نقد و تحلیل

یادداشت‌هایی برای جنایی‌نویسان (۴)

دی ۱۸, ۱۳۹۷

در جشن‌های امضا، همایش‌ها و جلسه‌های نقد، یک جنایی‌نویس معمولاً با سه سوال روبه‌رو می‌شود: اول اینکه روی کاغذ می‌نویسد یا با رایانه، دوم اینکه عادت‌های کاری‌اش چه هستند و اقلاً یک نفر مخاطب کنجکاو هست که بپرسد: «ببخشید، شما ایده‌هاتونو از کجا میارید؟»

جرقه‌ها، ماشه‌ها و تصویرهای آنی

مرلین والاس

مترجم: امین حسینیون

مرلین والاس کیست؟

مرلین والاس(Marilyn Wallace) رئیس هیئت مدیره‌ی انجمن صنفی جنایی‌نویسان آمریکا، دفتر کالیفرنیای شمالی بوده است، و دبیر جایزه‌ی معتبر ادگار آلن پو. مجموعه سه جلدی او که در اوکلند کالیفرنیا می‌گذرد و قهرمانانش دو کارآگاه به نام‌های جی گلداستاین و کارلوس کروز هستند، شامل رمان‌های «پرونده‌ی وفاداران»، برنده‌ی جایزه‌ی مک‌آویتی، «هدف اصلی» و «یکه سنگ» می‌شود.

کتاب دوم و سوم نامزد جایزه‌ی آنتونی بوده‌اند. تمرکز مرلین در رمان‌های «آنچه نصیبت خواهد شد»، «اغوا»، «فرشته‌ی گمشده» و «خطر حاضر»، به سمت تعلیق روانی متمایل شده است. او همچنین دبیر مجموعه‌ی خواهران جنایت بوده است که گزیده‌های داستان‌های کوتاهی است که زنان جنایی‌نویسی آمریکایی نوشته‌اند، او همچنین در کنار رابرت جی.راندیسی، دبیر مجموعه‌ی همراهان مرگبار بوده است، مرلین کارگاه‌های نویسندگی متعددی در سرتاسر امریکا برگزار کرده است.

 

ایده‌ها از کجا می‌آیند؟

در جشن‌های امضا، همایش‌ها و جلسه‌های نقد، یک جنایی‌نویس معمولاً با سه سوال روبه‌رو می‌شود: اول اینکه روی کاغذ می‌نویسد یا با رایانه، دوم اینکه عادت‌های کاری‌اش چه هستند و اقلاً یک نفر مخاطب کنجکاو هست که بپرسد: «ببخشید، شما ایده‌هاتونو از کجا میارید؟» پاسخ به دو سوال اول تقریباً قابل پیش‌بینی هستند. «من همیشه/هرگز/بعد از نسخه اول … با رایانه کار می‌کنم.» «من صبح‌ها/عصرها/غروب‌ها می‌نویسم چهار/شیش/هشت ساعت.» در جواب سوال «ایده‌هاتونو از کجا میارید؟» نویسنده‌ها فرصت می‌کنند خلاق باشند. «از کلیولند/فروشگاه میسی/ خط لوله‌ی کیهانی».

پرسشگر خنده‌ای می‌کند و می‌رود ولی جواب سوالش را نگرفته است. پاسخگو هم فکر می‌کند که نکند بیش از حد شوخ بوده؟ نکند باید جدی‌تر جواب می‌داده؟ نتیجه می‌گیرد که همان جواب مختصر خوب بوده و می‌رود خانه و مشغول کتاب جدیدش می‌شود. کارش هل دادن، شخم زدن، بریز و بپاش یا به طور خلاصه تلاش برای بیرون کشیدن یک رمان یا داستان کوتاه از دل ایده‌ا‌ی مبهم است.

