خوابگرد

استیون هاوکینگ

آرمان ریاحی: نمی‌دانم آیا استیون هاوکینگ هیچ‌وقت به بدیل سینمایی خود در فیلم «دکتر استرنج‌لاو» با بازی تابناک پیتر سلرز فکر کرده بود یا نه. همان دانشمند معلولی که در سکانسی کوتاه از شاهکار استنلی کوبریک، با نام دوّم و عجیب «چگونه یاد گرفتم از نگرانی دست بردارم و بمب را دوست بدارم»، ناگهان ظهور کرد و مانند یک پیامبر ترسناک با خون‌‌سردی تکان‌دهنده‌ای از به‌کار افتادن ماشین پایان زمان خبر داد و کاملاً معلوم بود که از تصوّر خلبان‌ـ‌کابوی بمب‌سوار کِیفی ماورای بشری می‌بَرد. وارونه‌ی یک تجربه‌ی عمیق رهبانی؛ مواجهه با امری قدسی و یا یک غوطه‌ی مذهبی.

وقتی‌که مَرد دانشمند، در پایان فیلم، ناباورانه از روی ویلچر بلند می‌شود و ‌راه می‌افتد، انگار غولی بیدار شده که قدرت خود را از شرّ محتوم گرفته است. و ما باور می‌کنیم که کارمان تمام است و فاجعه با همه‌ی ابعاد نفسگیرش ما را در آغوش می‌فشارد.

با این حال بعید است استیون هاوکینگ حتّی به این شخصیّت سینمایی، که پایان جهان را سال‌ها پیش از بیماری کاهنده‌ی او بشارت داده بود، فکر کرده باشد. استیون هاوکینگ احتمالاً پُرکارتر و بی‌وقت‌تر از آن بود که به فانتزی‌ها و تخیّل نمایشگران سینمایی توجّه کند. انسانی که یکی از مهمّ‌ترین نمادهای علم در جهان و یک شمایل فرهنگی و از مفاخر علمی و دانشگاهی انگلستان بود، احتمالاً وقت و تمایلی برای این قبیل بازی‌ها نداشت.

این استادتمام دانشگاه کمبریج و مدیر مرکز کیهان‌شناسی نظری، نزدیک به نیم قرن در زمینه‌ی فیزیک و نجوم پژوهید و متفکّری تمام‌عیار بود. از آن دست اندیشمندانی که از گذر علم، به شهودی هستی‌شناسانه دست پیدا می‌کنند. زمانی‌که با انتشار مقاله‌های جنجالی‌اش راجع به «نظریه‌ی ام» و یا تابش امواج گرانشی در «افق رویداد» سیاه‌چاله‌ها، نظریه‌ی «نسبیّت عام» آلبرت اینشتین را از سکّه می‌انداخت، هیچ‌کس نمی‌دانست که به‌زودی او چگونه پرسش‌های ازلی بشر در باب منشأ هستی و آفرینش کائنات را جواب خواهد داد.

اگر چند ده سال پیش از آن، اینشتین با جمله‌ی مشهور «خداوند تاس بازی نمی‌کند» پیروان ادیان و غایت‌باوران را به عرش برده بود، حالا هاوکینگ معادله‌ی او را از قاعده بر رأس می‌نشانْد و از تاس‌بازی خداوند سخن می‌گفت. در واقع، در کتاب پایانی او با عنوان «طرح عظیم»، از ماکرومگاها تا میکروارگانیسم‌ها را نتیجه‌ی اجتناب‌ناپذیر مه‌بانگ یا بیگ‌بنگ می‌داند و می‌گوید اگر همه‌ی قانون‌های فیزیک را بدانیم، از کار آفریدگار باخبر می‌شویم. خداوند هنوز دست خود را رو نکرده، چون قرار نیست تمام پدیده‌ها طبق قانون‌مندی‌ها پیش برود و کیهان، بعد از انفجار بزرگ، به شکلی ناهمگون متورّم شده است. و این‌که اگر روش‌های کیهان با قانون‌های دانش هماهنگ باشند، دیگر نیازی به وجود خدا نیست!

با وجود این‌که استنتاج‌های استیون هاوکینگ از سرشت جهان، مخالف کم نداشت، مقاله‌ها، کتاب‌ها، سخنرانی‌ها و جمله‌های قصارش، به دلیل سادگی و همه‌فهمی‌شان با استقبال پردامنه‌ی مخاطبانی روبرو شدند که طیف رنگارنگی از مردم معمولی تا متخصّص‌ها را کنجکاو می‌کرد تا همراه دانشمند معلول و از نگاه او به رازهای آفرینش نگاهی کنند.

معلولیّتش به خاطر بیماری «ای ال اس» نیز دلیل موجّهی را فراهم می‌کرد تا همه بخواهند بدانند انسانی در این سطح علمی چگونه از قدرت اراده‌اش سود برده است؛ سوژه‌ای تقلیل‌یافته در حدّ داستان‌های عامه‌پسند که فیروزمندی‌های‌اش را از مثل‌های پندآموزی نظیر «خواستن توانستن است» به دست آورده است.

فیلمى سینمایی که از داستان زندگی‌اش ساختند اثری احساسات‌گرا در همان زمینه‌هایی بود که غالباً به آن‌ها احتیاج داریم؛ در ستایش امید، انسان‌دوستی و تغییرات مثبت، و این‌که اراده‌گرایی تا چه میزانی به موفّقیّت جوامع انسانی یاری می‌کند.

