دهان دوست و دشمن می‌خشکانْد.

ولی همین محمدعلی کشاورز وقتی لباس کارگردان فیلم «زیر درختان زیتون» (۱۳۷۳) ساخته‌ی پرآوازه‌ی عباس کیارستمی را به‌ تن کرد و رو به دوربین اعلام کرد که جای کیارستمی بازی می‌کند، همین نگاه آن‌قدر سرشار شد از عطوفت که با وجود سخت‌گیری و بازنمایی دیدگاه منحصربه‌فرد کیارستمی، می‌شد انعکاس بخشندگی گیلان سبز را در آن بازیافت.

زیر درختان زیتون آخرین سه‌گانه‌ی «کوکر» یک «فیلم در فیلم» تمام‌عیار است که یک بازیگر حرفه‌ای می‌بایست تفاوت‌ها و مهارت‌های بازیگری‌اش را در برابر آدم‌های طبیعی اطرافش نادیده بگیرد و این کار هر کسی نبود.

دیده نشدن به قیمت همگامی با نابازیگرانی گمنام، خودش یک مهارت است. چه لذتی دارد تماشای مکرر سکانسی که محمدعلی کشاورز و فرهاد خردمند -که هردو کیارستمی‌اند- در میانه‌ی فیلم. آن‌ها در کوهپایه رو به خانه‌های متروک زلزله‌زدگان می‌ایستند و کشاورز می‌گوید: «اگر به روح مردم این‌جا سلام کنی، جوابت را می‌دهند. اگر خداحافظی هم بکنی، باز جوابت را می‌دهند. ولی اگر خداحافظی کردی و نرفتی، دیگر جواب سلامت را هم نمی‌دهند.»

یا کمی بعدتر که محمدعلی کشاورز با حسین رضایی پشت وانت نشسته و در واکنش به توجیهات جوان عاشق می‌خندد و جمله‌ای می‌گوید که جوان ناپخته در استدلال آن فرو می‌مانَد: «اگه زن و مرد دو خانه داشته باشند، توی یکی پایشان را دراز می‌کنند و دیگری را اجاره می‌دهند…»

نگاه‌های پرمحبت محمدعلی کشاورز به حسین رضایی نگاهی انسانی است. نگاه مردی دنیادیده به سادگی جوانی‌ است که عشق پرانگیزه‌اش به «طاهره» را به‌گونه‌ای بدوی توجیه می‌کند. این‌جا حتا اگر در درستی نقل‌قول کیارستمی شک نکنیم، می‌توان گفت انتخاب محمدعلی کشاورز رسمیت دادن به توانایی‌های بازیگر ورزیده‌ای است که می‌توانست به خوبی نابازیگران بازی کند.

محمدعلی کشاورز از تئاتر برخاسته بود و قاعدتاً در نمایش احساسات، مانند دوستان و همکارانش، کم‌نظیر بود. وقتی در اولین فیلمش در سال ۱۳۴۳ بازی کرد، به‌سرعت به عنوان یک هنرمند تراز اول و فرهیخته جایی برای خود دست‌وپا کرد.

«شب قوزی» ساخته‌ی فرخ غفاری در میان انبوه فیلم‌های سینمای تجاری، پیشنهادهای متفاوتی برای دیده شدن ارائه می‌کرد. فرخ غفاری در «شب قوزی» داستانی را روایت می‌کرد که باعث شد بعدها او را از مهم‌ترین پیشگامان سینمای نو و هنری ایران بخوانند. قهرمان اصلی کمدی سیاه غفاری جسدی است که همه مایل‌اند به دستش بیاورند و در عین حال همه می‌خواهند از دستش خلاص شوند! جنازه‌ی نگون‌بختی که آن‌قدر دست‌به‌دست می‌چرخد تا عاقبت همه را رسوا می‌کند. محمدعلی کشاورز در این فیلم آرایشگر زبل و طماعی است که درحالی‌که می‌خواهد جنسی را قاچاق کند، گرفتار نعشی می‌شود که در دالان تاریک آرایشگاهش رها کرده‌اند. او در این فیلم، به‌رغم بدن فربه و اندام سنگینش، فوق‌العاده پرتحرک و فرز است.

