خوابگرد

دخترها عادت بدی داشتند به سفر کردن

درباره‌ی «تو به اصفهان بازخواهی گشت»، نوشته‌ی مصطفی انصافی

حنانه سلطانی: عکسی با جای سوزن منگنه و مُهرِ وزارتخانه روی گونه‌های آدری. همه‌چیز از یک عکس آغاز می‌شود، عکسی که شمیم شمسه که به آن زل می‌زند همه‌ی بادهای گرم جهان می‌وزد توی کوچه و خانه و هرجا که هست و او با باد می‌دود تا نگذارد آدری، عکس آدری گم‌وگور شود. می‌دود تا «ناخودآگاه» بایستد در برابر فراموشی هستی، در برابر موریانه‌های تقلیلی که بنا بر گفته‌ی کوندرا تاریخ را می‌جوند، زندگی آدمی را می‌جوند و سرانجام بزرگ‌ترین عشق را به مجموعه‌ای از خاطرات بی‌فروغ تقلیل می‌دهند، موریانه‌هایی که تاریخِ بی‌وطنیِ لهستانی‌ها را به عکسی از آدریانا و خاطره‌ای محو تقلیل داده‌اند، به خاطره‌ای دور که شمیم شمسه از تلاشش برای فراموش کردنِ یادِ کسی و تصویری از درِ آهنیِ کوچکِ خانه‌ای در ذهن دارد؛ و حالا قهرمان داستان برای گذر از این فراموشی باید به شیوه‌ی مردی باستانی بایستد، دست به آیینی خاص بزند تا زمان مقدس را به زمان حال فرا بخواند، آن را از دل تاریخی بی‌انتها و دوار بازآفرینی کند و خدای میرنده را از بین خاطره‌هایش بیرون بکشد.

مردِ باستانی، بنابرگفته‌ی میرچا الیاده در «اسطوره‌ی بازگشت جاودانه»، از زمان تاریخی روگردان است، تا می‌تواند در برابرش می‌ایستد و با تقلید از نمونه‌های ازلی در زندگی روزانه‌اش و همچنین برگزاری آیین‌های خاص در لحظه‌های معین سال، به طور ادواری به واژگونی زمان و امحای تاریخ دست می‌زند، زمان مقدس را احیا می‌کند و دوباره به زمان حال و اکنون فرا می‌خواند و این چنین با بازآفرینی زمان، زندگی خود و گیتی را نیز نوآیین می‌کند.

این آیین خاص برای شمیم شمسه با سرزدن به کیف خاک‌گرفته و نگاه کردن به عکس آدری برگزار می‌شود، عکسی که در آن همچون تصویر ماه، هنوز حاشیه‌ی موهای آدری به خاطر نوری که عکاس از پشت تابانده روشن‌تر از رنگ تیره‌ی موهاش است. این توصیف یادآور همان تصویری است که از ماه در ذهن داریم و «تو به اصفهان بازخواهی گشت» در طول داستان با تشبیه چندباره‌ی صورت آدری به ماه، آدریانا را به خدای میرنده در جهان اسطوره‌ها نزدیک می‌کند. آدری بی‌خداحافظی می‌رود و شمیم فکر می‌کند اگر آدریانا برگردد حتما سطل رنگ آبی و چند قلم‌مو برمی‌دارد و کل حوض را رنگ می‌زند، آب را ول ‌می‌دهد توش تا پرپر شود، تا شب‌ها دوباره صورت آدری بیفتد روی قرص ماه توی آب حوض و بلرزد با بادی که می‌وزد روی سطح آب و دل شمیم را که زل زده به روی ماه بلرزاند.

