خوابگرد

نادر نادرپور به روایت فتح‌الله مجتبایی

سایه اقتصادی‌نیا و علیرضا اکبری: فتح‌الله مجتبایی در حلقۀ دوستان نزدیک نادر نادرپور یکی از نزدیک‌ترین‌ها به او بود. آشنایی مجتبایی و نادر نادرپور به واسطۀ شرکت هر دو در جلسات محفل خلیل ملکی شکل گرفت، آن هم در دورانی که نادرپور به همراه ملکی و یارانش از حزب توده بریده و انشعاب کرده بودند. دوستی معمولی نادرپور و مجتبایی در دهۀ سی به معاشرتی شبانه‌روزی بدل شد و این دو نه‌تنها از نظر سیاسی، که از نظر ادبی نیز مرام و مشرب یکسانی داشتند. نادر نادرپور و مجتبایی هر دو در شمار اعضای تحریریۀ مجلۀ سخن و شاعرانی بودند که بعدها با عنوان شاعران «مکتب سخن» از آن‌ها یاد می‌شد. مجتبایی در طی بیش از پنجاه سال دوستی با نادر نادرپور از نزدیک شاهد فراز و فرودهای زندگی این شاعر مهم معاصر بوده است؛ از روزهای طلایی دهۀ سی تا روزهای کابوس‌وار زندگی نادر نادرپور در تبعید. در گفت‌و‌گویی که پیش رو دارید با فتح‌الله مجتبایی دربارۀ خاطراتش از زندگی عزیزترین دوست شاعرش، زندگی خصوصی او، و روحیات متفاوتش هم‌کلام شده‌ایم.

گفت‌وگو با فتح‌الله مجتبایی در مورد خاطرات و دوستی‌اش با نادر نادرپور

ــ آقای مجتبایی! اولین برخورد و آشنایی شما با نادر نادرپور کی و کجا اتفاق افتاد؟

اولین‌بار در جلسات بحث و سخنرانی خلیل ملکی ‌بود که نادرپور را دیدم. من با ملکی از حدود سال‌های ۱۳۲۷-۱۳۲۸ آشنا شده بودم و در یکی از نشست‌های هفتگی در خانۀ او، فریدون توللی، من و نادر نادرپور را به یکدیگر معرفی کرد. آن وقت من بعضی از شعرهای نادرپور را که بعدها در مجموعۀ چشم‌ها و دست‌ها چاپ شد، خوانده بودم. کم‌کم دوستی من و نادرپور در گشت‌وگذارهای شبانه‌مان بیش‌تر شد. اوایل پاتوق‌مان بیش‌تر کافه فردوسی بود و بعد کافه نادری. از دیگر پاتوق‌های‌مان دارالوکالۀ ابوالفضل نجفی، پسرعموی ابوالحسن نجفی، در خیابان نادری بود و آن‌جا به‌جز نادرپور و نجفی خیلی‌های دیگر هم رفت‌و‌آمد داشتند مثل ایرج پزشکزاد، تورج فرازمند و گاهی هم جلال آل‌احمد. دوستی من و نادرپور در این رفت‌وآمدها صمیمانه‌تر شد و کم‌کم در خانۀ نادرپور در خیابان لاله‌زار در کوچه‌ای به نام کوچۀ اتابک جمع می‌شدیم. مادر نادرپور از فرزندان اتابک بود و خانه‌شان از آن خانه‌های اعیانی بزرگ و قدیمی. از در که وارد می‌شدیم دست راست حیاط اتاق نادرپور بود و زیرزمینی که در حیاط کنار اتاق نادرپور بود و به‌واقع مأوای بی‌خانمان‌ها. از اراک که به تهران می‌آمدم بیش‌تر در همین خانۀ مادری نادرپور ساکن می‌شدم. سهراب سپهری هم هر وقت از کاشان به تهران می‌آمد یک‌راست به آن‌جا می‌آمد. شاملو هم که گاهی مشکلاتی با طوسی حائری پیدا می‌کرد سر از آن زیرزمین درمی‌آورد. جلال گاهی که حالش خوش نبود می‌آمد آن‌جا. مجلس ما در آن‌جا از ساعت دو و سه بامداد شروع می‌شد و ادامه پیدا می‌کرد. بعد کم‌کم جلسات‌مان منتقل شد به باغچه‌ای که خانلری در چهارراه حسابی در تجریش داشت. هفته‌ای یک شب همه آن‌جا جمع می‌شدیم و آن‌جا به‌جز نادرپور، مجتبی مینوی و تورج فرازمند و صارمی و رسول پرویزی و ایرج افشار و حسن هنرمندی و بیژن جلالی و خیلی‌های دیگر هم رفت‌وآمد داشتند.