در حین کار به فکر فرو می‌رود، شاید اگر جواب پرسش‌های دقیق‌تری را بدهد مفید باشد: جرقه‌ی جنایی‌نویسی از کجا زده می‌شود؟ این ماشه که فلان ایده باید رمان شود یا داستان کوتاه چطور کشیده می‌شود؟ اگر همان لحظه نتوانید کار را شروع کنید، چطور تصویر گذرایی که یک لحظه در ذهنتان شکل گرفته را ثبت می‌کنید؟

صد البته روشی که برای یک نویسنده کارآمد است لزوماً برای دیگری کارا نیست، و آنچه امروز مفید است ممکن است ماه بعد همان اثر را برای همان نویسنده هم نداشته باشد. با این حال، بررسی این پرسش‌ها سودمند است.

 

جرقه‌ی جنایی‌نویسی برای شما کجاست؟

از آنجا که داستان جنایی آدم‌ها را در چنگال عاطفه‌های قدرتمند نشان می‌دهد ـ حسد، خشم، انتقام، عشق، شهوت ـ  مفید است اگر حواستان به عاطفه‌های مشابه درون خودتان و دیگران باشد. چه چیزی خون شما را می‌جوشاند؟ دنبال حفاظت از چی هستید؟ میل شما به چیست؟ چی عصبانی، گیج یا خشمگینتان می‌کند؟ چه موضوع‌ها یا حادثه‌هایی بیشتر شما را در آستانه‌ی مواجهه‌ی خشن با دیگران قرار می‌دهد؟ در چه شرایطی دروغ می‌گویید یا حقیقت را مخفی می‌کنید؟ چه خودفریبی‌ها، فریبکاری‌ها و وسواس‌هایی بخشی از شخصیت شما هستند؟

توجه صادقانه به احساسات خودتان یک نقطه‌ی آغاز خوب برای جنایی‌نویسی است. بیشتر ما آنچه در موردش می‌نویسیم ـ جنایت ـ را شخصاً تجربه نخواهیم کرد، به جای آن می‌توانیم روی عاطفه‌های خودمان متمرکز شویم و اینکه چه چیزی تحریکشان می‌کند. این با توصیه‌ی رایج به نویسندگان که می‌گوید از آنچه می‌دانی بنویس متفاوت است. آنچه حس می‌کنی بنویس و در مسیر درست خواهی بود.

 

چه الهام‌هایی ذهن شما را بلندمدت درگیر می‌کنند؟

پرسش‌هایی که کنجکاوی مرا تحریک می‌کنند غالباً نقطه‌ی شروع داستان هستند. «حکم» حاصل هفته‌ها تعمق در باب طبیعت وسواس بود. هدف اصلی از دل بحث‌های متعدد با دوستانم در مورد زندگی اولین زنی بیرون آمد که می‌خواست نامزد انتخابات ریاست جمهوری آمریکا شود. به چیزهایی که عمیقاً کنجکاوتان می‌کنند توجه کنید. داستانی که هیجان نویسنده را در خودش داشته باشد همیشه خواندنی‌تر است. دیک فرانسیس[۱] اسب‌ها را دوست دارد. تونی هیلرمن[۲] عاشق سرخپوست‌های ناواهو است، مری هیگینز کلارک[۳] دغدغه‌اش آدم‌های عادی هستند که در شرایط غیرعادی گیر افتاده باشند. خوب گفتم؟

 

هر مروارید ژانر جنایی با ایده‌ای کوچک شروع شده که روی مخ نویسنده رفته. برای بسیاری نویسندگان، جذابیت و صد البته رازآلودی رفتار انسانی نقطه‌ی آغاز داستان است.

چون ما جامعه‌ی متحرک و پویایی هستیم دسترسی به زندگی دیگران عادی است؛ و این یعنی داستان‌های بالقوه. تکه‌ای از گفت‌وگوی مادر و دختری که در فرودگاه شنیده شود، شما را به سمت زندگی آنها می‌کشد، بله همان‌هایی که بی‌شرمانه حرفشان را گوش می‌کنید.

