آرمان ریاحی
الف) کشف جنازهی منتسب به رضاشاه در صحن حرم شاهعبدالعظیم حسنی پس از نزدیک به چهل سال ابهام یکی از مهمّترین و عجیبترین خبرهایی بود که در این موقع میشد شنید. انگار تاریخ ـ هنوز معاصرـ را با همهی زیروبم پر اعجابش احضارکرده باشند. آنهم در قرنی که هنوز به سر نیامده، سه حکومت با سه نوع ایدئولوژی را در این کشور مرور کرده است که گرچه به ظاهر متفاوت بودهاند، شیوههای حکمرانی در آنها کمابیش پیروی از همان روشهایی بوده است که در تحدید فکر و بدنها یکسان بودهاند.
رضاشاه ذاتاً یک نظامی و افسری بلندپرواز و متهوّر بود و هنگامی که پس از کودتاى سوّم اسفند ١٢٩٩، وزیر جنگ دولت احمدشاه قاجار شد و لقب «سردار سپه» به او دادند، بیفاصله کار خود را آغاز کرد. قشون کمجان عصر قاجار را به ارتشی مدرن و مجهّز تبدیل کرد و کشوری را که در هرج و مرج فرو رفته بود، با انضباط نظامی به سامان رساند. فراموش نکنیم که در اوائل قرن حاضر خورشیدی، گردنکشان محلّی در هر نقطه از ایرانِ آن روزگار آنقدر نفوذ و حشمت داشتند که حکومت مرکزی را با نِخوَت به هیچ میگرفتند و بیشترشان مانند «شیخ خزعل» در جنوب ایران، جداییطلبانه، سهم میخواستند. آن هم در جهانی که پس از جنگ جهانگیر اوّل تازه داشت تأسیس «جامعهی ملل» را مزه میکرد و اروپائیان در حال انباشت پتانسیل ویرانگری بودند تا نبرد فراگیر دیگری را از سر بگیرند.
در چنین وضعیّتی طبیعی بود که نخبگان جامعهی ایران با حمایت از یک نظامی کارکشته امنیّت را بر دموکراسی پارلمانی ترجیح بدهند که برای پیشبرد امور، هم بسیار وقتگیر بود و هم کمتر کسی از آن سر درمیآورد. گو اینکه سیستم حکومتی دموکراسی متأسفانه هنوز هم در ایران کالایی تجمّلی محسوب میشود و هنوز در بر همان پاشنهی تقدّمِ امنیّت میچرخد.
بسیاری از منتقدان سرسخت رضاشاه او را به امر «توسعهی آمرانه» و از بین بردن دستاوردهای انقلاب مشروطه متّهم میکنند. دیگر امروز پیرمردهایی را نمیتوان یافت که از خاطرههای محو کودکیشان برای امروزیها تعریف کنند که بهدستور سردارسپه سابق چگونه در دو سوی جادّهها از متمرّدین ستونهای گچی بهپا میکردند؛ ستونهای عبرتی که به نمادهایی پهلو میزدند که در تاریخ خونبار سلطانشاهی ایران، تا کلّهمنارها امتداد مییافتند و از جفای بر بدنها حکایت میکردند.
وقتی مجلس مؤسّسان تشکیل شد و بازِ شاهی را بر شانهی رضا نشانْد، دیگر برای همه معلوم بود که دورهی جدید و کاملاً متفاوتی آغاز شده است؛ جهانی که یک سر آن به تقویّت روحیّهی ایرانیگری و باستانگرایی و وطنپرستی وصل بود و سر دیگرش به توسعه و عمران بیوقفه و مدرنسازی همهجانبه میرسید. در واقع روزی نبود که مردم از خواب بیدار شوند و شاهد افتتاح یک پروژهی مهمّ برای زیرساختهای نوین نباشند و یا با دستوری تحکّمآمیز از طرف رضاشاه برای نوع پوشش و سبک زندگی مواجه نشوند.
