سه سال از درگذشت عبدالرحیم جعفری گذشت؛ بنیانگذار انتشارات امیرکبیر در ۶۹ سال پیش، که مهمترین و گستردهترین مؤسسهی خصوصی چاپ و انتشار کتاب در تاریخ ایران شد. اما در سال ۱۳۵۸، سازمان تبلیغات اسلامی به حکم دادگاه انقلاب آن را تصرف کرد و حالا، ۳۹ سال بعد، از آن شکوه و زایایی و بالندگی، فقط بوی احتضار بلند است انگار.
خبر احتضار را، چند روز پیش، محمدرضا جعفری، مدیر نشرنو و فرزند زندهیاد جعفری، در مراسمی که به یاد زندهیاد جعفری برپا شده بود اعلام کرد و گفت: انتشارات امیرکبیر، برادر کوچکتر من، رو به احتضار است. در آستانهی هفتادسالگی تأسیس انتشارات امیرکبیر با دوستانم در تدارک برنامهای برای آن بودیم، اما وقتی به مؤسسهی انتشارات امیرکبیر سر زدم، شرایط خوبی را ندیدم.
ما سال ۱۳۵۸ ده فروشگاه داشتیم که برای عبور از بحران مالی دو ساختمان را فروختیم و هشت تا شدند، اما امروز تنها دو فروشگاه باقی مانده است. تعداد کارکنان ما در سال ۱۳۶۲ که مجموعهی انتشارات امیرکبیر از مالکیت پدرم درآمد، ۲۱۰ نفر بود، امروز در همهی مجموعه ۶۵ نفر مشغول کار هستند. چاپخانهی سپهر هم حالت نیمهتعطیل دارد. این چاپخانه در سال ۱۳۵۷ تنها ۸ میلیون و ۸۵۰ هزار جلد کتاب برای انتشارات امیرکبیر چاپ کرد و ۱۱۰ کارگر ثابت و ۳۰ کارگر شبکار داشت.
بیش از دو سوم کتابهای چاپشدهی انتشارات امیرکبیر در سه سال اخیر، چاپ دوبارهی آثاری است که در دورهی من و پدرم منتشر شده بود. من معتقدم علت این نابه سامانی تنها پول نیست، برخی مدیران و اندیشه آنها بیش از هر چیز به چاپ و نشر آسیب میزنند. انتشارات امیرکبیر، برادر کوچکتر من، در سن ۷۰ سالگی رو به احتضار است و باید مدیری لایق و دلسوز دوباره آن مجموعه را در دست بگیرد. امیدوارم شرایط بهبود وضعیت مؤسسهی انتشارات امیرکبیر زودتر فراهم شود.
خوشحالم که جعفری را از اعدام نجات دادیم!
در این مراسم دیگران هم سخن گفتند. محمد محمدی اردهالی، رئیس اتحادیهی ناشران در سالهای پیش از انقلاب گفت: وقتی آقای جعفری را گرفتند، ساعت ۶ صبح، خانوادهاش به خانهی ما آمدند و خبر دادند. من به زندان رفتم، با واسطه بازپرس او را دیدم و گفتم بین مردی مثل تو و انقلاب اسلامی اختلاف نظر هست، اما تضاد نیست. تو نباید اینجا باشی. همان زمان همه کارهای لازم را برای آزادی او انجام دادیم اما چون مسئول پرونده مرخصی گرفته بود، ناچار شب عید آزاد نشد. با این حال نتوانستیم جلوی تصمیمات برخی آدمهای تازه به دوران رسیده را بگیریم و فقط جعفری را از اعدام نجات دادیم.
احمد مسجدجامعی
اگر بخواهیم بگوییم جعفری چه کرد، پاسخ این است که سطح سواد جامعه را بالا برد. شبکهی توزیع کتاب او یکی از مهمترین دستاوردهای مؤسسهی انتشارات امیرکبیر است که تنها در تهران ۱۱ شعبه و در همهی ایران ۳۰ شعبهی کتابفروشی داشت که آثار همه ناشران را عرضه میکردند.
ناقوس مرگ کتاب و کتابخوانی، با مصادرهی اموال جعفری به صدا درآمد
نصراله حدادی: من معتقدم روزی که اموال جعفری را مصادره کردند، ناقوس مرگ کتاب و کتابخوانی در ایران به صدا درآمد، امروز میبینیم کسانی که درخواست اعدام جعفری را کردند و مدعی بودند باید لباسهای فاخر را آتش زد و کاخها را خراب کرد، در لندن خانه دارند. من ایمان دارم هر کسی که بعد از ۱۳۲۸ به مدرسه رفته، به عبدالرحیم جعفری مدیون است.