چرا مادر دارد به دختر دستور می‌دهد؟ بعد از اینکه مادر سوار هواپیما شد، چه می‌شود؟ نگاه خیره‌ی مردی که صورتش را اصلاح کرده و نامرتب لباس پوشیده به شما یادآوری می‌کند که او هم پسر کسی است. چه رویدادهایی باعث شده‌اند امیدش را این‌طور از دست بدهد؟ شخصاً، طاقتم برای رشته‌های ناتمام داستان کم است ـ انگار مجبورم این زنجیره‌های ناقص را در ذهنم کامل کنم و اینکار خودش یک جور قصه‌گویی است.

جرقه‌ی داستان شاید از مقاله‌ی روزنامه بیاید. مثلاً مقاله‌ای خواندم در مورد زنی که وقتی هیپنوتیزم شده جزییات جنایتی را به یاد آورده و مدعی شده بیست و پنج سال پیش شاهدش بوده. تکلیف این خاطره که ناگهان به ذهن او آمده چیست؟ مامورین قانون چطور سراغ مدارک و شواهدی می‌روند که یک ربع قرن قدمت دارند؟ پرسش‌ها و تصاویر مربوط به این پرونده شاید سال‌ها زمان بخواهند تا زندگی داستانی پیدا کنند، ولی با توجه به مجذوب شدن ناگهانی‌ام، می‌دانم که بالاخره یک روزی به کارم خواهند آمد.

سوزان دانلوپ[۴] می‌گوید که وقت نوشتن مجموعه کتا‌ب‌های جیل اسمیت، فقط کافی است تکیه بدهد و روزنامه‌های محلی در مورد برکلی کالیفرنیا را بخواند. او اعتراف می‌کند که خود شهر منبع بی‌پایان ماده خام داستانی است. صد البته، اگر شهری کوچک‌تر و کم‌حاشیه‌تر از برکلی را انتخاب کنید احتمالاً مجبور می‌شوید برای پیدا کردن رویدادهای مناسب داستان کمی بیشتر تلاش کنید. دنبال کشمکش‌های موجود در زندگی سیاسی؛ اجتماعی و اقتصادی یک منطقه باشید تا نقطه‌ی شروعی برای یک داستان جنایی بیابید. وقتی در برنامه‌ی صبحانه‌ی نویسندگان، کارول ویت[۵] با میکی فریدمن مصاحبه می‌کرد، معلوم شد که آب و هوای گرم ذوقش را به شوق می‌آورد. وقتی در مورد تالاب‌های ونیز و هند و فلوریدا و جنوب فرانسه حرف می‌زد گل از گلش می‌شکفت، و این مکان‌ها در داستان‌های جنایی او هم حضور دارند.

سرشت بعضی مکان‌ها مناسب تهدید و خطر است، چه مستقیم (خیابان‌های پایین‌شهر، تالاب‌های تاریک) چه غیرمستقیم و در تضاد با محیط آرام (روستاهای قشنگ، شهرک‌های ساحلی) و تخیل نویسنده را تحریک می‌کنند. رمان‌های پر تعلیق، مخصوصا آنها که با سنتِ گوتیک ارتباط دارند، تکیه‌ی زیادی روی مکان‌ دارند. دنبال مکان‌هایی بگردید که شما را به شوق می‌آورند.

اغلب نویسندگان کتاب‌خوان‌های مهارنشدنی هم هستند. واقعیت‌هایی که از مطالعه به دست می‌آیند هم می‌توانند جرقه بزنند. آیا می‌دانستید اگر یک عینکی بخواهد خودکشی کند تقریبا همیشه قبل از پریدن عینکش را برمی‌دارد؟ چه می‌شود اگر مورد خودکشی را پیدا کنند که روی پیاده رو پخش شده و هنوز عینکش را به چشم دارد؟  غرایب علمی، حواشی تاریخی، یا حتی نظام‌های نامعمول ماورایی یا عرفانی می‌توانند جرقه‌هایی برای ایده‌های شروع باشند.