این نوع از تجدّد البتّه به مزاج بسیاری از سنّتگرایان، از روحانیان گرفته تا پیروانشان، نمیساخت و هاضمهی ایشان به آن عادت نمیکرد. لایههای رسوبکرده و تهنشینشده در اعماق روان بخش بزرگی از سنّتگرایان، با سرعت بیمانند شاه جدید، زدودنی نبود. ضمن اینکه بسیاری از آنها منابع درآمد و منافع اقتصادی و هویّت معیشتی خود را به بهای تأسیس نهادهای مدرن بوروکراتیکی از قبیل مدارس و دانشگاه و دادگستری از دست میدادند.
از رضاشاه مصاحبهای بهجا نمانده است حتّا نقلقولها و سخنرانیهای او آنقدر کمشمار است که از مجموعشان نمیتوان کتابچهی کوچکی تهیّه کرد. این را میدانیم که او بیشتر در سفر بود و مدام در حال کار… با این حال میتوان از دورهی شانزدهسالهی زعامت رضاشاه بهعنوان یکی از بااهمیّتترین دورههای تاریخ معاصر ایران یاد کرد؛ دورهی گذاری که شاید جز با «نظم رضاخانی» ممکن نمیشد.
میشود او را نقد کرد و خدمت یا خیانتهایش را مقابل هم قرار داد. ولى حتّا اگر او را دستنشانده و آلت دست انگلیسیهایی بدانیم، که برایشان تاریخ مصرف داشت، و بخواهیم این قبیل قضاوتهای جانبدارانه و متعصّبانه را در ترازوی ارزیابی خود قرار دهیم، شاید بیفایده باشد یا دستکم برای امروزِ ما ناکافی.
ولی میتوان او و دورهی زمامداریاش را بهعنوان بخشی از تاریخ پذیرفت. این به ما کمک میکند تا در وادیهای تاریک تعصّب چراغی بهدست بگیریم. سیاست یک پدیدهی زمانمند است و حاکمان مشمول همان زمانمندیهایی هستند که آنها را به زمان ماضی متعلّق میکند. بیتوجّهی به این امر و تأثیر اعمال آنان بر زمان حال و آینده، ما را به «تاربینی تاریخی» دچار میکند.
در واقع رضاشاه هم مانند هر حاکم خودکامهای تاریخ را به پیش و پس از خود قسمت کرد. با چنین رویکردی دشمنان و هواداران یک شخصیّت تاریخی مدام مقابل هم قرار میگیرند و خواهند گرفت و حتّا بعد از سهربعِ قرن، نام بردن از او جز به مناقشه نمیانجامد، چه برسد به پیدا شدن پیکر مومیایی منتسب به او…
ب) ایرانىها، دستکم در عرصهی حکمرانی، هیچوقت با پیکر رقباى سیاسى خود مهربان نبودهاند. فرقى هم نمىکرده که این بدن مرده متعلّق به رقیب رودرروى آنها بوده یا سالها پیش از به قدرت رسیدن ایشان از دنیا رفته است. شخص به قدرت رسیده به محض جلوس بر سریر شاهى و قلع و قمع مخالفانش، در اوّلین فرصت، به خراب کردن گورها و برهم زدن خواب مردگان مشغول مىشد و اینکار را با چنان جدّیّتى انجام مىداد که گویى خودش با جاودانگى پیمانى ابدى بسته است!
دکتر «همایون کاتوزیان» در تئوری مشهور خود موسوم به «جامعهی کوتاهمدّت» یا «جامعهی کلنگی» از همین رفتارها برای توضیح تاریخ ایران استفاده میکند. تا حدود زیادی هم درست میگوید؛ چه آنکه این تاریخ مشحون از جفای به بدنهاست؛ بدنهایی که حتّا پس از مرگشان هم تحمّل نمیشدند. گویی نیرویی از بدنها ساطع میشود که دشمنان شخص مرده را میترسانَد و برای همین تمام همّتشان را بهکار میبرند تا جنازه را تحقیر یا معدوم کنند یا به تبعید بفرستند.