این جلسات بود تا وقتی دورۀ جدید مجلۀ سخن آغاز شد و جلسات ما منتقل شد به دفتر مجلۀ سخن که باز هفته‌ای یکی ـ دو شب آن‌جا جمع می‌شدیم. خانلری نادرپور را دوست داشت و نادرپور هم متقابلاً به خانلری علاقه داشت. نادرپور آدمی ساکت اما دوست‌داشتنی بود. در برخوردهای اول معمولاً سکون و سکوتی داشت که اول نوعی غرور و بی‌اعتنایی به نظر می‌رسید و برای ناآشنایان معمولاً برخورنده. اما به او که نزدیک می‌شدید می‌فهمیدید این غرور نیست بلکه نوعی حجب و حیاست. از بیگانه‌ها خودش را کنار می‌کشید اما درون پرمهر و دوست‌داشتنی‌ای داشت. به شعر خودش مغرور بود و شما با همه‌چیزش می‌توانستید شوخی کنید الا با شعرش. شعرش همه‌چیزش بود، همۀ زندگی‌اش. گاهی روی یک بند از شعرش یک ماه کار می‌کرد. روی کلمات وسواس داشت و واقعاً سواد بالایی هم در ادبیات فارسی داشت. بر خلاف شاملو مرتب شعر می‌خواند، کتاب می‌خواند. دیوان بعضی از شعرای کلاسیک فارسی را نه یک‌بار، بارها خوانده بود. از کلاسیک‌ها سعدی و حافظ را و از متأخرین ایرج را خوب خوانده بود. شعر فرانسه و به‌خصوص سمبولیست‌ها را خیلی خوب می‌شناخت و شعر بودلر و رمبو روی شعرش تأثیر گذاشته بود.

ــ نادرپور به لحاظ سیاسی چه گرایشی داشت؟ در این جمع‌ها چه صحبت‌هایی به لحاظ سیاسی می‌کرد؟

نادرپور به خلیل ملکی نزدیک بود. ملکی کاریزمای عجیبی داشت که هر کسی را مجذوب می‌کرد. من خودم در دوره‌ای، و حتا امروز، او را از لحاظ فکری و اخلاقی و روش‌ومنش یک شخصیت نمونه و کم‌نظیر می‌دانستم و می‌دانم. ولی نادرپور آدمی فرامسلکی بود. آن وقت‌ها شاملو و سایه و اخوان و حمید عنایت یا توده‌ای بودند یا تمایلات توده‌ای داشتند. نادرپور با همۀ این‌ها رفیق بود ولی توده‌ای نبود. طبیعتاً کشمکش‌هایی بین ما بود ولی بعد از قضایای ۱۳۳۲ با هم معاشرت داشتیم.

ــ از لحاظ ادبی بحث‌ها در چه مایه‌هایی بود؟ شاملو و اخوان با نادرپور جر و بحثی نداشتند؟

