خوابگرد

استادان و نااستادان عبدالحسین آذرنگ

رسول گلپایگانی: این روزها خواندن خاطرات بزرگان فرهنگ و هنر بیش از هر نوشته‌ی دیگری مرا جذب می‌کند و حالم را بهتر. کتاب «استادان و ناداستادان» را دوست پژوهشگری برایم تحفه آورد. عبدالحسین آذرنگ برای اهل کتاب نام‌آشناست و من هم او را از طریق کتاب‌هایشان کمابیش می‌شناختم. اما خواندن بخشی از زندگی پر فراز و نشیبش در کمتر از چند ساعت، اطلاعات پیرامونی فراوانی از آذرنگ و احوال روزگارش برایم به ارمغان آورد. «استادان و نااستادانم» همان‌گونه که از نامش پیداست، درباره‌ی استادان و معلمانی است که به‌صورت مستقیم و بعضاً غیرمستقیم در زندگی عبدالحسین آذرنگ اثرگذار بوده‌اند، و در این میان از بعضی از نااستادان هم نام و نشانی به میان آمده که حق معلمی را تمام و کمال ادا نکرده‌ا‌ند.

آذرنگ در مقدمه‌ی این کتاب مختصر، تأکید کرده که نمی‌خواسته خاطراتش را بنویسد و هدفش شرح شرایط آموزشی مدارس و دانشگاه‌هایی بوده که در آن‌ها تحصیل کرده، اما در جاهایی، به‌ضرورت، بخش‌هایی از خاطراتش را هم نقل کرده است. اما به اعتقاد من می‌توان این کتاب را خلاصه‌ای از خاطرات خودنوشت او قلمداد کرد و این‌که این کتاب مقدمه‌ای است بر خواندن کتاب مفصلِ خاطراتش که در طول سال‌های زندگی خود همواره در حال نگارش آن بوده و هنوز هم مشغول تکمیل آن است.

عبدالحسین آذرنگ در این کتاب به صورت کاملاَ مختصر از نخستین روزهای تحصیلی‌اش گفته و سپس به شرح مراحل مختلف زندگی‌اش پرداخته است؛ از سال‌هایی که در دانشگاه متمول شیراز مجبور می‌شود اقتصاد بخواند و در همین دانشگاه پرشور است که با استاد ذبیح‌الله صفا آشنا می‌شود و در همین دانشگاه شهر شیراز است که ساواک او را به دلیل فعالیت‌هایش دستگیر می‌کند و به‌واسطه‌ی یکی از اقوامش می‌تواند رهایی پیدا کند و ناچار می‌شود از دانشگاه شیراز به سوی دانشگاه در آن روزگار فقیر اصفهان کوچ کند. در دانشگاه اصفهان است که با زنده‌یاد ابوالحسن نجفی آشنا می‌شود و محضر مصطفی رحیمی را درک می‌کند و به‌واسطه‌ی دکتر نجفی به حلقه‌ی «جنگ اصفهان» در آن سال‌‌ها راه پیدا می‌کند. «جنگ هرچه بود، معلم من بود، و از آن چیزهایی می‌آموختم که جای دیگر به من نمی‌آموخت. افزون بر آن، با شماری از نویسندگان و شاعران و هنرمندان که طی همان سال به اصفهان آمدند، از نزدیک آشنا شدم، یا محضر آنها را درک کردم.»

نمی‌خواهم در این مجال مختصر از تمامی زندگی پر فراز و نشیب آذرنگ که در این کتاب نقل شده برایتان بگویم، فقط به کسانی که حتا اندکی به مباحث نشر کتاب، ترجمه و به‌خصوص ویرایش علاقه‌مندند توصیه می‌کنم این کتاب را بخوانند و با اتفاق‌های ادبی و فرهنگی فراوانی که در آن روزگار رخ داده و هیچ‌جا جز در همین خاطرات خودنوشت عبدالحسین آذرنگ و امثال او ثبت نشده، آشنا شوند. امثال این کتاب به خواننده‌ی جوان امید می‌دهند و به او می‌آموزند که برای مترجم یا ویراستار خوب شدن هیچ‌گاه دیر نیست و لزومی ندارد که شرایط ویژه‌ای داشته باشد. فقط مهم این است که بخواند و کار کند و روز به روز به دانشش بیفزاید، همین و بس.