سال بعد وقتی در فیلم «خشت و آینه» (۱۳۴۴) اثر ابراهیم گلستان نقش کوتاه پزشک کتک‌خورده و مال‌باخته را بازی کرد، دیگر برای کمتر کسی شکی باقی ماند که او یکی از آینده‌داران سینمای ایران خواهد بود. محمدعلی کشاورز نقش طبیبی را داشت که مادری را سر زایمان کمک کرده بود. بچه به‌ دنیا آمده بود و مادر رفته بود و بستگان زن، او را ضرب‌وشتم کرده بودند و حالا به پاسگاه آمده بود و با افسر افسرده‌حالی روبه‌رو شده بود که توان گرفتن حقش را نداشت.

محمدعلی کشاورز رو به افسر گفت: «مگر وقتی نطفه‌اش بسته می‌شد، من کجا بودم؟» و از پیگیری صرف‌نظر کرد و بیرون رفت، درحالی‌که افسر دیگر به‌طعنه پشت‌سرش گفت: «چه کسانی دکتر می‌شوند؟ من یک ناخن افتاده‌ام را هم دست دکترها نمی‌دهم!»

تمرکز محمدعلی کشاورز بر تئاتر و و توقعی که از خودش داشت، به او اجازه نمی‌داد تا به دام سینمای کم‌مایه بیفتد و نیفتاد.

با این‌که سال‌ها هنرپیشگی در نقش‌های مثبت از او نزد خواصِ هنر نمایش چهره‌ای مقبول ساخته بود، کارگردانی مانند علی حاتمی نتوانست از خیر سویه‌های شرور این صورت بگذرد. پس او را دوباره کشف کرد و اجازه داد تا محمدعلی کشاورز یکی از ترسناک‌ترین کاراکترهای تاریخ بازیگری ایران را خلق کند.

«شعبان استخوانی» در سریال «هزاردستان» (۱۳۶۶)، معادل تاریخی شعبان جعفری معروف به «شعبان بی‌مخ» بود. شخصیتی که در ادبیات سیاسی تاریخ معاصر ایرانیان جا افتاده و بدیل‌هایی داشته و ای بسا که در بزنگاه‌های آزادی‌خواهی ایرانیان بارها بازتولید شده است و سایه‌ی سنگین و دهشتناکش را بر جمع انداخته است.

البته این شخصیت خیالی به لحاظ تاریخی ربطی به شعبان جعفری نداشت -که لات و لوطی‌صفت بود و میاندار و زورخانه‌ای معروف را می‌چرخاند و شاه‌دوستی و رابطه‌اش با روحانیون را هرگز کتمان نکرد و با نوچه‌های بزن‌بهادرش به دل توده‌ای‌ها و ملّیون می‌زد-، ولی بازآفرینی محمدعلی کشاورز از یک گردن‌کلفت وابسته به قدرت بسیار پذیرفتنی بود.

مرد بی‌پشتوانه و بدون طبقه و پاره‌پوش، یک‌شبه جلد عوض کرد و به شعبان‌خان تبدیل شد، ولی قدرت غریزه‌ی یک حیوان درنده را در چشم‌هایش بازتاب داد؛ همان چشمان سبز شیشه‌ای سبز و کدر که بدسگال بود و دستش به کشتنْ هرز. می‌توانست به چالاکی انگشت به سوراخ دماغ مأمور تفتیش نظمیه بیندازد و با بازوی کلفتش سر او را با قداره ببرد و روی سینه‌اش بگذارد!

در این میان چه جایی برای مرد شاعرمسلکی چون رضا خوش‌نویس؟ در جایی که آدم‌واره‌هایی آدم‌خوار و بی‌بهره از فرهنگ و هنر جولان می‌دهند و کف به دهان می‌آورند، چه جایی برای شعر گفتن؟ کسی که مظهر شرّ است، شرارت برایش بی‌معناست.

*عکس بالای متن نمایی از فیلم زیر درختان زیتون است.

از دیگر یادداشت‌های آرمان ریاحی:
:: جمشید مشایخی همان بود که ما می‌خواستیم؟
:: عزت‌الله انتظامی چگونه عزت‌الله انتظامی شد
:: سنت پهلوانی به‌رسم ناصر ملک‌مطیعی

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top