شاملو و اخوان معتقد بودند که شعر باید مته‌ای باشد که بشود با آن دیوار را سوراخ کرد. شعر را این‌جوری می‌خواستند اما شعر نادرپور چنین نبود. یادم هست من خودم هم شعری در سخن چاپ کرده‌ بودم به نام «من کی‌ام؟». سر همین شعر با اخوان درگیر شدم. اخوان وقتی بحث از این شعر شد شروع کرد به بد گفتن که «تو چه گهی هستی که هی “من کی‌ام؟ من کی‌ام؟” راه انداخته‌ای.» کار ما نزدیک بود به جاهای باریک بکشد که نگذاشتند. بحث عمدۀ ما در این جلسات این بود که شعر تا چه حد می‌تواند سیاسی باشد و شعریت شعر چقدر سیاسی بودن را برمی‌تابد. هیچ کدام از شعرای سیاسی‌پرداز دورۀ انقلاب مشروطه، مثل لاهوتی و فرخی یزدی و دیگران امروز مطرح نیستند. سیاست امری گذراست، ولی شعر و هنر پایگاه ماندنی و ماندگار می‌خواهد. امروز دیگر کسی دربارۀ انقلاب کبیر فرانسه یا انقلاب بلشویکی شعر نمی‌گوید.

ــ موضع نادرپور در این بحث‌ها چه بود؟

نادرپور میانه‌ای با شعری که اخوان یا شاملو مبلّغش بودند نداشت. نادرپور حتا به نیما هم ارادتی نداشت. امثال شاملو و اخوان با شعرشان به عوام‌الناس رشوه می‌دادند در حالی که نادرپور نیازی به چنین ستایش‌هایی از مردم احساس نمی‌کرد. گاهی که آدم پیش‌پاافتاده‌ای از شعرش تمجید می‌کرد حتا می‌شد که بدش بیاید ولی اگر خانلری یا مثلاً رهی معیری شعرش را می‌پسندیدند برایش مهم بود. نادرپور حاضر نبود برای محبوبیت نزد عوام‌الناس در شعرش به آن‌ها رشوه بدهد حال آن‌که شاملو عاشق چنین محبوبیتی بود. یک‌بار تورج فرازمند دو نفر فرانسوی را با خودش به تهران آورده بود و این‌ها قصد کرده بودند نمایش روحوضی ببینند. این شد که همراه با تورج و این فرانسوی‌ها و شاملو و نادرپور و یکی ـ دو نفر دیگر رفتیم به محله‌ای نه‌چندان خوشنام در جنوب شهر که می‌شد نمایش روحوضی دید. موقع برگشت خوب یادم هست که گروهی از جوانان توی کوچه جمع بودند. وقتی ما به آن‌ها رسیدیم ناگهان یکی‌شان فریاد زد «درود بر نادر نادرپور، شاعر بزرگ ملت!» البته نادرپور از این‌که در چنین محلی دیده و شناخته شده بود سخت ناراحت شد اما این قضیه که شاملو را نشناخته بودند به شاملو برخورد! این برای شاملو خیلی سنگین بود.

ــ اما واقعیت این است که در پیشگاه تاریخ نادرپور و شعرای همفکرش مثل خانلری و توللی صحنه را به شاعران نیمایی‌ باختند. شعر شاعران نیمایی به جریان‌های اجتماعی گره خورد و امروز بیش‌تر از شعر نادرپور و توللی خواننده دارد.

البته علت این به قول شما «باخت» را باید در جای دیگری جست‌. شک نیست که در میان شاعران نیمایی شاملو و اخوان چهره‌های درخشانی هستند، ولی علت این‌که شعر شاملو یا اخوان این‌طور مطرح شد وجود حزب توده و دستگاه تبلیغاتی حزب توده بود. این دستگاه تبلیغاتی بود که این شاعران را بزرگ می‌کرد در صورتی که هیچ‌کدام‌شان به آن بزرگی نبودند. تمام نوجوان‌ها و جوان‌ها در آن دوره توده‌ای شده بودند. من در دبیرستان درس می‌دادم و این احوال را می‌دیدم. شاگردان مرتب اعتصاب می‌کردند و کلاس را به هم می‌ریختند. حزب توده در تمام ارکان جامعه نفوذ کرده بود. جمعیت‌شان طوری بود که وقتی تظاهرات می‌کردند از میدان ۲۴ اسفند تا پل چوبی را جمعیت اشغال می‌کرد. این پروپاگاندا فقط در مورد شاملو یا اخوان عمل نمی‌کرد. سعید نفیسی که استاد من بود و او را بسیار دوست می‌داشتم و خیلی‌های دیگر تحت تأثیر این پروپاگاندا بودند. مجسمۀ سعید نفیسی در خیلی از شهرهای اقمار سابق شوروی نصب شده بود. ذهن جوانان ایران در آن دوره خیلی خالی بود و حزب توده تمام این خلأ را با تبلیغاتش پر می‌کرد. شاملو می‌گفت من شعر مردمی می‌گویم ولی شعرش را ما نمی‌فهمیدیم چه برسد به مردم عادی. اگر لاهوتی یا فرخی یزدی ادعای مردمی بودن داشتند شعرشان برای عامه قابل فهم بود ولی این در مورد شاملو صدق نمی‌کرد. من این نکات را در گفت‌و‌گویی که با شاملو داشتم مطرح کرده‌ام و در کتابی که اخیراً به کوشش آقای عظیمی‌پور چاپ شده است آورده‌ام.

