خوابگرد

ریشه‌یابی ضرب‌المثل دیوان بلخ

گنه کرد در بلخ آهنگری

آن‌چه می‌خوانید، چکیده‌ی مقاله‌ای است از محمدمهدی حسنی که در آن ریشه‌‌های تاریخی و بازتاب‌های فرهنگی و ادبی ضرب‌المثل دیوان بلخ و قاضی یا قاضیان مشهور آن را کاویده است و البته هنوز نمی‌دانیم با وجود این همه بزرگان دانش و هنری و آبادانی‌ها که در این شهر بوده، در کدامین روزگار، اوباش شهر و داوران دیوان و کلانتران کوی و برزن‌ها دست به تباهی و ستم‌کاری گشودند و چه‌ها کردند که بلخ را بدنام کردند!

جای کاربرد و معنای مثل:

 

این مثلِ سایر (روان) در گفتگوهای مردم به گونه‌های مختلف شنیده می‌شود: “صد رحمت به دیوان بلخ”؛ “دیوان بلخ است”؛ “حکم قاضی بلخ است”؛ ” مگر دیوان بلخ است”. سوای آن، نزدیک به هزار سال است که حکایات و روایت‌ها و داستان‌های مختلف شیرین و خواندنی و بازگفتنی از بی‌دادگری‌ها و آرای بیخردانه و ستمگرانه‌ی دیوان بلخ بر زبان مردم جاری است. البته در ادب رسمی کهن و یافته‌های تاریخی به مفهومی روشن از آن برنمی‌خوریم ولی در فرهنگ فولکلور همواره مورد استناد و اشاره بوده و هست.

شادروان استاد دهخدا در لغت‌نامه، ذیل دیوان بلخ ـ که خود در ادب رسمی و به روایت استاد ابوالفضل بیهقی، نشان ننگ داستان غم‌انگیز بر دار کردن حسنک وزیر را بر جبین دارد ـ آورده: “گویند در شهر بلخ قاضیان احکام نادرستی صادر می‌کردند. بی‌گناهان را بزهکار و گناه‌کاران را معصوم جلوه می‌دادند. از این رو دیوان بلخ مثل هر دادگاه و محکمه‌ای شده است که احکام آن برخلاف حق باشد. هم او در امثال و در معنای مثل گوید: یعنی “در این‌جا قانون و عدالتی برای رسیدگی به مظالم نیست.”

شادروان استاد احمد بهمنیار جای کاربرد این مَثَل را در اداره، محکمه و یا مملکتی می‌داند که در آنجا از حساب و قانون خبری نباشد و احکام بر خلاف حق و عدالت صادر می‌شود و مآخذ این مثل را افسانه‌هایی می‌داند که از دیوان بلخ معروف شده است.

 

ریشه‌ی تاریخی ضرب‌المثل “دیوان بلخ”

شهر باستانی و به نام بلخ، ملقّب به “بامی” در سرزمین باختران، در چهل و شش مایلی آمودریا، و پیش‌تر از مهم‌ترین شهرهای خراسان بزرگ بوده و امروز جزو کشور افغانستان است. این شهر زمانی شایان‌ترین کانون پیروان بودا و زردشت به شمار می‌آمد و خاک آن پاک و گرامی تلقی می‌شد. نوبهار (پرستشگاه بوداییان) آن زبانزد بود و این که آتشکده‌ی مشهورش را لهراسب و گشتاسب پی افکنده‌اند.

پس از پیدایش دین اسلام، پیشرفت شهر بلخ هم‌چنان به پا بود، چنان‌که در این دوران، به “قبهالاسلام” و “ام البلدان” و “دارالملک” نامداری یافت. از بلخ و آبادی‌های اطرافش، مردان نامی چون “مولوی”، “ابوشکور”، “شهید بلخی”، “قاضی حمیدالدین، صاحب مقامات حمیدی”، “ابوعلی سینا”، “ناصر خسرو قبادیانی”، عنصری، خاندان برامکه، و صدها شاعر و عارف و دانشمند دیگر برخاسته‌اند. و چنان شهری، که روزی و روزگاری جز از مردم میانه، پنجاه هزار کس از بزرگان دانش در آن می‌زیسته‌اند و بسیاریِ مردم آن به اندازه‌ای بوده که به نقل از صاحب روضهالصفا هزار و دویست گرمابه‌ی کدخداپسند و به همین اندازه جایگاه نماز آدینه داشته است، اکنون روستایی دور از علم و فرهنگ و آبادی بوده و تنها توصیفات ابن فقیه و استخری و ابن حوقل و دیگران از آن به جا مانده است.