***
رضا شکراللهی: فرقی نمیکند از کدام نسل باشیم؛ کیست که پیوندی شیرین و خاطرهانگیز با انتشارات امیرکبیر نداشته باشد؟ عبدالرحیم جعفری بعد از ۳۶ سال جنگیدن برای بازپسگرفتن فرزندش، در ۱۱ مهر ۱۳۹۴ در ۹۶ سالگی درگذشت. برای دریافتن آنچه بر او گذشت، بهترین کار خواندن کتاب خاطرات او، یعنی «در جستجوی صبح»، است، اما در بزرگداشت نام او، این مقاله را بخوانید که سه سال پیش با عنوان «انتشارات امیرکبیر و عبدالرحیم جعفری؛ از آنچه بود تا آنچه شد» در خوابگرد بازنشر کردم. یادداشت روایی علیرضا اکبری را هم در ادامه میآورم برای کسانی که نمیدانند بخشی مهم از لذتهایی را که از کتابها بردهاند، مدیون چه کسی بودهاند و هستند.
بیدار شو آتقی، بیدار شو…
صدای مداوم و پُرکوبِ دستگاه چاپ سنگی با بوی تند نفسِ خسته و عرق مردانِ از پا افتاده و بوی گریس و سرب و مرکب چاپ درهم آمیخته بود و گوش و چشم و مشام را از هجوم بیوقفهی خود میآزرد اما اینهمه مانعی نبود برای آرمیدن کارگری جوان و فرسوده که در شبانهروز جز در همین وقفههای دوساعته میان شیفتهای کاریاش مجالی برای دمی آسودن و رفع خستگی نداشت. حالا این فرصت دوساعته، این خلاء سکرآور، به سر آمده بود و سرکارگر آمده بود بالای سر کارگر چاپچی تا بیدارش کند. اما جوانْ انگار که از پس روزها و سالها رنج؛ رنج بیپدری، رنج فقر، رنج درماندن در برآوردنِ حقیرترین حاجتهای روزمره، انبان اندوهش چنان بار گرفته بود که دیگر رنج بیداری را، رنج «بیدار شدن» را تاب نمیآورد.
«بیدار شو آتقی، آتقی بیدار شو…» اما فایدهای نداشت. تنِ جوان چنان در دالانهای پیچاپیچ خواب و بیخبری فرو رفته بود که انگار دیگر هرگز بازگشتی در کار نبود. سرکارگر، جوان را از بستر کند و ایستاند و حسابی تکانش داد. ناگهان تقی از خواب پرید و بغضش ترکید «با همان ترکیدن بغض، طبیعت و سرشت دیگری یافتم، قشری از ناخودآگاه ذهنم جدا شد و پوست انداختم، آدم دیگری شدم». آن روز بغض تقی (عبدالرحیم) ترکید تا از مجرای آن اشکها مسیر جدیدی در زندگی او باز شود. تو گویی عبدالرحیم جعفری آن رنج عظیم را توشهای کرد تا با موفقیتی عظیم از زندگی ناهموار و پررنجش تاوان بستاند. این طبع بلند و بلندپروازی را او انگار از مادرش، کبری خانم، به ارث برده بود، زنی که با وجود فقر و تهیدستی هرگز دلش رضا نداد که تنها پسرش در کاری جز کارِ کتاب و نشر روزگار بگذراند.
همو بود که هر بار عبدالرحیمِ عاصی را از سر کار در شرکت زیمنس و خوار و بار فروشی و… به چاپخانهی علمی ـ جایی که پسرش هیچ دل خوشی از آن نداشت و فکر میکرد در آنجا زحماتش بیاجر میماند ـ بازگرداند تا مبادا عبدالرحیم سرنوشتش را در جایی دور از اقلیم فرهنگ جست و جو کند. مسیری که عبدالرحیم جعفری پس از آن روز طی کرد سرنوشتی غریب و پرفراز و فرود را برای او رقم زد. داستان زندگی عبدالرحیم جعفری همان داستان تولد و بالیدن نشر مدرن در ایران است. جعفری هم مانند هر انسان پیشرو دیگری راههای نپیمودهی زیادی را برای نخستین بار پیمود و جادههای ناهموار فراوانی را با گامهای مصمم خود هموار کرد. از طعن رقیبان نهراسید و درک کرد که شناکردن برخلاف جهت آب اگرچه هراسناک است اما اگر روزی جهت آب عوض شد تمام هراسها و طعنها رنگ سعادت به خود میگیرند «قدرت آن را داشتم که ۱۸ ساعت در شبانهروز کار کنم و همیشه زیر بار قرض باشم».