ــ البته اخوان و شاملو هرگز در حد هوشنگ ابتهاج شهرت توده‌ای نداشتند ولی اگر فرض را بر این بگیریم که دستگاه پروپاگاندایی در پی بزرگ کردن شاعران توده‌ای بوده، شاعری مثل سیاوش کسرایی که حزبی‌تر بود باید امروز بیش‌تر محبوب می‌بود؛ ولی امروز او هم به سرنوشت نادرپور و حتا بدتر از آن دچار شده است.

کسرایی یک استثنا بود. خودش هم برای خودش تبلیغ نمی‌کرد. کسرایی از ایران به شوروی مهاجرت کرد و بعد آن‌جا شروع کرد به بد گفتن از مارکسیسم و کمونیسم. این باعث شد حمایت حزب از او متوقف شود. آثار و رسوبات تبلیغات توده‌ای هنوز هم در اذهان خالیِ بسیاری از روشنفکر‌نمایان وطنی باقی است. ابتهاج یکی از بزرگ‌ترین غزل‌سرایان تاریخ ادبیات فارسی است. او نیازی به پروپاگاندای حزب توده نداشت. ولی شاملو واقعاً شاعر بزرگی نبود و به مدد همین تبلیغات بزرگ شد. به نظر من حتا سیاوش کسرایی با همان یک شعرِ «آرش کمانگیر» شاعری مهم‌تر از شاملوست. شما می‌توانید به کارنامۀ اخوان نگاه کنید و بگویید مثلاً شعر «زمستان» در کارنامۀ اخوان ماندنی است اما کدام شعر شاملو هست که اهمیتش به پایۀ شعر «زمستان» برسد؟ من فکر می‌کنم شاملو چنین شعری ندارد.

ــ نادر نادرپور با رادیو و تلویزیون همکاری می‌کرد و مدیر «گروه ادب امروز» بود. این همکاری انتقادات زیادی را نسبت به نادرپور برانگیخت تا جایی که طبق گفتۀ جلال سرفراز یکی از دلایل دعوت نشدن نادرپور به شب‌های شعر گوته در سال ۱۳۵۶ همین همکاری او با رادیو و تلویزیون دولتی بود. نظر نادرپور نسبت به این طرد شدن‌ها چه بود؟

نادرپور خیلی مغرورتر از این بود که بخواهد این ماجراها را به روی خودش بیاورد. او خودش را از تمام این‌ها شاعرتر می‌دانست. اصلاً به نظر من یکی از دلایل مهمی که باعث شد نادرپور را به شب‌های شعر گوته در سال ۱۳۵۶ دعوت نکنند غرور زیادی بود که او نسبت به شعر خودش داشت. البته شب‌های نویسندگان و شاعران ایران که در سال ۱۳۵۶ در باغ انستیتو گوته برگزار شد ماهیتش سیاسی بود نه فرهنگی. خود نادرپور هم زیاد مایل نبود در فعالیت‌هایی تا این حد سیاسی شرکت کند زیرا نمی‌دانست که این‌گونه فعالیت‌ها، خصوصاً وقتی که یک سفارت خارجی در آن دخیل است، به کجا خواهد کشید.

