محمد کشاورز*: ابوذر قاسمیان داستانهایش را لب خوانی میکند یا من و شما باید داستانهای او را لب خوانی کنیم؟ هرچه هست، مجموعهی نُه داستان کوتاه او در کتاب «لبخوانی» را نشر نگاه راهی کتابفروشیها کرده است. برای کسی که سالها دغدغهاش داستان بوده و پای ثابت یکی دو جشنوارهی داستان کوتاه. یکی«چراغ مطالعه» که چند دورهای خوب چرخید و در همان عمر کوتاهش خوش درخشید، و بانی و بنیانگذارش بود و بارش را به دوش کشید و دیگری جشنوارهی داستان کوتاه نارنج که به همت او و دوستان جهرمیاش همچنان تداوم دارد.
اینها را گفتم تا یادآور شوم که نسبت او با داستان کوتاه، باری به هرجهت نیست. نسبتی است عاشقانه. رد پای این عشق را در لب خوانی هم میتوان دید. و نمیتوان منکر خیز بلندی شد که او برای رسیدن به داستان کوتاه خوب برداشته است. چند تایی از این داستانها در مجلهی تخصصی و معتبر همشهری داستان چاپ شدهاند. یعنی از استانداردهای سختگیرانهی آن مجله توانستهاند که بگذرند و ابوذر قاسمیان را به نامی آشنا در بین جوانان همنسل خود بدل کنند.
در این فرصت کوتاه مجال حرف زدن از همهی داستانهای لب خوانی نیست، اما «نسخهپیچ» او که در جایزهی بهرام صادقی دیده شد، شاهدی بر خواندنی بودن آثار اوست. داستانی با زبانی شسته و رفته و درخور داستان امروز و شخصیتپردازی و ایجاد لحن مناسب که از یک داستان خوب انتظار میرود. لبخوانی تازه چهره نموده و بیشک دیگران هم دربارهی آن خواهند نوشت و خواهند گفت. این یادداشت کوتاه تنها خوشامدی به کتابی خوب و نویسندهای جوان و مستعد در عرصهی داستان کوتاه امروز ایران است.
سوت شصتم یا هفتادم بود که صدا آمد. فریاد زدند. همهمه شد. دستها از هم باز شد. آرایش دشتبانی به هم ریخت و همه گلهیماهیوار رفتند طرف صدا. سرباز صفر آموزشی، خودش را کشته بود؛ از گروهان زیر دیپلمههای هنگ دوم.
توی ساختمان نیمهسازی که قرار بود آسایشگاه کادریها شود. پای قاب در. تکیه داده بود به بشکهی دویست و بیست لیتری نصفه و بریدهای پر از سیمان. تفنگ را زیر گلو گذاشته بود و شلیک کرده بود که مغزش این طور پاشیده بود به ساختمان و لکهلکههایش مثل جزیرههایی پراکنده چسبیده بودند به دیوار. و تکه کاغذی جلوی پایش.
چند سربازی که زودتر پیدایش کرده بودند، غش کرده بودند و مثل ماهی مرده به پهلو افتاده بودند کنارش. صائب سعی میکرد دور و بریهایش را که هنوز نیفتاده بودند، سر پا نگه دارد.
گروهبانها راه را بستند و نگذاشتند سربازوظیفهها بیایند جلو. تیمسار از آنطرف به دو آمد و خودش را رساند بالای سر جنازه. خم شد روی حلب تا سربازش را نگاه کند. از دور به نظر میآمد سرش نشسته روی تن سرباز٫ سرش گیج رفت و چندبار تکان داد. در آن لحظات ناباوری بعد از مرگ، برای لحظاتی فکر میکردی سرباز زنده شده. بعد جانشین پادگان آمد و بعد رئیس ستاد. سرباز هیکل متوسطی داشت. هرکسی میتوانست برود پشت حلبی و کلهاش را جای او بگذارد. کادریها یکییکی جلو میآمدند، چند ثانیه مکث میکردند و جایشان را میدادند به نفر بعدی. انگار یکی با دوربین داشت از آنها عکس یادگاری میگرفت…
* محمد کشاورز، نویسندهی کتابهای «بلبل حلبی» و «روباه شنی»