در سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری قصه شبیه دایره است. آدمها در جایی روایت را بر دوش شخصیت بعدی میاندازند و این روایت میچرخد تا بالاخره دوباره به دو آدم اول ماجرا برسد. به نیروهای خیر و شر! در این چرخش است که مفهوم کارهای مکدونا شکل میگیرند.
فیلم سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری
نویسنده و کارگردان: مارتین مکدونا
سال پخش: ۲۰۱۷
لاله زارع: در آخرین فیلم مارتین مکدونا، در صحنهای دیکسون، که آدم شر ماجراست و صورتش در آتش سوخته در یک روز آفتابی داغ میرود دنبال میلدرد که به عنوان مادری داغدار نماد نیروی خیر است تا بروند با هم دخل کسی را بیاورند. این صحنه شاید مهمترین تصویری باشد که جهانبینی مارتین مکدونا را میسازد. آن نوع جهانبینی که در آن خیر و شر نه دو سر یک خط بلکه دو نقطه از دایرهاند که در جایی به هم میرسند.
مکدونا با فیلم «در بروژ» بود که بیشتر از قبل در جهان معروف شد. البته که پیش از آن نمایشنامههای تاملبرانگیزش بارها در تئاتر لندن روی صحنه رفته بود اما با فیلم در بروژ بود که شهرتش جنبهای عمومیتر گرفت. دو آدمکش برای ماموریتی به شهر بروژ بلژیک میروند تا کسی را بکشند. فیلم این فرصت را فراهم میآورد تا از نزدیک دو آدمکش را بشناسیم و عجیب است که وقتی شناختیمشان با آنها همدلی میکنیم. چرا؟
در نمایشنامه تحسینبرانگیز «ملکه زیبایی لینین» از همین کارگردان هم همین ماجراست. یک مادر و دختر در روستایی دورافتاده در ایرلند درامی جنایی میسازند میخکوبکننده. آنها را هم علیرغم تلخی و رذالتی که در رفتارشان میبینیم خوب میتوانیم درک کنیم.آخرین فیلم مکدونا یعنی «سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری» کلکسیونی است از آدمهای پلشت که دوستداشتنیاند.
ماجرا بر سر قضاوت نکردن آدمها نیست. حتی ماجرا این نیست که بگوییم آدمهای این دوره و زمانه خاکستریاند. چیز مهمتری در جریان است که نگاه مکدونا به خیر و شر را میسازد. برای درک آن «چیز» باید به فرم روایتی که مکدونا برای قصههایش انتخاب میکند توجه کنیم. همان فرمی که میلدرد و دیکسون را کنار هم در یک ماشین مینشاند.
در سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری قصه شبیه دایره است. آدمها در جایی روایت را بر دوش شخصیت بعدی میاندازند و این روایت میچرخد تا بالاخره دوباره به دو آدم اول ماجرا برسد. به نیروهای خیر و شر! در این چرخش است که مفهوم کارهای مکدونا شکل میگیرند. در فیلم آخر مکدونا «میلدرد هیس» که دخترش بعد از تجاوز به طرزی وحشیانه کشته شده ناامید از مجریان عدالت برای یافتن قاتل، تصمیم میگیرد سه بیلبورد بزرگ خارج از ابینگ را اجاره کند. روی بیلیبورد کلانتر شهر خطاب قرار گرفته و از او سوال شده برای پیدا کردن قاتل دخترم چه کار کردهای؟
همینجاست که چرخ شروع به چرخیدن میکند. آدمهای قصههای مکدونا موجوداتی از پیش ساخته نیستند که متاثر از وقایع تغییر کنند، بلکه در این مسیر دایرهوار مثل تکهای گل رس که بر چرخ سفالگری میچرخد آرام آرام شکل میگیرند. البته که آن چرخ سفالگری را نه خود آدمها که دستان تقدیر میچرخانند. آدمها فقط حامل رسالتی هستند که تقدیر بر دوششان نهاده چون در جهانبینی مکدونا همه چیز بسته به تصادف است. برای همین است که حاصل نهایی آن چرخ، کوزهایست کج و کوله اما همچنان قابل درک. خندهدار اما تلخ!
اما تقدیر برای مکدونا معنای متفاوتی دارد. تقدیر دیگر یک مفهوم صلب و سخت نیست بلکه یک روی مشفقانهی انسانی دارد که هرچیز تلخی را علیرغم سیاهیاش نرم و منعطف میکند شبیه یک هندسهی بیزاویه؛ شبیه دایره. شاید به خاطر همین جهانبینی است که او از پس روایت کمدیهای سیاه به خوبی برمیآید؛ در جهانبینی مکدونا همهچیز در بستری مشفقانه شکل میگیرند حتی اگر پای جنایت و مرگ درمیان باشد.
در این فیلم؛ میلدرد هیس یک مادر رنجکشیدهی داغدار نیست که از دیکسون که پروفایل کلاسیک یک قاتل زنجیرهای را دارد متنفر باشد بلکه او را به یاری میطلبد. اما کلانتر ویلوبی به عنوان نماد عدالت؛ به عنوان تزلزلناپذیرترین آرزوی بشر برای رسیدن به نیکبختی از جهانی دیگر برایشان نه فریاد دادخواهی که پیام رفاقت و مهربانی میفرستد.
این نوع نگاه به مفهوم خیر و شر، هولناک است چراکه به سختی میشود قبول کرد این دو نه در جنگ که با هم در تفاهم باشند و شفابخش است چون همهی ما در برابر هرآنچه تقدیر برایمان تدارک دیده به یک اندازه ضعیفیم و لاجرم باید که شفقت پیشه کنیم!
برای خواندن مطالب ما میتوانید به کانال جناییخوانی در تلگرام مراجعه کنید.
بدون نظر