هرجا که چنین جرقه‌هایی را پیدا کردید یادتان باشد که در مراحل اولیه‌ی فرآیند نوشتن خودتان را سانسور نکنید. چیزی که در لحظه‌ی اول کلیشه‌ای به نظر می‌رسد ممکن است با کمی تغییر جذاب جلوه کند، همینطور ایده‌ یا تصویری که برای فلان داستان غریب و نامانوس است ممکن است یک جای دیگر به درد بخورد. اگر زیادی به ریشه‌های ایده نزدیک باشید ممکن است قابلیت‌های دراماتیکش را درک نکنید. به ذهنتان اجازه دهید کمی بازی کند، ببینید جرقه تبدیل به شعله می‌شود یا نه، ببینید شعله خاموش می‌شود یا نه، و نهایتا در خاکسترش چیزی پیدا می‌شود یا نه.

 

چی باعث می‌شود ایده‌ای را به رمان تبدیل کنید یا داستان کوتاه؟

جواب این سوال خیلی سرراست است. اگر پایانش با غافلگیری همراه باشد، یا شوخی، یا عنوان داستان پیش از باقی چیزها به ذهنتان آمده باشد، یا اگر شخصیتی درون ایده هست که یک جای قصه بگوید «آها!» و غافلگیر شود، به احتمال زیاد ایده‌تان مناسب داستان کوتاه است. پایان همراه با شوخی بعید است توان حمل بار شخصیت‌ها و طرح مناسب برای رمان را داشته باشد. از طرف دیگر، پایان همراه با شوک و آن چیزی که آلن پو «وحدت تاثیر» می‌خواند، هر دو نشانه‌هایی از داستان جنایی کوتاه هستند. «داستان دو قشنگ» زندگی داستانی‌اش را از عنوانی شروع کرد که وقتی حواسم نبود پرید توی مخ من. قلقلکم داد و من یاد دیکنز افتادم و ملودرام فاخر سیدنی کارتون و چارلز دارنی؛ و ناگهان از عنوانی که در آغاز بی‌ثمر به نظر می‌رسید، داستانی بیرون کشیده شد که در آن دو زن تصمیم گرفته بودند جایشان را با هم عوض کنند تا مشکلات شخصی‌شان حل شود.

اگر آنچه باعث تحریکتان شده یک رابطه‌ی خاص، یک بحران اخلاقی یا موقعیت اجتماعی است، مشخص است که نیاز به بوم بزرگترِ رمان دارید تا بتوانید تابلو را کامل کنید.

یک ایده‌ی مبهم که هنوز شکل نگرفته ولی اغواگر است، به طور بالقوه می‌تواند تبدیل به رمان شود. در مراحل بعدی کار درونمایه‌ها آشکار می‌شوند و طرح و شخصیت‌ها شکل می‌گیرند، ولی گاهی هم شکل نمی‌گیرند مگر اینکه چند ایده‌ی دیگر به ایده‌ی اولیه اضافه کنید.

شاید از دسته آدم‌هایی باشید که اقلاً دو تا ایده‌ی اصلی برای شکل دادن به رمان لازم دارند. وقتی ایده‌ای به شما پنجه می‌کشد و ولتان نمی‌کند، حتی اگر نمی‌دانید چه کارش کنید، دورش نیندازید. شاید فقط یک ایده‌ی دیگر برای کامل شدن لازم داشته باشد. نمی‌شود پیشبینی کرد که چه وقت و چطور ایده‌های تنها زوجشان را پیدا می‌کنند. در یک لحظه، ناگهان دو تا ایده جرقه می‌زنند و به هم جوش می‌خورند و شکلی می‌گیرند که نه این است و نه آن، کاملاً جدید است.

