آرمان ریاحی: در طول سی سال بازیگری بیش از صد فیلم بازی کرد. نامش و چهرهی خاصش با ذهن و حافظهی ایرانیان عجین بود و بخش مهمّی از خاطرات بصرى آنان را تشکیل میداد.
ناصر ملک مطیعی از اوّلین سوپراستارهای سینمای تماشاگرپسند ایران بود که نامش، حتا پس از چهل سال سکوت هنری، برای مردم ایران مترادف خصلتهای پسندیدهی فتوّت، بخشش، قدرت مردانه و عیّاری است.
چه آنزمان که لباس «قلندر» (علی حاتمی ۱۳۵۱) را پوشید یا به کسوت «سرگروهبان» (سعید مطلّبی ۱۳۵۱) درآمد و یا «غلام ژاندارم» (امان منطقی ۱۳۵۰) را بازی کرد. برای او فرقی نمیکرد که نامش در فیلمها، «مهدی مشکی» باشد یا «آقا مهدی پاشنه طلا»، «فرمان» باشد و یا «کاکو» در فیلمی از «شاپور غریب». «آسید مصطفی» در «طوقی» اثر «علی حاتمی» برایش با «پهلوان مفرد» ساختهی «امان منطقی» تفاوتی نداشت. او همیشه «ناصرخان» باقی ماند.
هنوز نقش آفرینیاش در «سلطان صاحبقران» به نقش «امیرکبیر»، هیچ بدیلی را برنمیتابد. صلابت و ابهّت صدراعظم با کفایت شاه خوشگذران قاجار، با آن قدمهای شمرده و دستان پشت سر گرهکرده و نگاه پرنفوذ، راه بازیگران بعدی را برای ایفای بهتر نقش این کاراکتر سد کرد.
هنرپیشهای که بخش مغفولماندهی ناخوداگاه ایرانیانی را نمایندگی میکرد که پس از گذشت چند دهه از مدرن شدن خیابانها، روابط اجتماعی و بدنهی دولت و گسترش نظم بوروکراتیک اداری و انتظامی، همچنان میخواست سنّتهای پهلوانی را چون گنجی گرانبها حفظ کند.
کهنالگوی «پهلوان» و سنّت عیّاری در زمانهی نظم نوین و در برابر تحوّلات شگرفی که مدرنیزاسیون در جامعه بهوجود میآورْد، به نمودی عینی نیاز داشت تا با آن هر از چندی هویّت خود را بازیابی کند و به رخ بکشد. ناصر ملک مطیعی با اکتها، میمیک صورت و گره ابروان و چشمغرّهها و خوشذاتی فطریاش، این زمینه را از هر بازیگری بهتر فراهم کرد. چه آنکه میدانیم پیش از او مجید محسنی با فیلم «لات جوانمرد» در سال ۱۳۳۷ تیپ «کلاهمخملی» را در سینمای ایران باب کرد، ولی هیچکس جز ناصر ملک مطیعی نتوانست این تیپ را با همهی مؤلّفههایی که ذکرش گذشت، متکامل کند. این بود که اقبال تماشاگران ایرانی او را تا سالها در صدر هنرمندان پرفروش سینما نگه داشت.
در سینمای ایران، پرسونای لات جوانمرد نمایندهی دیگری مانند محمدعلی فردین داشت. شخصیّتی پر جوش و خروش و شاداب که کَرَم و غرور و دستگیری از ضعفا را با شادابی یک کودک پیوند داده بود. شخصیّت «پهلوان-کودک» با جهان مدرنشدهی اطرافش خویشیِ نزدیکتر و جوانپسندتری داشت. ولی ناصرخان برای مخاطبانش ناصرخان بود؛ آمیزه ای از جدّیّت، تعصّب در اصول و شجاعت آمیخته به مآلاندیشی و احتیاطی دوراندیشانه. ناصر ملک مطیعی هرگز یک آسمانجُل نبود.
او همیشه شغل داشت و کار میکرد و اغلب کارفرما بود. یا در بازار مغازه داشت و یا فروشگاهی را اداره میکرد و یا قصّاب و معتمد محل بود. حتا وقتی لباس نظامی میپوشید، افسر بالادست او را نمیدیدیم. متحکّم بود و عادت داشت دستور بدهد. هیچگاه ندیدیم که روابط اطراف خود را به هم بزند. شخصیّت محکمی مثل او آنقدر صلابت داشت که اطرافش را به هیئت خود بیاراید و برای دیگران قابل اتّکا باشد و تردید در اعمالش راهی نداشته باشد.