ویرانی و نفس کشیدن‌های پایانی این شهر باستانی را باید متوجه روح خون‌خواری و کشورگشایی مغولان و خوی سفاکی و ددمنشی تیمور لنگ دانست. گویند چون لشکر مغول آهنگ شهر بلخ کرد، بزرگان شهر با پیشکش‌های فراوان به پیشواز شتافتند، ولی چون آن روزها جلال‌الدین خوارزمشاه در غزنین لشکری پر خشم و کین گرد آورده بود و سر جنگ با مغولان را داشت، آمادگی بلخیان برای بردگی و فرمانبرداری سودی نبخشید و هر که آن در شهر ماند از دم تیغ گذرانیده شد.

نمی‌دانیم با وجود این همه بزرگان دانش و هنری و آبادانی‌ها که در این شهر بوده، در کدامین روزگار، اوباش شهر و داوران دیوان و کلانتران کوی و برزن‌ها دست به تباهی و ستم‌کاری گشودند و چه‌ها کردند که بلخ را بدنام کردند، چنانکه ناصر خسرو گفته است:
در بلخ ایمن‌اند ز هر شری      می‌خوار و دزد و لوطی و زن‌باره

و خاقانی شیروانی، در چکامه‌ای برای جمال‌الدین اصفهانی، گوید:
این مگر آن حکم باژگونه بلخ است   آری بلخ است روستای سپاهان

و انوری ابیوردی سروده است:
بلخ شهری است در آکنده به اوباش و رنود   در همه شهر و نواحیش یکی بخرد نیست

از این‌ها آشکار می‌شود که زمانی دیوان بلخ کانون ستم و بیداد و فرمان‌های ناروا بوده که آوازه‌اش به هر گوشه‌ای رفته و داستان‌های فراوان از آن بر جای مانده است.

 

شادروان عباس اقبال به استناد بیت بالا از خاقانی و مثل سایر «گنه کرد در بلخ آهنگری / به ششتر زنی گردن مسگری» گمان دارد که داستان داوری بلخ و دیوان آن، دست‌کم پیش از میانه‌ی سده ششم هجری، در میان مردم ایران زبانزد بوده است. وی با توجه به این عبارت از رویه‌ی ۷۲ داستان دیوان بلخ که به دست زنده‌یاد صبحی گردآوری شده، و قاضی بلخ در بطن یکی از این داستان‌ها گوید: “هیچ‌کس زورش به من نمی‌رسد ولو امیر غزنوی باشد” نتیجه می‌گیرد که قاضی سرشناس بلخ هم‌زمان با غزنویان به ویژه امرای توانای آن سلسله مانند سبکتکین و پسرش محمود بوده. و اگر این یافته درست باشد، جناب قاضی بلخ ما باید پیوسته با روزگاری باشد که بلخ را غزنویان در دست داشته‌اند. یعنی در مرز سال‌های ۳۸۵ ( سالی که سبکتکین بر بلخ فیروزی یافت و آنجا می‌زیست) تا ۴۳۹ (که سلاجقه بلخ را از دست غزنویان بیرون کردند). از این رو ریشه و بن داستان دیوان بلخ زندگانی‌ای نزدیک به هزار سال دارد.

ساکنان بلخ سده چهارم و پنجم هجری، وضعی نابهنجار و باورنکردنی داشته و کارگزاران و سرپرستان دادگستری و ساماندهان شهر، از حاکم گرفته تا سالار شهر و میرشب و کلانتر و محتسب و شحنه و حتی پیشکار دیوان قضا، که باید پاسدار نظم و قانون، و پشتیبان حقوق و آبرو و دارایی‌ها وناموس و رازآگاه مردم باشند، گمراه و زیاده خواه و بیدادگر بوده‌اند.

 

بازتاب مثل دیوان بلخ در ادب رسمی:

 

چون جایگاه و بیخ داستان‌های دیوان بلخ، ادبیات توده و فولکلور است، سوای گزارش‌های همسان که به نام دیگران و نه قاضی بلخ در برخی نبشته‌های داستانی و لطایف فارسی آمده و همچنین اشاره‌های غیرمستقیم در شعرهای یادشده‌ی بالا، در کتاب‌های ادبی گذشته خبری از دیوان بلخ نمی‌یابیم. لیکن در منابع و کتب زیر به این دیوان اشارت دارند:

۱ ـ دیربازترین کتاب که چشمزدی به دیوان بلخ نموده، کتاب جامع التمثیل تألیف محمدعلی حبله رودی، ادیب ناشناس قرن یازدهم هجری، است که بر هزار و صد مثل و کنایه و برخی حکایات مربوط به آن‌ها مشتمل است و همواره مورد اقبال توده‌ها بوده است. چنانکه در همین کتاب، نویسنده در زیر مثل “ریش دراز و سر کوچک نشان احمقی است” داستانی از قاضی بلخ نقل می‌کند.

