رضا شکراللهی: زبانم نمیچرخد از مدیا کاشیگر بنویسم. مرگ عزیزان مرا در خودم فرو میبرد. از خواندن خردهخاطرات دیگران در سوگواری تازهگذشتگان دوستداشتنی آرام میشوم، اما خودم چندان اهل این کار نیستم. اینک هم چنین قصدی ندارم. اما، حالا که از نگاه تیز مدیا کاشیگر محروم شدهایم هم از خندههای مستانهاش، چیزی را میخواهم بگویم که ۱۲ سال اجازهی گفتنش را نداشتم.
شمار زیادی از اهل ادبیات و فرهنگ خاطرهای بس گوارا از سایت هفتان دارند، اما هیچخطی از این خاطرهی خطخطی شیرین در ذهن هیچکس به مدیا کاشیگر وصل نیست. در پاییزروزی از سال ۱۳۸۴، در یکی از قرارهای کافهای دونفرهمان، صحبت هفتان شد، که ماههای اول کارش بود. شکایت کردم که همه مصرفکنندهاند و حامی مالی ندارد و میترسم زورم نرسد. پرسید ماهانه چقدر پول لازم است تا سرپا بماند. گفتم حداقل فلانقدر. گفت این حداقل بر عهدهی من تا هفتان جان بگیرد و روی پایش بایستد، فقط بهشرط آنکه میان خودمان بماند. گفتم اینطوری سایت مدیون شما میشود. گفت غیر از پیشرو بودنت، عاشق همین رکبودنت هم هستم؛ غلط کردهای که مدیون میشود! اصلاً وظیفه داری هفتهای یک مطلب علیه مدیا کاشیگر منتشر کنی؛ خب؟ خندیدیم و باز قهوه سفارش داد و ترجمهای از شعری دستم داد بخوانم و کیف کنیم. و تا یک سال بعد، هر ماه، پول را به من رساند، تا هفتان عاقبت جان گرفت و شد آنچه شد.
مدیا چنان مستانه و خیاموار میزیست که خیال میکردم این راز همیشه ناگفته میماند. حالا اما مدیا رفته است و دل من و انبوهی از دوستارانش غمگین است و خراشی بس سیاه و عمیق بر دیوار ادبیات مستقل ایران نقش بسته است. افسوس… یادنوشت محمدحسن شهسواری دربارهی مدیا کاشیگر را بخوانید، که آرامش میبخشد.
ادامه بده، آقای توریست ابدی
برخی، سوای نظری که نسبت به هنرشان داری، حضورشان سراسر هنر است. مدیا کاشیگر یکی از آنان بود. در تمام دفعاتی که در کنارش بودم، که کم هم نبود، تکرار میکنم در تمامی دفعات، چنان نیرویی از حضور در لحظهی اکنون داشت که تو را و میزها را و لیوانها را و شب را و قهوهای پنجره و پارکت را همراه خودش سبک میکرد و یک وجب از زمین فاصله میداد.
***
در یک بعدازظهر تابستانی راز چنین بودنش را آشکار کرد. در آشپزخانهاش بودیم، با چند جوان. یکی از آن ملاقاتهایی بود که جوانان دور مرد موفقی را میگیرند، که از میانسالی به سمت پیری سُر میخورد و جوانها، که بر اثر بخارات موّاج پیچیده در فضا رشتهی سخن را به دست گرفتهاند، آن مرد موفق را گلباران تمجید میکنند. یکی از فلان جای فلان داستانش تعریف میکرد و میگفت مدیا جان، چرا بیشتر داستان ننوشتی؟ (عجیب است که همیشه طوری رفتار میکرد که در ملاقات دوم یا سوم «مدیا» صدایش کنی.) یکی، بندی از شعرش را میخواند و میگفت چرا شعر را بیشتر…، یکی نقدی، یکی ترجمهای، یکی مقالهای. و آن مرد میانسال که میدانست برشمردن موفقیتهایش در این عصر گرم، بیشتر برای آن است که جوانان نشان دهند او را خواندهاند و بگویند استحقاق بودن در آشپزخانهای چنین گشادهدستانه را دارند، تا واقعاً تعریفی واقعی از چیزی، هر دو دستش را گذاشت پشت گردنش و بدنش را کش داد و گفت: «من توریست ابدیام. هیچوقت هیچجا آن قدر نمیمانم که فکر کنم آن جاییام.»