روزی که در سال ۱۳۵۱، عبدالرحیم جعفری اولین نسخه از شاهنامهی امیرکبیر را روی میز کارش دید با خود اندیشید که تمام آنچه از همان سالهای کارگری در چاپخانهی علمی و پهن کردن بساط کتاب در دالان مسجد شاه در ذهن پرورانده رنگ واقعیت به خود گرفته؛ با خود فکر کرد تمام خیالاتی که با آنها شبهای طولانی چیدن حروف سربی روزنامهی اقدام و صدای ایران را در تهرانِ زیرچنبرهی قوای متفقین به صبح رسانده، به حقیقت پیوسته است. اما آن روز عبدالرحیم جعفری به خیالش هم نمیرسید که امواج پیشرو چه سهمگیناند و چه بهناگاه به سراغش خواهند آمد.
عبدالرحیم جعفری در دوازدهم آبان سال ۱۲۹۸ شمسی در بالاخانهی یکی از کاروانسراهای بازارچهی عباسآباد در تهران متولد شد. هنوز شش سال بیشتر نداشت که پدرش به مشهد رفت و دیگر هرگز بازنگشت. چندسالی او و مادرش تحت کفالت منتخبالملک، معاون وزیر امور خارجه، بودند اما منتخبالملک که برای ماموریت به افغانستان اعزام شد، اوضاع مالی این خانوادهی دونفره به هم ریخت و عبدالرحیم که دیگر نمیتوانست اشکهای مادر را تاب آورد علیرغم مخالفت کبری خانم تحصیل را رها کرد و به چاپخانهی علمی رفت تا مخارج زندگی خود و مادرش را تأمین کند.
کار او در چاپخانهی علمی تا ۱۸ سال بعد به رغم دورههایی از غیبت ادامه یافت اما در آستانهی سیسالگی دیگر کار در انتشارات علمی جاهطلبی آتقی را ارضاء نمیکرد «میخواهم از این رکود درآیم، جاری شوم و چون سیلابهای جاری بخروشم… و تصمیمم را هم گرفتهام، هرچه باداباد…». در روز نهم آبان ۱۳۲۸ آگهی کوچکی با این انشاء در صفحهی آگهیهای روزنامهی اطلاعات به چاپ رسید «اینجانب تقی جعفری، بواسطهی شدت عارضهی چشم خود که محتاج استراحت و مداوا میباشد پس از چندین سال کار دائمی اینک از ادامهی کار در کتابفروشی و چاپخانهی آقای علیاکبر علمی استعفا نموده و از امروز در خدمت ایشان هیچگونه سمتی ندارم» و این پایان کار عبدالرحیم جعفری در دستگاه نشر خاندان علمی بود.
کمی بعد عبدالرحیم جعفری با ده ـ دوازده هزار تومانی که از پی سالها کار در دستگاه علمی اندوخته و به سختی آن را از علیاکبر علمی ستانده بود بالاخانهای شانزدهمتری در طبقهی دوم چاپخانهی آفتاب در خیابان ناصرخسرو اجاره کرد و کار انتشارات امیرکبیر را در آنجا آغاز کرد. نخستین مؤلفانی که جعفری به سراغشان رفت روشنفکرانی چون مرتضی کیوان، ابراهیم گلستان، پرویز شهریاری و منیر جزنی بودند که برخی از آنها سالها همراه امیرکبیر باقی ماندند. عبدالرحیم جعفری جایی در مورد منیر جزنی گفته بود که در طول شصت سال کار نشر هیچکس به جز منیر جزنی او را تشویق نکرد.
نخستین چهرههایی که عبدالرحیم جعفری برای کار نشر به سراغشان رفت و نخستین کتابهایی که منتشر کرد ـ آثاری مثل مجموعهی چه میدانم؟ به سرپرستی مرتضی کیوان و زندگی خوش فرنسیس مکومبر به ترجمهی ابراهیم گلستان و تاریخ علوم ـ نشان میداد که او با دیدی متفاوت از ناشران سنتی مثل برادران علمی یا برادران مشفق همدانی (مالکان انتشارات صفیعلیشاه) سنگبنای امیرکبیر را گذاشته است. در همان اوایل کار حتی جعفری بنا داشت مدیریت امیرکبیر را به جلال آلاحمد بسپارد تا از مجرای روابط و نفوذ جلال در جامعهی روشنفکری انتشارات نوپای امیرکبیر بتواند کتابهای متفاوتی را منتشر کند اما شبی که در کافهی فردوسی جعفری پیشنهادش و چشماندازش از امیرکبیر را برای جلال توضیح میداد، جلال ناگهان درآمد که «رئیس! من میترسم این آتش تو بال و پرت را بسوزاند و کار دست خودت بدهی.»