۲ـ میرزا آقا خان کرمانی در رساله‌ی سه مکتوب، از زبان دو شخصیت خود (سوسمارالدوله خطاب به کلانتر) با اشاره به مثل و روایتی از دیوان بلخ، چنین از اوضاع دادگستری دوران ناصری انتقاد می‌کند: “شنیده بودیم حاکم بلخ مقصری را محض سیاست امر داد که میخی به “ک ون ش” بتپانند، بدو گفتند که این میخ به فلانش نمی‌رود، گفت در شهر بگردید هر که را دیدید که این میخ به فلانش می‌رود، بدو بتپانید ولی در این‌جا پدر قانون بلخ را از تو می‌‌شنوم:
گنه کرد دربلخ آهنگری     به شوشتر زدند گردن مسگری

۳ – ملک الشعرای بهار، بزرگ مرد ادب فارسی، در بیت پایانی مثنوی زیبای “حکایت مرغ پیر که به دام افتد” که داستان قاضی‌ای است که به نفع رعیت و به زیان بزرگی سند می‌دهد، لیکن شخص قاضی مغضوب امیر و بر کنار می‌شود، گوید:
حق همین است اگرچه باشد تلخ   به شقاوت کشد قضاوت بلخ

۴ ـ سال‌ها پیش شادروان فضل الله صبحی مهتدی گزارش‌های گوناگون و “داستان‌های دیوان بلخ” را به همین نام، درکتابی گردآورده و با دیباچه‌ی ارزشمند استاد عباس اقبال انتشار داده است و تصویر پشت جلد آن، نوشته‌ی ما را آذین داده است.

۵ـ  در مجموعه داستان «مرده‌کشان جوزان» (که چاپ نخست آن به نام «در سینمای زندگی» انتشار یافته و پیش تر بدان اشاره شد و از نوشته‌های ماندگار ابوالقاسم پاینده است) نهمین افسانه، ویژه‌ی داستانی از آرای “قاضی بلخ” است که در شکن‌های آن، چندین گزارش از شاهکارهای قاضی بلخ با نثری زیبا و شیوا بیان شده است و یکی از آن‌ها همین گزارشی است که با دیگرگونی‌هایی در تعزیه‌ی دیوان بلخ افراشته آمده است.

۶ـ بهرام بیضایی، کارگردان سینما و تئاتر، نمایش‌‌نامه‌نویس و فیلم‌نامه‌نویس نامور ایرانی، که به گفتار خودش از تاریخ بیزار است لیکن در جستجوی ریشه‌های دشواری‌های امروزین گاهی به سراغ تاریخ می‌رود و چند نمایش نامه تاریخی نیز دارد، از جمله به سراغ روایت داستانی دیوان بلخ رفته و نمایشنامه‌ی‌ «دیوان بلخ» را در کارنامه‌ی خود دارد که در سال ۱۳۴۷ منتشر شده است. او همان کار ابوالقاسم پاینده در داستان‌سرایی را در کار نمایشنامه‌نویسی کرده است، چنانکه در تلاش برای کاربرد زبانزدهای امروزین در دیوان بلخ، گزمه‌ای به بزرگ خود می‌گوید : “چشم سرکار!”

در پایان، یادآوری این نکته شایسته است که شادروان استاد مجتبی مینوی در کتاب پانزده گفتار خود، طی نبشته‌ای گسترده، گزارش شرقی دیوان بلخ (قاضی حمص) را دستمایه و بُن نمایش «تاجر ونیزی» اثر ماندگار و جهانی ویلیام شکسپیر می‌داند، و تولستوی هم در داستانی کوتاه گزارشی از آن را آورده است.

 

مثل‌های پیوسته و برابر آن:

 

۱ـ خر من از کرّگی دم نداشت
از زمره داستان‌هایی که از دیوان بلخ نقل شده، روایت‌های مشهور و مختلف مربوط به این ضرب‌المثل است. مهدی پرتوی در باره‌ی آن گوید: “این مثل در مورد کسی به کار می‌رود که از کیفیّت قضاوت و داوری نومید شود و حکم محکمه را بر مجرای عدالت و بی‌نظری نبیند. در واقع چون محکمه را به مثابه “دیوان بلخ” ملاحظه می‌کند، از طرح دعوی منصرف شده به ذکر ضرب‌المثل بالا متبادر می‌شود. این تدریجاً عمومیت پیدا کرد و درحال حاضر بطور کلی هر گاه کسی از تصمیم و نیّت خویش منصرف شده باشد به آن تمسک و تمثل می‌جوید.” وی معتقد است که قدر مسلم واقعه‌ی مربوط به آن حقیقت تاریخی دارد و در عصر سلطان محمود غزنوی اتفاق افتاده است لیکن بعدها شاخ وبرگش داده اند.