ــ اشاره کردید که نادرپور در شعر وسواس داشت. فروغ هم جایی به این نکته اشاره می‌کند. ظاهراً به‌جز این وسواس شعری، نادرپور نوعی وسواس رفتاری هم داشت. با نشانه‌هایی که از شعر نادرپور می‌گیریم در کنار اطلاعات زندگی‌نامه‌ای‌اش به نظر می‌رسد که نادرپور به معنای بالینی دچار افسردگی بود.

افسردگی واژۀ دقیقی نیست برای حالتی که نادرپور دچارش بود. در جوانی وسواس پاکیزه بودن و دست شستن داشت ولی بعدها گرفتاری نادرپور شدیدتر از افسردگی شد، به‌خصوص بعد از رفتن از ایران. وسواس رفتاری‌اش وحشتناک بود. با هر کسی که دست می‌داد فوراً می‌رفت و دست‌هایش را می‌شست. این وسواس روی رابطه‌اش با فروغ هم خیلی تأثیر گذاشت. وسواس نادرپور فقط وجه فیزیکی نداشت، او از لحاظ عاطفی هم وسواس داشت. آدم پرتوقعی بود و زیر آن آرامش ظاهری درونِ پرآشوبی داشت. وقتی با کسی در رابطه بود همه‌چیز طرف مقابل را می‌خواست. بعضی‌ها حاضر بودند همه‌چیز را بگیرند اما حاضر نبودند همه‌چیز را بدهند. همین مسائل هم باعث شد نادرپور از شهلا، همسر اولش، جدا شود. نادرپور او را خیلی دوست داشت. زنی درشت‌اندام بود و یک سر و گردن بلندتر از نادرپور، ولی بسیار از لحاظ روحی و عاطفی محکم و پرتوقع. رفتارهای نادرپور را تا آن‌جا که ممکن بود تحمل می‌کرد. ولی نادر شاعر بود، و به گفتۀ قدما «بر شاعر رواست آنچه بر دیگران روا نیست.»