دیری نگذشت که همینطور هم شد و انتشارات امیرکبیر بواسطهی انتشار و شکست کتاب حجیمِ تاریخ علوم عملا ورشکسته شد و چیزی نمانده بود که رؤیاهای دور و دراز آتقی برای انتشاراتش بدل به خاکستر شود. اما بهواسطهی کمک و ابتکار میرزا ابولقاسم گلشن، از معتمدین بازار، انتشارات امیرکبیر نه تنها از ورطهی ورشکستگی نجات یافت بلکه صاحب نخستین فروشگاه خود در خیابان ناصرخسرو هم شد و کمکم به واسطهی نشر کتابهایی مثل تاریخ هیجدهسالهی آذربایجان و تاریخ مشروطه و گرفتن امتیاز انحصاری نشر آثار صادق هدایت، کار انتشارات رونق گرفت. چاپ آثاری مثل فرهنگ معین نیز بر اعتبار انتشارات افزود تا اینکه با آغاز دههی چهل آنچه عبدالرحیم جعفری انتظارش را میکشید بالاخره اتفاق افتاد. ورق برگشت و جهت آب عوض شد!
دههی چهل آبستن رونق اقتصادی و رشد طبقهی متوسط و پاگرفتن جنبش روشنفکری نوینی بود که خوراک فکریاش را ناشری مثل امیرکبیر میتوانست تأمین کند نه ناشرین سنتیِ شاهآبادی. در همان سالهای نخست دههی چهل بود که عبدالرحیم جعفری از طریق بهاءالدین خرمشاهی با غلامحسین ساعدی آشنا شد. نخستین کتابی که از غلامحسین ساعدی در انتشارات امیرکبیر منتشر شد کتاب خیاو بود. این کتاب مقدمهی همکاری پردامنهی ساعدی با انتشارات امیرکبیر و انتشار مجلهی الفبا در این انتشارات بود که باعث شد عبدالرحیم جعفری صاحب چیزی شود که یک دههی پیش نتوانسته بود از طریق جلال آلاحمد به آن دست یابد، کمکم امیرکبیر در کنار موفقیتهای تجاریاش وجههای نیز در میان روشنفکران و شعرا و نویسندگان طراز اول آن روزگار؛ کسانی همچون احمد شاملو، هوشنگ ابتهاج، منوچهر آتشی، نصرت رحمانی و احمد محمود پیدا کرد و نشرِ آثار این روشنفکران در عطشِ فرهنگی دههی چهل رونقی دوچندان به کار امیرکبیر داد.
کمکم این رونق جدیدِ بازار کتاب در کنار چاپ کتابهای کمک درسی و فعالیت عبدالرحیم جعفری در «شرکت سهامی طبع و نشر کتابهای درسی» چنان دایرهی کار امیرکبیر را گسترده کرد که جعفری موفق شد تا اوایل دههی پنجاه سهام «شرکت کتابهای جیبی» و «موسسهی انتشارات فرانکلین» را بخرد و بخشی از سهام «شرکت افست» را نیز خریداری کند و شعب متعددی در تهران و یک شعبه نیز در مشهد دایر کند. عبدالرحیم جعفری از معدود ناشران ایرانی بود که برای بلندپروازیهای فرهنگیاش ارزشی همپای جاهطلبیهای تجاریاش قائل بود وگرنه هیچ منطقی تجاریای شانزده سال کار طاقتفرسا و سرمایهگذاری بر روی فرهنگ معین را نمیتوانست توجیه کند.
از این گذشته، عبدالرحیم جعفری مردِ اولینها بود. امیرکبیر اولین ناشر ایرانی بود که توانست کتابفروشیهای زنجیرهای دایر کند، اولین ناشر ایرانی بود که به پرداخت حقالتحریر به مؤلفین و مترجمین رسمیت بخشید، اولین ناشر ایرانی بود که در مقام سفارشدهنده به نویسندگان و مترجمان ظاهر شد، اولین ناشر ایرانی بود که اتلیهی مستقل طراحی تاسیس کرد و برنامهای هفتگی، ویژهی رپرتاژ کتاب در تلویزیون ملی به راه انداخت. امیرکبیر اولین ناشر ایرانی بود که مجلهای پرنفوذ در میان روشنفکران همچون الفبا را انتشار داد، اما مردِ اولینها در اولین روزهای اولین انقلابِ کلاسیک در خاورمیانه در قرن بیستم، آخرین روزهای مدیریت خود را بر بنگاه انتشاراتیاش، پشت سر میگذاشت. شاید دوباره جهت آب عوض شده بود! (مجلهی اندیشهی پویا، شمارهی ۳۳)