خوابگرد

مصدق و جنازه‌های تبعیدی

آرمان ریاحی: ١ـ برخی اعتقاد دارند که سرنوشت هر کسی را خوی و سرشت او رقم می‌زند. بسیاری هم باورشان این است که سرشت و شخصیّت انسان در مواجهه با پیشامدها و تجربه‌هایی که از سر می‌گذراند شکل می‌گیرد. می‌توان این گزاره‌ها را به تاریخ و سرگذشت یک جامعه و یک ملّت تعمیم داد و از آن‌ها به درک‌های تازه‌ای رسید. مردادماه که می‌رسد، نمی‌توان به «روز حادثه» ای فکر نکرد که نتایج شگفت و زخم‌های عمیقش هنوز بعد از بیش از شصت سال تازه مانده است و ما را به تفکّرِ درباره‌ی خودمان فرامی‌‌خوانَد.

٢ـ در تاریخ نقل شده است، وقتی در صبح روزی که خبر پخش شد که شاه جوان از کلاردشت به رامسر و از آن جا با هواپیمای شخصی به بغداد فرار کرده ، دکتر حسین فاطمی، وزیر خارجه‌ی تندروی دولت دکتر محمد مصدق به دیدار او در دفتر نخست‌وزیری می‌شتابد و به اصرار در او می‌پیچد تا مصدق اعلام جمهوریّت کند. مصدّق نمی‌پذیرد و در برابر پافشاری فاطمی فریاد می‌کشد که به عنوان نخست وزیر مرام او پایبندی به قانون مشروطیت است.

سیاست‌مردِ جوان هنگامی که با عصبانیّت اتاق را ترک می‌کرد ـ که شاید به دفتر «باختر امروز» برود تا صفحه‌ی اوّلش را با تیتر آتشین مقاله‌ای دیگر تزئین کند ـ سرِ پسرِ مصدّق فریاد کشید: «این پدرت عاقبت سر همه‌ی ما را به باد خواهد داد!» بیراه نگفته بود. حادثه‌های بعدی نشان داد که فاطمی می‌دانسته که اگر زمان را به نفع استبداد ببازند، او سرش را از دست خواهد داد.

تنها دو روز بعد کودتای دوّم جواب داد: طرفداران مصدّق ظاهراً مجوّز حضور در خیابان‌ها را نگرفته بودند و خیلی‌ها هم نگران شده بودند از شلتاقِ توده‌ای‌ها و پا پس کشیدند. روحانیّون هم ابداً از «آزادی‌های مدنی»- که در سایه اش کافران آزادی عمل داشته باشند- دلِ خوشی نداشتند. این بود که خیابان‌ها پر شد از لات‌ها و چاقوکش‌ها و قوّادان و روسپیان که نفربرها و تانک‌های ارتش را با غریو شادی بدرقه‌ی خانه‌ی نخست‌وزیر می‌کردند. عملیّات «آژاکس» تنها در بستری می‌توانست پیروز شود که زمینه‌اش احساس وحشت از چیرگی دشمنان اسلام بود. شاه جوان در آن روز، که روحانی‌ها از جنبش مصدّق ـ ملّی کردن صنعت نفت به موازات مشروطه‌خواهی- ناامید شدند، به نشانه تبدیل شد: فرمانروای مسلمانِ تنها کشور شیعه.

هواداران دکتر مصّدق و نهضت آزادی پاسخ او به فاطمی را یکی از کلیدواژه‌هایی می‌دانند تا شخصیّت او را در کسوت نمونه‌ای برای «قهرمان آزادی و استعمارستیزی» نمادین کنند و از این نماد برای توضیح تاریخ معاصر ایران استفاده کنند، و گویا بسیار هم موفّق بوده‌اند. او برای آن‌ها مردی بود که همه‌ی مسلک‌ها و عقیده‌ها می‌توانستند تحت زعامتش فعل سیاسی انجام دهند و آزاد باشند. چه آن که جزو اوّلین ایرانی‌هایی بود که شعار «زنده‌باد مخالف من» را سر داده بود.