جایی از قصه، در غیبت آدری، آسمان بی‌ ماه می‌شود، سیاه و کبود؛ و در سفر، توی جاده، یاد آدری که در خاطر شمیم می‌آید ماه دوباره پیدا می‌شود، قرصش می‌افتد روی قرص صورت آدری و شمیم می‌خندد و با خود فکر می‌کند اگر طاهر می‌دید حتماً می‌گفت عجب سوپرایمپوز شاهکاری! الیاده برای خدایان میرنده ویژگی‌هایی مطرح می‌کند از جمله این که اصل و منشأ آن‌ها مشخص نیست، در جوانی بدون ارتکاب گناه کشته می‌شوند، مرگ آن‌ها منجر به تحولات و تغییرات بسیاری می‌شود و پس از مرگشان نیز به‌خاطر نیاز انسان‌ها آیین‌های رازآموزی پیرامون مرگ آن‌ها شکل می‌گیرد. آدریانا یکی از این خدایان است. اصالت کاملاً ایرانی او تا پایان رمان کشف نمی‌شود، در جوانی دست به خودکشی زده و مرگ اوست که الیزا را برای کشف معمای خاطرات نوشته‌شده‌ی آدری، برای یافتن مردی که قدش از درخت‌های خانه‌ی معمار بلندتر است به ایران می‌کشاند و همه‌ی اتفاقات پی‌درپی قصه را رقم می‌زند.

به این ترتیب قهرمان داستان برای فرار از زمان تاریخی، برای فرار از وحشت تاریخ و حال داستانی که در هشتادوهشتِ بی‌تاب می‌گذرد دست به بازآفرینی زمان می‌زند، عکس آدریانا را از بین خاطرات خاک‌گرفته‌اش بیرون می‌کشد تا خود و جهان خود را نوآیین کند. آدریانا در قالب خدای میرنده به جهان داستان فراخوانده می‌شود. همچنان که ماه در آغاز کامل و مدور است، با گذر زمان هر شب نزارتر می‌شود و پس از نابودی کامل دوباره متولد می‌شود و به جهان بازمی‌گردد، آدریانا نیز در هیئتی تازه با الیزا به دنیای روایت پا می‌گذارد. الیزایی که در سرنوشتی مشابه با آدری، بی‌مادری را تجربه کرده است.

بی‌مادری و بی‌وطنی سایه‌ی شومی است که بر سر هر سه شخصیتِ زنِ جهانِ داستان (باربارا، آدری و الیزا) سنگینی می‌کند. انسان اسطوره‌پرداز محور هرچیز را در گذشته می‌طلبد، آینده برای او به صورت تکرارِ گذشته رخ می‌دهد و از همین روست که در جهان داستانی که شمیم شمسه ناظرِ آن است تاریخِ شومِ بی‌وطنی بر هر سه نسلِ زنانِ لهستانی سایه می‌اندازد.

«گاهی هم پیش می‌آید که ماه پشت ابر بماند» و این دلیل ناتمامیِ روایت‌هایی است که ذهن اسطوره‌پرداز شمیم شمسه آنها را انتخاب و برایمان روایت می‌کند. ماه در پشت ابر می‌ماند همان‌طور که از سرنوشت باربارا چیزی دستگیرمان نمی‌شود، همان‌طور که معمای مرگ تختی هرگز آن‌طور که باید و شاید کشف نمی‌شود و همان‌طور که سهم آدم‌های شریک در کودتای ۲۸ مرداد هرگز به درستی مشخص نمی‌شود. تاریخ ما تاریخ ندانستن‌هاست و این پاسخ معمایی است که قهرمان داستان در پایان سفر و در راه بازگشت به آن پی می‌برد.

بنا بر باور اسطوره، مردگان رهسپار ماه می‌شوند تا تجدید حیات کنند و دوباره قوای لازم را برای شروعِ هستی به دست بیاورند. آدری، خدای میرنده‌ی جهانِ داستانیِ «تو به اصفهان بازخواهی گشت» نیز در پایان می‌ماند توی فرودگاه. می‌ماند که باز برود. باز می‌رود، همان‌طور که ماه هر شب نزارتر می‌شود و در شب آخر با خاموشی‌اش می‌میرد. اما راوی اسطوره‌پرداز جهان داستان ایمان دارد به برگشتن او و آن شعر بالینسکی که برای بچه‌های لهستانی اصفهان سروده: تو به اصفهان بازخواهی گشت…

* عنوان یادداشت برگرفته از جمله‌ای است از پرویز دوایی در «ایستگاه آبشار»