ــ درست است که رابطه با فروغ بر زندگی زناشویی آن‌ها تأثیر گذاشت؟

خانوادۀ شهلا، همسر اول نادرپور، خیلی موافق این ازدواج نبودند چون نادرپور شغلی نداشت. بعد کم‌کم نادرپور شغلی پیدا کرد و خانه‌ای هم در بهارستان، کوچۀ نظامی، اجاره کردند. اما زندگی زناشویی نادرپور را رابطه با فروغ به هم زد. اولین دیدار فروغ با نادرپور در دفتر مجلۀ سخن بود. یک شب ما نشسته بودیم آن‌جا و نادرپور و همۀ اعضای تحریریۀ سخن هم بودند. ناگهان فریدونِ کار با دخترکی سبزه‌رو و نه‌چندان زیبا که فروغ بود وارد دفتر تحریریه شد. اصلاً فروغ را فریدونِ کار به وادی ادب آورد. بگذریم، خانلری ظاهراً قبلاً شعری از فروغ خوانده بود و خوشش آمده بود و به فریدونِ کار گفته بود اگر این دختر شعر دیگری هم داشت بیاورید شاید در سخن چاپش کنیم. آن شب هم به همین مناسبت فریدونِ کار، فروغ را آورده بود آن‌جا. فروغ شعری داشت که داد و ما همه خواندیم. بعد خانلری از او پرسید شعر دیگری هم دارید. فروغ گفت بله و دست کرد توی کیف کوچکی که همراه داشت، شعری درآورد و شروع کرد به خواندنِ یکی از عریان‌ترین شعرهایش. در همان جلسه فروغ با نادرپور آشنا شد. فروغ به واسطۀ آشنایی‌ای که با شجاع‌الدین شفا داشت و به وساطت او به فرانکلین آمد تا استخدام شود ولی آن‌جا کاری برای فروغ وجود نداشت. بیژن مفید نوجوانی بود که به تئاتر و بازیگری در تئاتر علاقه‌مند شده بود و زیر نظر منوچهر انور و عباس جوانمرد کار می‌کرد، و نمی‌دانم چگونه فروغ با او آشنا شده بود و میل داشت که در این حوزۀ هنری وارد شود. بیژن سال‌ها قبل به مناسبتی با من دوست شده بود، و می‌دانست که نادرپور با منوچهر انور دوستی دیرینه دارد. یک شب بیژن با فروغ آمدند خانۀ من. آن شب نادرپور هم آن‌جا بود و تقریباً رابطۀ فروغ با نادرپور از همان‌جا جدی‌تر شد. بعد از آن نادرپور مرتب فروغ را می‌دید. فروغ همۀ شعرهایش را برای نادرپور می‌خواند و تأثیر نادرپور بر فروغ در آن دوره خیلی مشهود است. آن موقع یکی ـ دو سالی از ازدواج نادرپور با شهلا می‌گذشت. تا این‌که یک روز من از اراک به تهران آمدم و به شرکت ساختمانی کام‌ساکس رفتم، که شازدۀ رخشانی از مدیران آن بود و نادرپور را برای مترجمی فرانسه استخدام کرده بود. رفتم کام‌ساکس پیش نادر و قرار بود با هم در رستورانی که پایین شرکت بود ناهار بخوریم. فروغ و بیژن مفید هم با ما بودند. منتظر بودیم شازدۀ رخشانی بیاید تا برویم برای ناهار. در همین اثنا در باز شد و شهلا آمد تو و یقۀ فروغ را چسبید و شروع کرد به ناسزا گفتن و کتک زدن فروغ. آخر سر فروغ را خونین و مالین بیرون کشیدیم و بیژن او را با یک تاکسی از مهلکه به در برد. در نهایت هم شهلا، پوپک دخترش را برداشت و از زندگی نادرپور رفت. فروغ هم دیگر کنار نادر نماند و این وضع روحی نادرپور را برای مدتی حسابی به هم ریخت.

ــ نادرپور در جایی می‌گوید: «مسابقه بین شعر تن و شعر تخدیر که من هم قهرمانانه در آن شرکت داشتم محصول شکست ۱۳۳۲ بود.» شما این وجه از شعر نادر نادرپور را چگونه می‌بینید؟

بله! این دو عنصر در آن دوره در شعر همۀ ما بود. در شعر خود من هم بود. کودتا خیلی به ما صدمه زد. ما با امیدی از حزب توده به نیروی سوم پیوسته بودیم ولی با کودتا همۀ امیدهامان خاکستر شد. برای توده‌ای‌‌ها برعکس بود چون یک مانع بزرگ از سر راه‌شان برداشته شده بود. فریدون توللی یک شب در جمع‌مان ناگهان زد زیر گریه و شروع کرد به گریستن. کودتا برای ما خیلی تلخ بود. بگذارید یک خاطره هم برای‌تان بگویم. یک جوانکی که تازه از فرانسه برگشته بود و شعر می‌گفت و بد هم شعر می‌گفت و ادعا هم داشت، گاهی با ما معاشرت داشت. کمی هم سلطنت‌طلب شده بود. یادم است یک شب در یکی از پاتوق‌های خیابان منوچهری شروع کرد به وهن به مصدق و گفت فاطمی نفوذیِ کمونیست‌ها بوده در دولت مصدق! نادرپور به فاطمی علاقه داشت و او را به باد فحش‌های رکیک گرفت و با او گلاویز شد. آن‌ها را جدا کردیم و نادرپور رفت دست‌شویی. دست‌شویی نادرپور معمولاً به خاطر وسواسش طول می‌کشید و این برای ما طبیعی بود. ولی این‌دفعه خیلی طولانی شد. کمی نگران شدم و رفتم سراغش. یک تپۀ ماسه‌ای توی حیاط بود و دیدم نادرپور افتاده روی ماسه‌ها و دست‌هایش هم تا آرنج رفته توی ماسه و سرش را هم خوابانده روی ماسه‌ها و از حال رفته. سریع رفتم از توی ماسه‌ها بیرونش کشیدم و با کمک تورج آبی به سر و صورتش زدیم تا به هوش آمد. اعتیاد بود دیگر. همین که به هوش آمد لب باز کرد و گفت: «به این فلان‌فلان‌شده بگید بره گم شه!»

