خوابگرد

در ستایش عمه

عمه‌ای دارم بس مهربان به نام همیشه‌تازه‌ی مریم، که اگر کتاب مزخرفات فارسی را خوانده باشید، با او آشنا شده‌اید. همان کهن‌سالِ خوش‌تعریفِ هنوزروستانشین که در بحث «حشو قبیح» در کتاب مزخرفات فارسی از زبان او مدد گرفتم. زبانش ترکیِ محلی است، ولی ما بچه‌های کاکایش را که می‌بیند، فارسی‌ترکی حرف می‌زند بس شیرین. گفته بودم که اتفاق بامزه وقتی می‌افتد که برخی واژه‌ها را فارسی و ترکی با هم به کار می‌برد. مثلاً می‌گوید: گَنَه دوباره گوفتم. که «گنه» در زبان ترکی محلی او همان «دوباره» در فارسی است. یا می‌گوید: ایندی حالا بیلمیرم. شیرینی زبانِ عمه مریم من به این دلیل است که سعی می‌کند به زبانی حرف بزند که با آن فکر نمی‌کند.

از خوش‌اقبالی‌هایم بود که نوروز امسال دوباره توانستم کنارش زانو بزنم و دست‌هایش را ببوسم و او هِی قربان‌صدقه‌ام برود. کشف تازه‌ام از شیرین‌زبانی‌هایش وقتی رخ داد که به خواهرم فرمان پذیرایی می‌داد: کاسه‌ی گردو و بادام بوداده را از گنجه بیاورد، چای بریزد، سینی را ببرد. اول هر فرمان به خواهرم می‌گفت: یک زحمت.

«بی‌زحمت» تعارفی است که ما در ابتدای درخواست از دیگران به‌کار می‌بریم. «بی» مخفف «بیر» ترکی به‌معنای «یک» است. پس، «بی‌زحمت» در فارسی‌ترکی حرف زدن عمه مریم من تبدیل می‌شود به «یک زحمت»! شما چنین عمه‌ای داشته باشید، ماچ‌بارانش نمی‌کنید؟

عمه مریم من همیشه آماده است برای قهقهه‌های دلبرانه، ولی اشک‌هایش هم دم مشکش است. به‌خصوص وقتی در خاطره‌هایش یاد روزی سخت یا اتفاقی تلخ می‌افتد. حافظه‌ای دارد بس عجیب و حواس‌جمعی‌اش زبانزد است. بعد از جنگ و اقامت در قم و دردسرهایی که دادگاه ویژه‌ی روحانیت در ماجرای زنده‌یاد آیت‌الله منتظری بر سرم آورد، به توصیه‌ی دکتر کرمانی روان‌شناس، چند هفته‌ای را در خانه‌ی گِلی و تیرچوبی او در کنار زاینده‌رود زندگی کردم. خاطرات عمه مریم از آن روزهای من جزو خاطرات بسیار تلخ اوست. جای مادرم بود آن چند هفته. شب‌ها بالای سرم دست‌به‌دعا بیدار می‌ماند با عبارت همیشگی‌اش: «پروردگارا»، و روزها بقچه‌ای نان بهشتی دستپخت خودش را با تکه‌ای پنیر لای آن می‌بست و کتری دودزده‌ای را با کمی چای خشک و چندتایی قند می‌گذاشت داخل کیسه‌ی دفتر و خودکارم، تا بروم جایی دور و پرت و دنج کنار زاینده‌رود پرآب و خروشان آن سال‌ها، که حالا دیگر باید به‌جای زاینده‌رود صدایش کرد زاینده‌بود.

یک روز عصر که مثل هر روز از کنار صخره و آب برگشتم، دیدم نگران است و بغض دارد. پرسیدم چی شده مگر. یکی از اهالی روستا مرا دیده بود داخل آب سرد و خروشان زاینده‌رود. توصیه‌ی دکتر کرمانی بود: هر روز شنا در آب سرد رودخانه. آبی که از عمق نود متری پشت سد جاری می‌شد، زلال و آن‌قدر سرد که سرت را ده‌ثانیه هم نمی‌توانستی در آن نگه داری. خطر غرق شدن و آب بردن هم همیشه در کمین. ترسیده بود سرمای آب ناکارم کند یا از دست بروم و آن‌وقت نداند جواب مادرم را چه بدهد یا چه‌جوری توی روی کاکایش نگاه کند. دلش را قرص کردم و خیالش را راحت که حواسم هست.

عمه مریم من چندین سال است که نایستاده. پای ایستادن ندارد. ولی اگر خیال کرده‌اید در ۸۷سالگی زمین‌گیر است و از پس خودش و کارهایش برنمی‌آید، خیال باطل کرده‌اید. می‌نشنید روی یک اسکیت‌برد و از این‌سو به آن‌سو. بی هیچ شکایتی از روزگار و پروردگار یا بندگان پروردگار. به سرزندگی‌اش غبطه می‌خورم، به سخت‌کوشی‌اش و به روی همیشه‌گشاده‌اش. و جگرم آتش می‌گیرد هربار که از مادرم یاد می‌کند با بغض و اشک و دعای خیر، که رفیق هم بودند و هوای هم را داشتند.

پدرم مادرش را در خردسالی از دست داد، پدرش را هم. و عمه مریم من برای او مادر هم بود. در آن چند هفته اقامت در جوار کوه و علف و زاینده‌رود، انگار داشتم سال‌های دورِ پدرم را مزه‌مزه می‌کردم. با کوله‌ای پر از درد و زخم، اما دلخوش به نوازش دستان پینه‌بسته و زبر او و نگاه خیس پشت عینک ته‌استکانی او و قربان‌صدقه‌های ترکی‌فارسی او. کاش روزگار جوری نچرخد که دیگر نتوانم به دستبوسش بروم…
رضا شکراللهی