بدن نقطهی آغاز و انجام و فرجام خلقت است؛ تعلّقی هویّتآفرین و نشانهی فردیّتی که آدمیان تشخّص خود را از آن میگیرند. چه بسا هنوز میتوان مادرانی را سراغ گرفت که میدانند فرزند یا همسرشان در نبرد از میان رفته و امیدی به زنده بودنش نیست، اما تا پیکر او را نیابند آرام نمیگیرند. خانوادهی امام موسی صدر دهههاست که پیگیرانه بهدنبال سرانجام او هستند.
بدن امری نمادین و تعلّقی هویّتزاست و موطن آدمی جایی است که از دفن مردههایش اطمینان خاطر داشته باشد. سلوک ایرانیها با پیکر مردهی دشمنانشان ناامیدکننده و وحشتبار بوده است. آغامحمّدخان قاجار دستور داد قبر کریمخان زند را نبش کنند و باقیماندهی جنازه را به تهران بیاورند و زیر پلّههایی دفن کنند که او هر روز بر آنجا پا میگذاشت!
شاه اسماعیل صفوی تا پایان عمر در کاسهای زرّین شراب مینوشید که از جمجمهی دشمنش، شیبک خان اُزبک، ساخته بودند. وقتی اشرف افغان دستور داد شاه سلطان حسین را در زندان گردن بزنند، بدنش سر از جایی درآورد و سرش از جایی دیگر و…
این عادت البتّه یک خوی مشترک بشری است؛ انسانهایی که برای «هویّتیابی» تربیت نشدهاند… اکثر به قدرت رسیدهها به پیکر پیشینیان بهمثابهی موضوع نبردی بیپایان نگاه میکنند، چراکه جنازهها طیفی از افکار و عقاید متفاوت را نمایندگی میکنند و مغناطیسی برای طرفدارانشان فراهم میآورند که لزوماً به تزاحم و تلاقی میانجامد.
در اینجا بدنها خصلتی سمبلیک پیدا میکنند و به نشانه تبدیل میشوند. نبش قبر و گوربهگور کردن بخشی از سرشت بدوی انسانهاست تا از این تلاقی جلوگیری کند، ولی عمیقاً به پدیدهی تحقیر و «هویّت زدایی» میانجامد. بیدلیل نیست که اصطلاح «گوربهگور» در زبان فارسی ترکیبی رایج است! این سنّت ناپسند تا زمان حال نیز ادامه داشته است. بسیاری از اشخاص بر بدن خود پس از مرگ نیز مالکیّت نداشتهاند و نمیتوانستند دربارهی آن تصمیم بگیرند.
پنجاه سالی از مرگ دکتر محمد مصدق میگذرد و او هنوز جنازهای تبعیدی است! میدانیم که طبق وصیّتش میباید درمیان هوادارانش که در سی تیر ۱۳۳۱ کشته شدند، به خاک سپرده شود ولی پیکرش در ملک احمدآباد به امانت سپرده شده است.
جنازهی رقیب سیاسیاش «محمدرضاشاه» البتّه سرنوشتی بدتر داشت و به تبعیدی دور از وطن تن داد؛ چه آنکه رقیبی تازه بهقدرت رسیده و سرسخت از راه رسیده بود و حکم اعدام او و خانوادهاش را غیاباً صادر کرده بود. شیخ صادق خلخالی روحانی تندرو و کینهتوزی بود که با حکم قاضی شرع از فردای پیروزی انقلاب، طعم انتقام انقلابی را به مقامات و صاحبمنصبان رژیم سرنگونشده چشانْد. محاکمهها کوتاه و شتابزده بود و بدون تشریفات قضایی و رعایت آئین دادرسی برگزار میشد و معمولاً محکوم را بلافاصله از محکمه به قتلگاه میبردند. برای او فرقی نمیکرد که محلّ اعدام حیاط زندان باشد یا پشتبام یک مدرسه. سرعت و قاطعیّت او در کینخواهی، وحشتانگیز بود.