رمان اول من، پرونده‌ی وفاداران، برای من معیاری از چگونگی شکل گرفتن داستان جنایی شد. روزی دوست نقاشی که در شهر کوچکی سه ساعتیِ نیویورک زندگی می‌کرد زنگ زد و گفت که دختر شانزده ساله‌اش را به جرم سرقت ماشین زندانی کرده‌اند. من به دغدغه‌هایش گوش دادم، به سرخوردگی‌هایش، عصبانیتش و تمایلش به انجام کار درست، و کل این ماجرا باعث غلیان عاطفه‌های شدیدی در من شد. این تصویر اول بود. چهار روز بعد، یک دوست نقاش دیگر که در اوکلند کالیفرنیا زندگی می‌کرد زنگ زد تا در مورد تیراندازی‌ای که از پنجره‌ی آپارتمانش دیده بود حرف بزند. این دو تصویر در هم بافته شدند. شاید اینکه به هم نزدیک بودند و اینکه هر دو حادثه شامل ماشین و نقاش هم می‌شد، در بافته شدنشان تاثیر داشت. از اینجا به بعد داستان زندگی خودش را پیدا کرد. مادرِ نقاشِ توی کتاب هیچ کدام از دوستان من نیست، ولی هر دو نفرشان هم هست. رویدادهای داستان شباهتی به رویدادهای واقعی ندارند مگر در خطوط خیلی کلی.

به هر حال هر دوی این تصویرها برای شکل گرفتن رمان لازم بودند و بافت مورد نظر از پیوند عاطفی من با هر دو موقعیت شکل گرفت. تصمیم گرفتن در مورد فرم مناسب فقط یکی از تصمیم‌هایی است که بعد از پیدا کردن ایده‌ی اولیه باید بگیرید. در واقع، شکل دادن به یک رمان بی‌شباهت به حل کردن یک معمای کلامی نیست. از یک شخصیت، یک مکان یا موقعیت شروع می‌کنید و بالاخره انقدر پس و پیش می‌کنید تا تمام قطعاتی که بخشی از جرقه‌ی اولیه بودند سر جایشان بیفتند.

از خودتان می‌پرسید: چه می‌شد اگر؟ بعد چه بشود؟ چرا اینطور شد؟ دیر یا زود می‌فهمید واقعا در داستان چه اتفاقی افتاده و از نظر دیگران چطور به نظر می‌رسد و نهایتاً در مورد اینکه حقیقت چطور آشکار شود تصمیم خواهید گرفت. در فرآیند نگارش، مخصوصاً رمان، از این قدم تا بعدی ممکن است ایده‌ی اولیه آنقدر تغییر کند که نفهمید اصلاً چطور به جایی که هستید رسیدید. برای من، این بخش هیجان انگیز نوشتن است.

 

اگر همین الان وقت نوشتن ندارید، چطور یک ایده یا تصویر کوتاه را نگه می‌دارید که محو نشود؟

تصور کنید یکی از آن نویسندگانی هستید که مرتب ایده به ذهنشان می‌رسد و مدام روضه‌ی «کلی ایده دارم ولی وقت ندارم.» می‌خوانید. شاید در حال نوشتن یک رمان جنایی هستید و انقدر ایده‌ی جدیدتان تازه و جذاب است که از ترس فراموش کردنش می‌خواهید کتاب فعلی را رها کنید و بروید سراغ آن یکی. (از چنین فرآیندی فقط یاد می‌گیرید که چطور کتاب‌ها را شروع کنید. در ضمن من هیچ‌وقت توی کتابفروشی محلمان کتاب نصفه ندیده‌ام.) شاید هم درگیر کاری هستید که با آن قبض‌ها را پرداخت می‌کنید تا روزی که بتوانید «شغلتان را عوض کنید.»

چطور ایده‌هایی را که به هیجانتان می‌آورند تا زمانی که فرصت کنید رویشان کار کنید حفظ می‌کنید؟ بعضی نویسنده‌ها می‌گویند معیار ایده‌ی خوب این است که بدون یادداشت شدن بتواند زنده بماند. آنها می‌گویند ایده‌ی بد خودش در حافظه غرق می‌شود و می‌میرد و حقش همان مرگ است.

ولی اگر آن‌قدر داده‌های ریز جمع کرده‌اید (شماره تلفن سه تا از بهترین دوستان کلاس ششم، ترانه‌های محبوب، اسم استخوان‌های پا) که ذهنتان حسابی شلوغ پلوغ شده است، شاید خیلی هم در مورد به یاد آوردن یک ایده‌ی خام از سال پیش نشود روی ذهنتان حساب کرد. اینجور ایده‌های گریزپا را یادداشت کنید.