ــ جایی گفته بودید که نادر نادرپور شعرهایش را برای شما می‌خواند و شما هم گاهی اصلاحاتی پیشنهاد می‌دادید. نادرپور با آن غروری که وصفش کردید اصلاً در این زمینه نقدپذیر بود؟

موقعی که نادرپور چشم‌ها و دست‌ها را منتشر کرد من هنوز با او معاشر نبودم. ولی از دفتر دومش به بعد غالباً شعرهایش را با هم می‌خواندیم. نادرپور سه نفر را قبول داشت. خانلری، توللی و من. اول از همه خانلری. گاهی پیش می‌آمد خانلری خرده‌ای به شعر نادرپور می‌گرفت که حتا من قبول نداشتم اما نادر قبول می‌کرد. به‌جز خانلری توللی هم تأثیر قاطعی روی شعر نادرپور داشت. نادرپور توللی را خیلی قبول داشت اما توللی بعدها شعرش را خراب کرد چنان که یک‌بار از امریکا برایش در نامه‌ای نوشتم: «فریدون‌جان! یا به رها و التفاصیل برگرد، یا بس کن.» افیون، شعر توللی را ویران کرد. همچنان که نادرپور هم چند دوره گرفتار اعتیاد بود. شدیدترین دوران اعتیاد او گرفتاری به هروئین بود. کار نادرپور به جایی رسید که کسی از بالا، که فکر می‌کنم فرح بود، دستور داد نادرپور را برای مدتی به فرنگ بفرستند تا ترک کند. خلاصه چندماهی نادرپور به فرنگ رفت و پاک شد و برگشت. اما نادرپور در کل سه یا چهار دوره گرفتار اعتیاد بود. گاهی وقت‌ها که من ایرادی از شعرش می‌گرفتم لجاجت می‌کرد و قبول نمی‌کرد اما بعد از مثلاً سه ماه می‌دیدم که شعرش چاپ شده و نکته‌ای که من گوشزد کرده بودم هم در شعرش تغییر کرده است.

ــ شما گویا در سال‌های تبعید هم نادر نادرپور را ملاقات کردید. در این دیدارها او را چگونه دیدید؟

من دو بار در کالیفرنیا به دیدن نادرپور رفتم؛ واقعاً داغان شده بود. هیچ لغت دیگری نمی‌توانم برای توصیفش بیابم. او همیشه برای نزدیکانش آدمی شیرین‌زبان بود اما نادرپوری که در امریکا دیدم تلخ و زهرخورده و زهرآگین و مأیوس و بدبین بود. یک‌بار در آن دیدارها حرف‌هایی زد که بوی انتحار می‌داد. اوضاع مالی‌اش هم خراب بود و با کار زنش زندگی می‌گذراند. این باعث تحقیر نادرپوری بود که خودش را شازده می‌دانست. و از یک طرف نوۀ نادرشاه بود و از طرف دیگر هم مادرش از فرزندان اتابک بود. در امریکا هیچ دانشگاهی او را برای تدریس نپذیرفت در حالی که آدم‌هایی در حد محمدجعفر محجوب آن‌جا به استادی رسیده بودند. در هاروارد به ریچارد فرای توصیه کردم نادرپور را به عنوان استاد زبان فارسی در دانشگاه بپذیرند و او هم قبول کرد ولی بعد رأی او را هم زدند. به دوستانم در دانشگاه یو سی اِل اِی امریکا هم سفارشش را کردم ولی آن‌جا هم او را نپذیرفتند. حرف‌هایی می‌زد که ممکن بود خودش را به خطر بیندازد. به او زنگ زدم و گفتم مراقب خودت باش. جواب داد: «آب که از سر گذشت چه یک نی چه صد نی».

این گفت‌وگو در شماره‌ی ۵۱ مجله‌ی اندیشه‌ی پویا منتشر شده است.