نمونه‌ی نثر پرکشش عبدالحسین آذرنگ در کتاب «استادان و نااستادانم»:

کار کردن در محیطی که احساس کنی دانش و مهارت و تجربه‌ات باید بیش از آن باشد که هست، و مدیر سخت‌گیری هم بالای سرت باشد که مدام به تو نیش و سُقُلمه بزند و عیب‌ها و کاستی‌هایت را پیش رویت بگذارد یا به رُخت بکشد، نه خوشایند است و نه تحمل کردن آن کاری آسان است.

وقتی اولین کارم را همراه با یادداشت گزنده‌ای پس دادند و ناگزیر شدم آن را با هرچه در توانم بود بازنگری و بازنگاری کنم، در حالی که کارکنان قدیمی از کنارم می‌گذشتند و عرق ریختنم را می‌دیدند، به خود گفتم: تو بودی که عجله می‌کردی خدمت وظیفه‌ات هر چه زودتر تمام شود؛ تو بودی که خیال می‌کردی باغ بهشت در انتظار توست! … اما مصمم بودم بر کارها مسلط شوم، و علاقه‌مند بودم یاد بگیرم. به تجربه آموخته بودم که خودآموزی، مؤثرترین راه تغییر است. از تجربه خدمت نظام، قدری صبر و تحمّل هم آموخته بودم که پیش از آن کمبودش را در خودم حس می‌کردم. اطمینان داشتم که شکیبایی، کار، مداومت، هدف‌گذاری، یادداشت‌برداری دقیق، و داشتن برنامه منظم روزانه، و از کف ندادن وقت، سرانجام بر دشواری‌ها چیره می‌شوند…

مدیرم کریم امامی، مرا به کسی سپرد که وظیفه‌ای را به من بیاموزد. کار پیش نمی‌رفت، او بازی می‌کرد، و مسیرهای نادرست نشان می‌داد، یا بخشی از راه را نشان می‌داد و بخشی را نه… چند ماه گذشت و او شگرد کار را به من نیاموخت… تصمیم گرفتم که دیگر نزد او نروم، بلکه بروم سراغ کتاب‌های فرنگی و سعی کنم شگرد کار را به جای آموختن از معلم بخیل، از کتابِ بخشنده بی‌حسد بیاموزم؛ تصمیمی به ظاهر ساده، اما در عمل همراه با پیامدهای متفاوت، گاه دشوار، و در مجموع بسیار مؤثر و الهام‌بخش…

چند ماهی گذشت. صبحی برفی بود و پشت میزم مشغول نوشتن بودم. برقی زد. سرم را بلند کردم، فلاش دوم و سوم دوربین. کریم امامی بود. عکاسی و ظهور عکس در لابراتوار کوچک خانه‌اش، از سرگرمی‌های او بود. آرام و با طمأنینه نزدیک آمد، و روی صندلی لهستانی قهوه‌ای رنگ کنار میزم برای نخستین بار نشست؛ نشانه تازه‌ای از مناسباتی تازه بود…

او به‌تدریج با من سختگیرتر، اما مهربان‌تر شد. محبت‌های تازه‌اش را نسبت به خودم، که هیچ گاه به زبان نمی‌آمد، از نگاه‌هایش و از پس عینکش حس می‌کردم. رفتارش که دوستانه می‌شد، دست می‌برد و موهای بلند اندکی ژولیده‌اش را پس می‌زد و قدری آن‌ها را نوازش می‌کرد. آن مونوازی هم نشانه دیگری از ابراز محبت بود. تیز، خوش‌حافظه، و باهوش بود. انگشتش را درست می‌گذاشت روی عیب‌ها و نقص‌ها. می‌چزاند، جزغاله می‌کرد، اما می‌آموزاند، و در عین حال بال و پر می‌داد. باید یاد می‌گرفتی از او بیاموزی…

استادان و نااستادانم، عبدالحسین آذرنگ، جهان کتاب، تهران: ۱۳۹۳