او از کودکی دولتمرد بود. اشراف‌زاده‌ی قاجاری که حکم والی و مستوفی‌گری خراسان را، هنگامی که پانزده سال کمتر داشت، از ناصرالدّین شاه گرفته بود و لقب مصدق‌السّلطنه داشت. برای همین، از سن کم با بازی‌های سیاست و قدرت در خاک ایران آشنا بود. در سوئیس حقوق خواند و وقتی برگشت، بارها نماینده‌ی مجلس شد و فراز و نشیبی از سر گذراند تا در توصیه‌ناپذیری و پاکدستی نامی برای خودش دست و پا کند. او که در پنجمین دوره‌ی مجلس شورای ملّی مشروطیّت با تغییر سلسله از قاجار به پهلوی مخالفت کرده بود و طعم زندان و تبعید رضاشاه را چشیده بود، از پسرِ او هم دل خوشی نداشت. با این حال حاضر نشد از قانون مشروطیّت دست بکشد. شاید اگر باورهای عمیق مصدّق به رواداری و آزادی بیان نبود، شاید اگر نیروهای چپ در حاشیه‌های امن اعتقادات او فرصتی برای جنب وجوش و تجمع و تبلیغ پیدا نمی‌کردند و شاید اگر او نگرانی‌های «کاشانی» و دیگر روحانی‌های محافظه‌کار را به هیچ نمی‌گرفت، بعدها کودتاگران این واقعه را به «قیام ملّی» تعبیر نمی‌کردند.

هواداران مصدق در دوره‌ی آخر مبارزاتش برای ملّی کردن صنعت نفت ، فدایی و سرسپرده و مریدش بودند. بسیاری به خاطر طرفداری از او کفن می‌پوشیدند. در عین حال، برخی او را به پوپولیسم و بازی‌های سیاسی متّهم می‌کنند و حتا اشتباهاتی مثل انحلال مجلس یا نپذیرفتن حکم عزل شاه… در این موارد بسیار نوشته‌اند و هنوز بحث‌های این دوره از تاریخ معاصر ایران داغ و مناقشه‌برانگیز است.
فارغ از این که تصمیم دکتر مصدق در لحظه‌ی آخر را دارای پیام اخلاقی بدانیم یا نه، به نظرم این به سرشت و روان‌شناسی خاص او برمی‌گشت؛ گاهی آزادی‌خواهی در برابر استبداد حیا می‌کند!
خوی و سرشت گاهی در بزنگاه‌ها سرنوشت را می‌نویسد.

٣ـ دموکراسی بیش از هر چیز حاصل توافق بین نیروهای اجتماعی است و آزادی یکی از میوه‌های آن است.
چند ده سال پیش از مرداد سال ٣٢، جنبش مشروطه با تفاهم بین روحانی‌های پرنفوذ و روشنفکرهای معترضی به وجود آمده بود که ارتجاع ناکارآمد حکومت قاجار را با پیشرفت‌های جهان خارج مقایسه می‌کردند و بسیاری از این روحانیون سعی کردند تا مفاهیم مدرن را با شرع اسلام آشتی بدهند و ناموفّق هم نبودند. یکی از مشهورترین نقل‌ها از آنِ «آخوند خراسانی» بود که نوشته بود: «در عصر غیبت، ولایت از آنِ جمهور مردم است.»

تعارض بین این نگرش با اعتقاد محافظه‌کارانی از جنس شیخ فضل‌الله نوری، خودش را پنهان کرد و بعدها در جنبش ملّی شدن صنعت نفت و بعدتر در انقلاب ۵٧ به تندترین شکل ممکن خود را نشان داد. شیخ فضل‌الله که با مشروطه سر سازگاری نداشت و آن را «مشروعه» می‌خواست، هواخواهان خود را تحریک می‌کرد و مرتّب منبر می‌رفت که اسلام با آزادی نمی‌خواند. این بود که وقتی تکفیرش کردند و به دارش آویختند، تبدیلش کردند به نشانه؛ نشانه‌ای از نوع تفکّری که کسی گمان نمی‌برد ده‌ها سال بعد، روشنفکرانی پیدا بشوند که «نعش آن بزرگوار را بر سر دار» تبدیل کنند به شمایلی برای مبارزه با غرب‌زدگی و بازگشت به ریشه‌های پرشکوه!

روحانیانی که پیشتر، محاکم قضایی شرعی و نظام آموزش مکتب‌خانه‌های سنّتی را در اختیار داشتند، با پا گرفتن استبداد رضاشاهی و از دست رفتن نسبی قدرت‌شان، سر در عبای خود فرو بردند تا زمانی دیگر برآورند. گاهی خوی و سرشت منتظر روز سرنوشت می‌نشیند..

۴ـ می‌گویند وقتی در بیست و ششم دی ١٣۵٧ محمّدرضا شاه می‌خواست از کاخ نیاوران به فرودگاه برود تا کشور را برای آخرین بار ترک کند، چند دقیقه‌ای در اتاق انتظار مجاور سالن، مقابل تندیس مرمر نیم‌تنه‌ی رضا شاه تأمل کرد و چشم در چشم مجسّمه‌ی پدرش دوخت. شاید از بازی تاریخ و یکی شدن سرنوشت‌شان شگفت‌زده بود.