۲ – گنه (خطا) کرد در بلخ آهنگری     به شوشتر زدند (زنی) گردن مسگری (دیگری)
به عقیده‌ی استاد دهخدا، گمان می‌رود که این بیت از اندیشه‌ی حکیم توس استاد فردوسی باشد، که گوید:
بود داوری‌مان چو حکم سدوم    همانا شیندستی آن حکم شوم
که در شهر خائن شد آهنگری    بزد قهرمان گردن دیگری (فردوسی)

اگر نظر استاد دهخدا در باره‌ی ریشه این بیت درست باشد، و هم‌چنین بیت‌المثل را تلخیصی از یکی از گزارش‌های دیوان بلخ بدانیم که ارتباطی با شهر باستانی شوشتر ندارد، شاید صورت درست این مثل در ابتدا، نشتر به جای ششتر (شوشتر) باشد. به ویژه این‌که در ادب فارسی، نشتر زدن و نشترزنی کنایه از ظلم و ستم کردن و آزار دادن است. چنانکه امیرخسرو دهلوی گوید:
عوان چون ز شه عامل برزن است   فغان نی ز نشتر، نشترزن است

۳ـ حکم سدوم:
در افسانه‌ها و مثل‌های جاری، چند شهر دیگر نیز جایگاهی مانند بلخ دارد و داوری داورانش چون دیوان بلخ دانسته شده و برخی گزارش‌های دیوان بلخ، به نام این شهرها آمده است. یکی از این شهرها، سدوم (به فتحه یا ضمه حرف نخست) است…

۴ـ حکم حِمْص
یکی دیگر از این شهرها، شهر حِمْص است. حِمْص شهری در شام میان دمشق و حلب است و مردم آن از دیرباز در میان تازیان، به ساده لوحی و نادانی و گولی، نام بردارند. و حکایات زیادی بسته به آنان بر زبان‌ها روان است…

۵ـ قاضی رطل بوق عبدالپشم پانزده:
زنده‌یاد استاد مجتبی مینوی گوید یک روایت دیگر از داستان تاجر ونیزی، یکصد و پنجاه سال پیش‌تر، در کتابی بنام “سرگذشت لطف‌الله” توسط مستشرق معروف انگلیسی ایستویک (Eastwick)، به زبان انگلیسی ترجمه و به طبع رسیده است. در این روایت نام قاضی “رطل بوق عبدالپشم پانزده” است. لطف الله می‌گوید که در قرن سوم هجری یک نفر قاضی بسیار بی ادعا و متواضع، موسوم به منصور بن موسی بود، که اسم خود را به پنج پاره کرده بود : “من + صور+ ابن+ مو+ سی”. وی از راه افتادگی و فروتنی، هر جزئی از نام خود را به واژه ای خُردتر بدل کرده بود. چون “من” زیاده سنگین بود، آن را به رطل و صور (نام شیپور اسرافیل) را به بوق؛ ابن را به عبدل؛ و مو را به پشم، و سی را به پانزده بدل کرده بود، بنابراین نام او «رطل بوق عبدالپشم پانزده» شده بود. استاد مینوی گوید: شاید لفظ ملّا نَطَربوق از این‌جا آمده است.

 

روایت کوتاه دیگر از دیوان بلخ

سوای آنچه در لابه‌لای مقاله‌ی خود گفتیم، نبشته‌ی خود را با آوردن دو گزارش کوتاه دیگر از دیوان بلخ، که نمونه‌هایی از داوری‌های خنده‌دار و دور از سنجه‌های دانش و دادورزی قاضی بلخ است، به پایان می‌بریم:

زنده را به گور کردن
مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می‌برند و آن بیچاره فریاد می‌زند و خدا و رسول را شفیع می‌آورد که ای خلایق! من زنده و سالمم. چگونه می‌خواهید زنده‌ای را به خاک بسپارید؟ گاه فریاد می‌زد و گاه اشک‌ریزان التماس می‌کرد. اما ملایی چند که از پی تابوت کشان می‌رفتند بی‌توجه به او رو به مردم می‌گفتند: ملعون دروغ می‌گوید. مُرده است!

مسافر حیرت‌زده حال و حکایت را پرسید. گفتند: این مرد فاسق و فاجری است سخت ثروتمند و بدون وارث. چندی پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بزرگ شهادت دادند که مرده است و قاضی نیز به مرگ او حکم کرد. یکی از مقدسان شهر زنش را گرفت و اموالش را تصاحب کرد. اکنون ملعون بازگشته ادعای حیات می‌کند. حال آن که ادعای مردی فاسق در برابر شهادت چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نیست. این است که به حکم قاضی به گورستانش می‌برند، چرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا ً جایز نیست!

[متن کامل این مقاله با مآخذ و ارجاعات آن را در این لینک ببینید و بخوانید.]