مدیا کاشیگر همینطوریها بود که اینقدر سبک بود و سبکی میپراکند و برای کشیدن شیرهی زندگی بدنش را به تمامی مصرف میکرد.
***
دورترین خاطرهی من از نام او به سالهای اوایل دههی هفتاد برمیگردد. ما چند جوان شهرستانی سمج بودیم که، به قصد فتح پایتخت، کتابها و فیلمها را جرواجر میکردیم. من و رضا شکراللهی و یعقوب یادعلی و بهنام بهزادی و نادر پناهزاده و چند نفر دیگر. یکی از داغترین کشفهایمان «ابر شلوارپوش» مایاکوفسکی با ترجمهی مدیا کاشیگر بود. شک نداشتیم مترجمی با این نام حتماً زن است. حتا یکی از ما، که خاطرم نیست کی و شاید حتا خودم، قسم میخورد میداند زن فلان روزنامهنگار معروف است. نادر پناهزاده با آن صدای شاعرکش، که با طنز خاصش اسم کتاب را به فتح ب اَبَرشلوارپوش میخواند، خدا میداند کتاب را چند بار از سر به ته برایم خواند. حتا یعقوب یادعلی که میمرد بگوید از چیزی در دنیا خوشش آمده، برخی جاهای کتاب را بلند میخواند و قهقهه میزد. و بهنام بهزادی که عقل جمع بود هم ترجمهی این خانم مدیا کاشیگر را میستود. کسی البته از شعف من و رضا که احساسات جمع بودیم متعجب نمیشد.
***
حیف و صد حیف که بنا به دلایلی شخصی، نمیتوانم بزرگی مدیا کاشیگر را به خاطر لطف بیکرانی که به من کرد آشکار کنم. که چگونه مردی آبرویش را بهراحتی، آزاد و آزاده در مشتهایش گرفت و تقدیم کرد. مردی که همیشه خودش بود اما هیچ وقت ژست اپوزیسیون نگرفت. خاطرم هست شبی که خبر مرگ رضا سیدحسینی بزرگ را دادند، خانهاش بودم. از تلویزیون بهش زنگ زدند که میآیی تلویزیون؟ اردیبهشت سال سیاه هشتاد و هشت بود و تلویزیون، نه البته به اندازهی چند ماه بعدش اما به اندازهی کافی، منفور بود. مدیا بیلحظهای تأمل گفت به خاطر یاد سید میرود. و رفت. با کراوات هم رفت و مثل همیشه پرشور حرف زد.
***
عجیب است که تکاندهندهترین خاطرهام از آن حضور همیشهاکنونی مدیا کاشیگر را همین لحظه یادم آمد. شبی زمستانی بود. آخر شب. بیشتر مهمانها رفته بودند. در ایوان معرکهی خانهی سروش و سارا، این زوج مهماننواز بودیم. چند هنرمندِ کمابیش نامی، یکبند و بیوقفه، چسناله میکردند. از اوضاع گند ممکلت و بیقدر بودن هنرمندان و زندگی سخت و همچو چیزهای تکراریِ بیطراوات. بعد یکهو سکوت شد. من برای این که مسیر بحث عوض شود (میدانستم مدیا، که در تمام مدت ساکت و نگاهش به شب صادق زمستانی بود، استاد عوض کردن چنین بحثهایی است) پرسیدم: «مدیا، نظر تو چیه؟» آرام برگشت: «در مورد چی؟» «همین زندگی. گه بودن زندگی. تو این ممکلت و کلاً.» پکی به سیگارش زد و گفت: «من همون اوایل جوونی به خودم یک قولی دادم.»
همه ساکت نگاهش کردند. گفت: «قول دادم فکر کردن به سختیهای زندگی رو بگذارم برای بعد از مرگ. کلی وقت هست اون موقع برای این چیزا. و کلاً هر چیزی.»
آخ که آقای توریست ابدی، یعنی از امشب قرار است به این چیزها فکر کنی؟ کلاً؟ یعنی قرار است دیگر خودت نباشی؟ آن خودی که میشناختیم؟ آن حضور اکنونیِ سبک و سرخوش؟ اما نه. میدانم به خودت خیانت نمیکنی. ادامه بده، آقای توریست ابدی! با مرگ نمان. لطفاً.