یک جمله‌ی کلیدی را بنویسید یا بیست صفحه خلاصه داستان را، ولی هرکاری می‌کنید ایده را بنویسید. شاید ایده ته کشو باقی بماند و هیچوقت هم بالا نیاید. ولی یکی از این یادداشت‌های کهنه شاید روزی یک صحنه بسازند، یا یک داستان کوتاه یا حتی یک رمان.

فعالیت فیزیکی نوشتن ذهن را هم فعال می‌کند، و ایده خود به خود کمی تقویت می‌شود و در ذهنتان بهتر می‌ماند. حتی اگر آن کاغذ یادداشت را هیچوقت پیدا نکنید، نوشتن ایده باعث می‌شود جایگاهش کمی در ذهنتان تقویت ‌شود. به نظرم علتش این باشد که نویسنده‌ها باید بنویسند، ولی خب توضیح دادن این مسئله دغدغه‌ی من نیست. فقط می‌دانم که این روش جواب می‌دهد!

جیلیان رابرتز یک گام پیش‌تر می‌رود و پیشنهاد می‌کند شخصیت‌های جالب را در یک آپارتمان خالی کنار هم نگه دارید. روشی است شیطانی ولی مفید. شخصیت‌ها کشمکش‌های فردی‌شان را به این اجتماع کوچک و جدید می‌آورند و شروع می‌کنند با هم تعامل کردن و شاید بالاخره از میانشان یک قصه هم بیرن بیاید.

 

دو توصیه‌ی پایانی:

اول اینکه، ایده‌هایتان را انقدر تعریف نکنید تا خفه شوند. این درس را یاد گرفتن البته سخت است، ولی به زودی کشف خواهید کرد که بعد از تعریف کردن طرح رمان جدید برای چهارمین یا پنجمین دوستتان که حوصله‌ی گوش دادن دارد، اگر قصه را ننویسید از دست رفته است. اگر کلاً هم نابودش نکرده باشید، میل به نوشتنش از بین می‌رود و حالا کو تا دوباره آن میلِ خفته بیدار شود. به طور خاص هیچ‌وقت نگران بی‌ایده ماندن نباشید. من قول می‌دهم که ایده‌ها تمام نشوند.

دوم اینکه، داستان جنایی همیشه طرفدار دارد چون با هیجانات مردم و کشمکش‌ها و پیامدهای هوس‌هایشان سر و کار دارد، داستان جنایی یادداشت‌هایی است از تناقض‌های اخلاقی و برخوردهای بین انسان‌ها. و از آنجا که تغییر بخشی از این جهان است، مطمئن باشید که تناقض‌ها و برخوردهای جدیدی شکل خواهند گرفت که تخیل ما را فعال کنند، ماشه‌ی میل به قصه‌گویی را بکشند و تصاویر را به ذهن برسانند.

 

[۱] Dick Francis جنایی‌نویس انگلیسی است که تمرکز داستان‌هایش روی مسابقات اسب‌دوانی انگلستان است، او سال ۲۰۱۰ فوت کرده است.
[۲] Tony Hillerman جنایی‌نویس آمریکایی است که قهرمان معروف‌ترین آثارش پلیس قبیله‌ی ناواهو است. او سال ۲۰۰۸ فوت کرده است.
 Mary Higgins Clark [3] جنایی‌نویس آمریکایی است با پنجاه و یک رمان پرفروش. او هنوز زنده است.
[۴] Susan Dunlap جنایی‌نویس آمریکایی است که ۱۹ رمان نوشته و بی‌شمار داستان کوتاه و همکار خانم والاس در مجموعه‌ی خواهران جنایت هم هست.
[۵]    Carolyn Wheat وکیل و جنایی‌نویس آمریکایی است با چندین اثر پرفروش و موفق، و همچنین چندین جایزه و نامزدی.

 

برای خواندن مطالب ما می‌توانید به کانال جنایی‌خوانی در تلگرام مراجعه کنید.

 

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top