از زمین و زمان، آه و سوز است که در سوگ عباس کیارستمی به آسمان بلند میشود و بر جانها مینشیند. در دنیای پررسانهی آزاد امروز، کار از تسلیتگویی رئیس جمهور سابق و لاحق و وزیر و وکیل گذشته و رسیده حتا به کامران نجفزاده، که از مظاهر پرفروغ مهرورزی و صداقت نظام است. کم مانده ابراهیم حاتمیکیا هم نسخهی جدیدی از «آژانس شیشهای» را تدوین کند و عینکِ سیاهِ فیلمساز داخل آژانس را بردارد و بزند به چشم خودش و، در بدُو بدُوی مسابقهی تیترآفرینیهای بچگانه و خندهدار این یکی دو روز، بگوید مثلاً خانهی دوست همانجا در آژانس است!
محمد خاتمی هم کیارستمی را ستائیده است. کیارستمی نخل طلا را که برد، خاتمی هنوز بر صندلیِ پربحرانِ ریاست جمهوری ننشسته بود. ۲۸ اردیبهشت ماه ۷۶ بود. ۱۹ سال پیش. هاشمی رفسنجانی آخرین روزهای رئیس جمهوریاش را نفس میکشید. روزهایی که برای رأی آوردن خاتمی جان از تهِ تنمان در رفته بود. شهر را و مملکت را چنان از ناطق نوری، که هنوز دو دهه تا اپوزیسیون شدن فاصله داشت و آن زمان لامِ اصل نظام بود، رنگ کرده بودند که انتخاب شدن خاتمی در پنج روز بعد به برآمدنِ خورشید از مغرب میمانست برای ما. مقتدران و کیهانیان سخت در کار بولتن و شبنامه بودند و بعدها فهمیدیم که گیجاگیج دور هم میچرخیدهاند. انصارشان اما، که از دوران هاشمی و در مقابل او جان و قوت گرفته بودند، به وظایف خیابانی و موتورسوارانهی خویش همچنان مشغول بودند، سخت هشیار و پرگاز٫ ما تلگرام و فیسبوک و اینستاگرام نداشتیم، ولی آنها داشتند آنچه را باید میداشتند.
کیارستمی بعداً گفت: «وقتی نخل طلا گرفتم، کسی به من تبریک نگفت. حتا زمانی که وارد فرودگاه شدم، پاسپورتم را که مهر کردند، گفتند: از در پشتی برو، عدهای جمع شدهاند و قصد دارند کتکت بزنند.» و خیلی بعداً فهمیدیم که در پشت صحنه خبرهای دیگری هم بوده است. از زبان علیرضا رئیسیان بخوانید:
“وقتی عباس کیارستمی نخل طلای جشنوارهی کن را گرفت. روی سن اتفاقی افتاد و خبرش آمد و دوستانی وظیفهی اداریشان را انجام دادند و شهر شلوغ شد. من برای استقبال از ایشان رفتم فرودگاه و متوجه شدم عدهای دارند میآیند آنجا تظاهرات کنند. من دنبال راهی گشتم که از این اتفاق غیرفرهنگی جلوگیری کنم. به یکی از کارگردانان زنگ زدم، ماجرا را گفتم. آن کارگردان به خانم فائزه هاشمی که پدرشان رییسجمهور وقت بود ماجرا را گفت و ایشان هماهنگ کردند که از درِ پشتی ایشان را ببریم منزل. هرچند مأمور فرودگاه برخورد خیلی بدی با کیارستمی کرد.”
میبینید؟ آن زمان مسئله این نبود که از کیارستمی استقبال کنید. مسئله این بود که تو را جان مادرتان نگذارید کتک بخورد! و اوج قدرت و نفوذ رئیسجمهور این بود (هست؟) که بگوید درِ پشتی را باز کنید تا کیارستمیِ نخل طلای کنبرده کتک نخورد. گلهای هم نداشت کیارستمی. مگر با همین گلهنکردنها و غرنزدنها و صبوریها نبود که هنرش را پرواز میداد؟ «من تاکنون از سوی مسئولان سینمای ایران هیچ تبریکی دریافت نکردهام. اما فکر میکنم این مسئله پیش از اینکه به خود این مسئولان مربوط شود، به فرهنگ و سنتهای جامعهی ما مربوط میشود. مطابق این دید سنتی، همیشه تنبیه سریعتر از تشویق نمود پیدا میکند.»
چهقدر زمانه عوض شده و چهقدر قشنگ و خوب که امروزه مسئولان قدیم و جدید پیام از پی پیام میصدورند. تبریک یا تسلیت که فرقی نمیکند؛ مهم خودِ پیام است و صاحب پیام. کیارستمی در مصاحبهای با گاردین گفته بود: «در تمام فیلمها خواستهام این است که تصویری مهربانتر و صمیمیتر از انسانیت و کشورم را به نمایش بگذارم.» امروز همهی ما مردم ـ دستکم در برابر کیارستمی ـ مهربانتر و صمیمیتر از زمانی شدهایم که میخواست تصویرش را بسازد و نمایش دهد. نهایتِ استقبال ما، ۱۹ سال پیش، هراسان شدن از احتمال کتک خوردن کیارستمی بود، اما آیین بدرقهی ملیِ کیارستمی از دیشب در همهی سرها و دلها و بر همهی زبانها و قلمها آغاز شده و ولولهای برپاست به نام نامیِ عباس کیارستمی. هنرمندی که با تعاریفی که این روزها از تریبونهای رسمی تبلیغ میشود، سرآمدِ ولنگاران فرهنگی و هنری بود و هست! آنها که دوستش نداشتند، هنوز هم ندارند. عوض نشدهاند. هنوز اهل تنبیه اند تا تشویق. فقط کلمهها را عوض کردهاند و حالا از ولنگاری فرهنگی و هنری میگویند. ما مردم اما عوض شدهایم «انگار»، و با لبخندی شبیه آخرین لبخندهای زندگیاش او را بدرقه خواهیم کرد. اگر بگذارند.