او مانند « فردین» نمیخندید. در جهان ناصر ملک مطیعی خوشیهای کودکمآبانه، سرمستی و ولنگاری و بیغمی راه نداشت. او مانند اسلاف خود در قرنهای پیش فکر میکرد. همان پهلوانان و عیّاران بیهیاهویی که در شهرها و محلّههایشان، حوزههای قدرت و قلمروها و شهرت خود را داشتند. باجخور و تَلَکهکن نبودند و حقّ ضعیفترها را از زورمندان و قلدران میستاندند. امنیّت محلّه را تأمین میکردند و بده بستانشان در حوزهی نفوذشان ، به خودتنظیمی روابط اجتماعی کمک میکرد.
با این حال هیچکس هم مانند ناصر ملک مطیعی نتوانست زوال یک پهلوان را به نمایش بگذارد. در یکی از کلیدیترین فیلمهایش فقط بیست دقیقه بازی کرد؛ فیلم پرآوازهی «قیصر» ساختهی «مسعود کیمیایی» در سال ۱۳۴۸ این شکست تراژیک را به شکلی تاثیرگذار نشان میدهد.
«فرمان» سالهاست که توبه کرده و دست از عرقخوری و عربدهکشی برداشته و کاسبی میکند و چاقوی خود را در صندوق پنهان کرده است. وقتی پای ناموسش به میان میآید و عزم میکند تا دست به چاقوی انتقام ببرد، پیشکسوت او، «خان دایی»، جلوی او را میگیرد با این استدلال که دورهی این انتقامگیریها گذشته است. فرمان با دست خالی میرود و به دست سه برادر کشته میشود. با این حال حتا برادر کوچکش «قیصر» حاضر نیست به پلیس شکایت کند و تا پایان فیلم انتقام شخصی میگیرد و سر آخر به دست پلیس از پا در میآید.
صحنه ای که او قتل اوّل را انجام داده و خان دایی در ایوان نشسته و شاهنامه میخوانَد، به رقّتبارترین شکلی مرگ سلوک پهلوانی را در جهان معنایی تغییر شکل داده نشان میدهد. جامعهی دههی چهل شمسی آنقدر تغییر کرده بود که دیگر بهوجود جاهلها و لوطیها نیازی نداشته باشد.
ناصر ملک مطیعی و انگ ابتذال
در فرهنگ لغات یک کشور استبدادزده هیچ واژهای مبتذلتر از خود کلمهی «ابتذال» نیست. بهخصوص که پس از انقلاب، این واژه را آنقدر راجع به هر آنچه نشانهای از رژیم سابق داشت بهکار بردند که امروز حتا از بهیادآوری آن، یاد سالهایی میافتیم که کلمهها بر اثر وفور استفاده، معنایی جز سیاستزدگی به ذهن متبادر نمیکردند. فرقی هم نمیکرد که روشنفکر و تحصیلکرده باشی یا جز آن. انگ ابتذال به هر چه در آرمانشهرها جا نداشت، میچسبید و آن را به گوشهی فراموشخانههای تاریخ پس میرانْد. در خیابانهای انقلاب، کوچههای فرعی به بنبستهایی میرسیدند که در آنها بسیاری از خردهفرهنگها راه به جایی نداشتند. حتا آن بخش از فرهنگ عامهی تهرانیهای اصیل که یک پایشان در سنّت و مذهب بود و پای دیگرشان در خوشباشیگریهای متساهلانهی ایرانیان. همان ایرانیانی که نذورات میدادند، به ضریحها دخیل میبستند، به امامزادهها متوسّل میشدند و در ماههای حرام، از فعل حرام دوری میکردند و جز آن، از میکده و شاهدبازی و طبیعت غافل نمیشدند و همیشه دُمی به خمره و سری به مُهر داشتند.
ناصر ملک مطیعی نمایشگر صادق چنین فرهنگی بود. چهل سال دوری از سینما با همهی جفاهایی که به او شد، خودش حکایت وارونگی و افول ارزشها و سلوکی است که تا پیش از این بخشی از حیات اجتماعی و تاریخی ایرانیان بود. پیرمرد شمایل خود را تا میانسالی ساخته بود و کاری نبود که نکرده باشد، با این حال فراموشی تحمیلی و سکوت محجوبانهاش او را از حافظهها پاک نکرد. منتقدان او را جدّی نمیگرفتند، ولی او با نمایش بیواسطهی یک فرهنگ پاسخ خود را از مردمش گرفته بود.
پوستر از حسین ستاره