برخی به او لقب «روبسپیر ایران» دادهاند، چراکه تا اردیبهشت سال ۱۳۵۹ که تصمیم گرفت آرامگاه رضاشاه را با خاک یکسان کند، صدها فقره اعدام را در پروندهی سیاسیاش ثبت کرده بود.
بنای آرامگاه رضاشاه را مهندس محسن فروغی طرّاحی و اجرا کرده بود؛ معماری طراز اوّل که پیش از این چند بنای ماندگار و خاطرهآفرین مثل آرامگاه سعدی را در شیراز ساخته بود. از قضا او فرزند محمدعلی فروغی، ادیب و سیاستمرد برجسته و آخرین نخستوزیر رضاشاه، بود که با کاردانیاش راه را برای انتقال بیدردسر سلطنت از پدر به فرزند هموار کرده بود.
پس از انقلاب، طرّاح بنا محاکمه و گرفتار زندان شد. مرد سالخورده چند سالی را در زندان انقلابیون ماند و وقتی که بیرون آمد، دیگر این بنا وجود نداشت. خلخالی و هوادارانش بهجان آرامگاه افتاده بودند. عمارت رضاشاه آنقدر محکم بود که برای نابودی و به چنگ آوردن پیکر شاه مرده به زحمت افتاده بودند. همّتی که بیست روزی طول کشید و بینتیجه بهپایان رسید.
خلخالی بعداً در یکی از گزافهگوییهایش ادّعا کرد که پیش از مراسم خاکسپاری رضاشاه ، بنزین تهیّه کرده بوده و میخواسته جسد شاه را به آتش بکشد؛ پیکری که برای بازگشت به وطن راهی طولانی را از ژوهانسبورگ به مسجدالرفاعی در قاهره و بعد مکّه و ایران پیموده بود. خلخالی همچنین گفت : «بهعنوان اینکه افتتاحی بشود برای تخریب، بنده هم اوّلین کلنگ خرابکاری را زدم!» نقشی وارونه بر خصلت پسندیدهی آبادگری حاکمان، نگاهی کوژ و نشانهای از انهدام زمانمندی تاریخ…
خلخالی تاریخ نخوانده بود. کسی که «کورش هخامنشی» را لواطدهندهای بیش نمیدانست، حتماً نام «الیور کرامول» را هم نشنیده بود. کرامول رهبری سیاسی در انگلستان قرن هفدهم بود که در جنگهای داخلی بر چارلز اوّل پیروز شد و به کوشش او پادشاه را در سال ۱۶۴۹ گردن زدند. با اینکه پارلمان و مجلس اعیان را منحل کرد و بر سردر آن نوشت «اجاره داده میشود!»، اعلام جمهوریّت کرد. حاکم مقتدری که به ارادهی وی صدها نفر را گردن زدند، سالیانی پس از مرگش نبش قبر شد و سرش را مدّتی به نمایش گذاشتند. بعدها این سر پس از آنکه مدّتهای مدیدی دستبهدست شد، بالاخره طی تشریفاتی در کلیسای «وست مینستر» به خاک سپرده شد.
کرامول شخصیّت عجیبى داشت. با تاریخ کشورش بازی کرد، بعدها با پیکرش بد تا کردند و از بدنش انتقام گرفتند. ولى خوشبخت بود که وطنش به بلوغی رسید که به تاریخ خودش وفادار ماند و حالا بهعنوان بخشی مهمّ از تاریخ به رسمیّت شناخته میشود.
بیهوده نبود وقتی خلخالی اعلام کرد که قبور همهی شاهان و وابستگان و یادمانهای آنان را نابود میکند، همه باور کردند که جهانی دیگر آغاز شده است. زمانی که جسدها هویّت نمادین خود را از دست بدهند، پایان تمدّن و پایان تاریخ است.