محمّدرضا شاه برعکس دکتر مصدق شخصیتی درون‌گرا و مرموز داشت. سخنور نبود، زیاد جار و جنجال نمی‌کرد و کسی نمی‌فهمید که در لحظه به چه فکر می‌کند. فارغ از غرور شاهزادگی، همه‌ی رجال سیاسی استخوان خردکرده می‌دانستند که وارث تاج و تخت پهلوی نه اعتماد‌به‌نفس دارد و نه تجربه‌ی سیاست. این بود که وقتی در سایه‌ی جوانی یک شاه مشروطه که وارث یک دربار مندرس بود، احزاب و روزنامه‌ها و سیاست‌بازها شروع به جنب و جوش و فعّالیّت کردند، محبوب کسانی شد که به او به عنوان بازمانده‌ای نگاه می‌کردند که می‌شد به او امید داشت. قطعاً او امید کسانی بود که هنوز دل در گرو قدرت مشروعه داشتند، ولی هنوز تکلیف کسی با شاه جوان روشن نبود. چرا که برخلاف پدرش به مذهب علاقه نشان می‌داد و از طرف دیگر به نمادهای غربی و مدرن تظاهر می‌کرد. شیک‌پوش بود و ورزشکار و ماشین‌باز٫ نظامی‌گری را دوست داشت و اشتهای زیادی به قدرت داشت.

وقتی در دی ماه سال بیست و هفت، از یک ترور ناکام سرش را سالم به در برد، دیگر در ورود به قدرت تردید نکرد و به تدریج نشان داد که این شاه خجول و کم‌حاشیه در بازی‌های سیاست استعداد زیادی برای کسب و نگهداری قدرت دارد. او هم مانند مصدق تحصیل‌کرده‌ی سوییس بود، هرچند در تمام عمر از غربی که دلبسته‌ی آن بود، نتوانست چیزی بیش از توسعه و مدرن‌سازی زیرساخت‌های عمرانی و اجتماعی و اقتصادی برای کشورش دشت کند و در آزادی‌های سیاسی و مدنی تقریباً هیچ دستاوردی نداشت.

رودررویی‌اش با مصدق در تاریخ معاصر تبدیل شد به یکی از نشانه‌های تلخ سرنوشت جامعه‌ای که قدم‌های پر لغزشی را برای آزادی‌خواهی برمی‌داشت. پس از مرداد ٣٢، بیش از دو دهه حکومتی بی‌منازع داشت و عنوان سلطنت مشروطه را برای «روزی دیگر» معطّل نگه داشت، «روز دیگری» که با قدرت گرفتن پرصدای بنیادگرایان مشروعه‌خواه، هیچ وقت از راه نرسید. زمان ساز دیگری را کوک کرده بود. این بار روشنفکران از روحانیان ایده می‌گرفتند.
گاهی سرنوشت با خوی و سرشت انسان‌ها یکی می‌شود.

۵ـ هیچ غروبی دلگیرتر از غروب روز کودتا نیست. خیابان‌های متروکِ ساکت، عابران کوچه‌های ترس‌خورده‌ی تاریک، چکمه‌های دم‌کرده روی آسفالت‌های داغ، فریاد‌های در حنجره‌مانده، مادر معترضان تحقیرشده، و جنازه‌های تیرخورده‌ای که در سردخانه‌ها انتظار آشنایان تفتیش شده‌شان را می‌کشند…

سال‌ها سال بعد، وقتی مصدق در تبعید از دنیا رفت، در اتاقی واقع در ملک احمدآبادش دفن شد و هنوز در حصر است. چند سالی بعدتر، محمدرضا شاه هم به تبعید رفت و گفته می‌شود جنازه‌ی پدرش را هم با خود برد. می‌گویند وطن جایی است که مردگانت در آن دفن شده‌اند، ولی چه می‌شود کرد با وطنی که مرده‌هایش را در خود تحمل نمی‌کند. مرده‌هایی که نشانه اند. جنازه‌هایی که هر یک جمعیّتی از طرفداران را نمایندگی می‌کنند، جنازه‌های تبعیدی…
کاش خوی و سرشت انسان‌ها در این ملک، سرنوشت‌مان را جور دیگری می‌نوشت…

***

عکس از احمد عالی در «کتاب عالی»، که آن را از اینستاگرام علیرضا محمودی برداشته‌ام: صحنه‌ای از خیابان آزادی در اسفند ۱۳۵۷