ولی استیون هاوکینگ با وجود قدرت اثرگذاری و نمایشگری‌اش، انسانی عمیق و جدّی بود و به‌یقین این‌طور استنباط‌ها را به هیچ می‌گرفت: «ما یک ماشین بیولوژیک بیش نیستیم و اراده‌ی آزاد صرفاً یک تخیّل است.»

استیون هاوکینگ به‌عنوان انسانی با شهرت جهانی بیش از هرکس به نتیجه‌ی تحقیقات و نظریّات و گفته‌هایش واقف بود. به این ترتیب بود که این «مأمور کفن و دفن خدا» در سال‌های پایانی عمر، به‌تدریج هرچه بیشتر به بدیل سینمایی خود تنه می‌زد و با او هم‌ذات می‌شد.

وقتی در یکی از آخرین اظهارنظرهایش پیش‌گویی کرد که زمین تا سال ۲۶۰۰ به گلوله‌ای بزرگ از آتش تبدیل خواهد شد، بیش از همیشه به استرنج‌لاو شبیه شد، چه آن‌که مرد عجیب فیلم کوبریک برای نجات عدّه‌ی محدودی از خواص، تجویزهایی کرد که پیش‌‌بینی شده بود. حالا و در عصر کنونی، استیون هاوکینگ از هواداران پرشور مهاجرت بشر از زمین به سیّاره‌هایی‌ بود که برای نسل‌های آینده قابل سکونت باشند.

پیتر سلرز در صحنه‌ای از فیلم دکتر استرنج‌لاو

اگر کمدی سیاه دکتر استرنج‌لاو در زمانی به روی پرده رفت که سایه‌ی سنگین جنگ سرد، هراس از رویش قارچ‌های اتمی را از یک رویداد واقعی و محتمل به دلهره‌ای درونی تبدیل ‌کرده بود، امروز بولتن دانشمندان اتمی در دانشگاه شیکاگو، ساعت نمادین آخرالزمان را روی دو دقیقه مانده به نیمه‌شب بشریّت تنظیم کرده‌اند. همان ساعتی که هرچه به نیمه‌شب نزدیک‌تر باشد، نشان می‌دهد که احتمال وقوع فاجعه‌ای جهانی بیشتر شده است؛ رقابت بر سر تسلیحات هسته‌ای و تغییرات اقلیمی و آلاینده‌های گل‌خانه‌ای امنیّت جهان و آینده‌ی انسان‌ها را تهدید می‌کنند. همان بلاهایی که پروفسور استیون هاوکینگ به آن‌ها حسّاس بود.

برای مغز خلّاق استیون هاوکینگ زمان به نقطه‌ی توقّف نزدیک می‌شد. گویی تَکینگیِ ستاره‌ای خاموش‌شده، اطّلاعاتی از جنس نور و زمان را که در چگالی فشرده‌ی اجرام تاریک محو می‌شوند، او را اغوا و مسحور می‌کرد.

هاوکینگ بدن تکیده‌ای داشت، درست مثل استرنج‌لاو. هر دو بدن‌هایی بیمار و رنجور و بی‌اراده داشتند. پیکرهایی عاطل و نافرمان. اندامی ازریخت‌افتاده و بدشکل که حتّا جنسیّت‌شان را هم مخدوش و بی‌اثر کرده بود. بدن‌هایی به‌دردنخور که ساده‌ترین نیازهای حیاتی‌شان را هم نمی‌توانستند برطرف کنند. اما با اندکی اختلاف: استرنج‌لاو دستی مصنوعی داشت که به اختیار‌ش نبود. دستی خارج از اراده‌ی مغز و بسیار قدرتمند که گاه گلوی خودش را می‌گرفت و او را مجبور می‌کرد تا با دست دیگرش گردن خود را آزاد کند! ابزاری که بدون وجود معنا بر ضدّ خالقش عمل می‌کرد. به‌یاد بیاوریم که استیون هاوکینگ خطرهای هوش مصنوعی را بارها هشدار داده بود.

… و بدن‌هایی علیل که اعتبار خود را نه از کم‌خاصیّتی عضله‌ها و اعصاب، که از سرهای بزرگی می‌گرفتند که درون‌شان مغزهایی پیچیده و پرایده در غلیان بودند و کاستی‌های اندام تحتانی را با فن‌آوری‌های مدرن برطرف می‌کردند. هر دو به آخرین ابزار تکنولوژیک مجهّز بودند و ناتوانی‌های جسمانی‌شان را با آن جبران می‌کردند. دو دانشمند آخرالزمانی، دو پیغمبر عصر تاریکی و مبشّران پوچیِ دستگاه آفرینش و مفسّران علومی که توضیحی برای عالم غیب ندارند. دو خداناباور که رسالت پیامبران عتیق را، در غیاب دانش‌های نوین، جز گزارش‌هایی برای توضیح جهان نمی‌دانند.

استیون هاوکینگ پیش از این در جواب پرسشی گفته بود: «خدا پیش از این خلقت مقدّس چه می‌کرده؟ آیا در تدارک دوزخ برای مردمی بوده که چنین پرسش‌هایی دارند؟» برای کسانی‌که بازی‌های ریاضی و تقارن اتّفاق‌های تاریخی سرگرم‌شان می‌کند، این مورد عجیب را هم بازگو می‌کنم: پروفسور هاوکینگ دقیقاً در روز مرگ گالیله به دنیا آمد و در زادروز اینشتین جهان را ترک گفت!

استیون هاوکینگ حالا دیگر از روی ویلچرش بلند شده. غول بر روی دو پای خود ایستاده است…

دیگر یادداشت‌های آرمان ریاحی را در این صفحه بخوانید.