خوابگرد

ملاقات اسماعیل فصیح با ارنست همینگوی به قلم خودش

رضا شکراللهی: زنده‌یاد اسماعیل فصیح نویسنده‌ای بود پرکار، اما خاموش و گوشه‌نشین. اگر اشتباه نکنم، فقط دو بار به مصاحبه و گفتن از خودش تن داد، که دومی‌اش گفت‌وگوی مفصل با سعید کمالی دهقان بود در سال ۸۶، وقتی سعید در بیمارستان در کنارش بود. متن کامل این گپ مبسوط را سعید در کتاب «دوازده به علاوه‌ی یک» آورده و ماجرای معروف دیدار فصیح با ارنست همینگوی را هم از زبان او روایت کرده است.

اسماعیل فصیح در زمان مرگ هم، به جبر زمانه، در سکوت رفت. تیرماه ۱۳۸۸ بود و تهران رنگ سبز داشت و بوی خون می‌داد. در همان روزهای آخر خبر رسید که زندگی‌نامه‌اش را هم دارد می‌نویسد، اما اجل امان نداد و کار به نقطه‌ی آخر نرسید. بعد خبر آمد که قرار است آن‌چه از او باقی مانده تکمیل و کتاب و منتشر شود با عنوان «زندگی من». اما در میانه‌ی راه، سال ۹۱، باز هم خبر رسید که این زندگی‌نامه‌ی خودنوشت منتشر نمی‌شود. به گفته‌ی همسرش، «چون درست نبود خودمان چیزی به آن اضافه کنیم. در عین حال هم مطالب به‌جامانده به دلیل ناتمام بودن نمی‌توانست به صورت کتاب منتشر شود.»

اکنون، در هشتمین سالگرد درگذشت اسماعیل فصیح، مجله‌ی اندیشه‌ی پویا پاره‌هایی از این زندگی‌نامه‌ی خودنوشت را منتشر کرده، با این وعده‌ی دوباره که قرار است نشر پیکان آن را منتشر کند. اسماعیل فصیح در دهه‌های شصت و هفتاد جزو پرفروش‌ترین‌ نویسندگان معاصر بود. اما اگر هیچ‌یک از آثار اسماعیل فصیح را هم دوست نداشته باشید، زندگی‌نامه‌اش از خیلی جهات خواندنی است؛ البته اگر منتشر شود.

ماجرای ملاقات فصیح با همینگوی را، به نقل از شماره‌ی ۴۴ مجله‌ی اندیشه‌ی پویا (مرداد ۹۶) و این بار به قلم خودش، در ادامه می‌خوانید.

ملاقات اسماعیل فصیح با ارنست همینگوی

کلاس من از اول فوریه شروع شد. بیشتر درس‌ها درباره‌ی ادبیات جهان بود، با دو درس خاص درباره‌ی کارهای ارنست همینگوی. استادان به کارهای او بیشتر از کارهای دیگر نویسندگان آمریکا و اروپا توجه می‌کردند. ماه‌ها بود که استادان ادبیات دانشگاه و دانشجویان علاقه‌مند از ارنست همینگوی، که همان نزدیکی‌ها زندگی می‌کرد، دعوت کرده بودند روزی به دانشگاه بیاید و درباره‌ی زندگی و نوشته‌های خود برایشان سخنرانی کند. همینگوی این دعوت را عقب انداخته و گفته بود حال و حوصله و توانش را ندارد. سرانجام در ماه آوریل جواب مثبت داد و قرار شد روز یکشنبه بیست و سوم آوریل، ساعت ده صبح، سخنرانی‌اش را انجام دهد.

آن روز من و آنابل صبح زود به دانشگاه رفتیم تا جای خوبی در سالن پیدا کنیم. نشان به آن نشانی که همینگوی تا ساعت یازده پیدایش نشد. سرانجام خبر رسید که وارد محوطه‌ی دانشگاه شده. لباس اسپورت با شلوارک شکاری و پیراهن نیم‌تنه‌ی ورزشی به تن داشت. او که در آن زمان شصت‌ساله بود، به سالن اجتماعات نیامد. روی صندلی‌ای وسط چمن باغ بزرگ نشست و رئیس دانشگاه استادان هم حریفش نشدند.

همه‌ی حاضران، استادان و دانشجویان به‌صورت نیم‌دایره جلویش نشستند. من و آنابل در اولین ردیف جا گرفتیم. همینگوی همین که منتظر بود همه سر جاهایشان بنشینند، مدام عصایش را از این دست به آن دست می‌کرد و به من خیره شده بود. لابد چون مثل بقیه‌ی پسرها موبور و چشم‌آبی نبودم. با صدایی ظریف و کمی زنانه پرسید: «شما کجایی هستید؟»

حتماً فکر کرده بود من با آن خوش‌پوشی و پوست سبزه اهل آمریکای لاتین هستم. با لهجه‌ی آمریکایی گفتم «آیرَن»، که البته دو معنی داشت: یکی «ایران» و یکی «من دویدم». با خنده سرش را بالا گرفت و پرسید: «تمام راه را؟ از آسیا تا آمریکا؟»
گفتم: نه، آقا! با اتوبوس و قطار و هواپیما.»
«چه می‌خوانید؟»
«زبان و ادبیات انگلیسی. من در تهران کتاب پیرمرد و دریا را خوانده‌ام. در جهان کم‌نظیر است. بهترین رمانی است که تا کنون نوشته شده.»
«این‌طور فکر می‌کنید؟»
«اثر ادبی جاودانه‌ای است و کاملاً نمادین، زیرا وقتی مرد در دریای زندگی بزرگ‌ترین ماهی عمرش را گرفت و آن را با قایق به ساحل کشاند، کوسه‌های خونخوار از آن جز اسکلتی باقی نگذاشته بودند.»

با خنده‌ای کم‌حوصله یک انگشتش را به طرف من من دراز کرد و پس از مکث کوتاهی فقط گفت «Right». همه دست زدند. آنابل برگشت و با عشق و تحسین به من نگاه کرد. فکری در سرم می‌چرخید. نمی‌دانستم ارنست همینگوی به من گفته «Right» یعنی درست است، یا «Write» یعنی بنویس.

روزی شگفت‌انگیز و نازنین از آب درآمد. تنها باری بود که او را، که در هشتاد کیلومتری‌ام زندگی می‌کرد، دیدم. دفعه‌ی بعدی وجود نداشت. یک ماه بعد شنیدم که با شلیک گلوله‌ای در دهانش خود را کشته است.