خوابگرد

روایت چهل سال موسیقی ـ بخش سوم (۱۳۷۱ تا ۱۳۷۷)

 از آخر آذر ۹۷ صفحه‌ای در روزنامه‌ی همشهری منتشر می‌شود با عنوان «درنگ»، برای بازخوانی تاریخ چهل‌ساله‌ی فرهنگ و هنر در چهل روز. روایت موسیقایی این چهل سال بر عهده‌ی سحر سخایی، نویسنده و آهنگساز، است که در پی کشف و روایتِ موجزِ روح زمانه‌ی هر سال از دل یک اثر یا آلبوم موسیقی است؛ هر روز یک اثر به‌نمایندگی از یک سال. پنج شماره از روایت چهل سال موسیقی ایران (۱۳۵۸ تا ۱۳۶۲) یک‌جا در این لینک در دسترس شماست و هشت شماره‌ی بعدی (۱۳۶۳ تا ۱۳۷۰) در این لینک. در ادامه هفت شماره‌ی بعدی (۱۳۷۱ تا ۱۳۷۷) را می‌توانید بخوانید.

بی‌هم‌زبانی و طاهر دل‌شده
سال ۱۳۷۱

سال۱۳۷۱ در موسیقی دستگاهی ایران، سال ایرج بسطامی است. ایرج بسطامی همراه با گروه دستان و در رأس‌شان حمید متبسم، آلبوم «بوی نوروز» را منتشر کردند. هم بسطامی صدایی تازه با وسعتی کم‌نظیر در فضای موسیقی کلاسیک ایرانی بود که پشتوانه‌ی شاگردی محمدرضا شجریان را هم با خود داشت و هم حمید متبسم یکی از نوازندگان تار و سه‌تار و آهنگسازان برجسته‌ی نسل شاگردان چاووش بود که توانست خیلی زود از زیر سایه‌ی غول‌های موسیقی زمانه بیرون بیاید و خودش را شکل دهد.

یکی از کرمان می‌آمد و دیگری از مشهد. یکی سال‌ها بعد در زادگاهش به شکلی تراژیک درگذشت و دیگری به فعالیت خود در قالب گروه دستان و در خارج از ایران ادامه داد. گمان می‌کنم همچنان آلبوم بوی نوروز یکی از مهم‌ترین آلبوم‌های موسیقی ایرانی در دهه‌ی ۷۰ شمسی باشد و البته گروه دستان که به آن باز خواهم پرداخت نیز یکی از معدود گروه‌های بادوام این موسیقی.

در همین سال، دو تصنیف محبوب با صدای محمدرضا شجریان از آلبوم «سرو چمان» هم منتشر شده است. یکی تصنیف «سرو چمان» با شعر حافظ و آهنگی از خود شجریان و دیگری تصنیفی با کلام جواد آذر و باز آهنگی از محمدرضا شجریان به نام «بی‌هم‌زبان». شاید مرور شعرش یادآور بهتری باشد: هر دمی چون نی، از دل نالان، شکوه‌ها دارم… روی دل هر شب، تا سحرگاهان، با خدا دارم.

اما این سال، برای من و بسیاری مثل من، مزیّن به صدای دیگری ا‌‌ست. پله‌های سفید و سنگی یک عمارت، در عصر سردی در قلب اروپا را تجسم کنید. یک مرد نشسته یا نه، افتاده از یک سو روی یکی از پله‌ها و می‌خندد و می‌گرید. او عاشق است و دارد برای یک شاهزاده‌ی زیبا آواز می‌خواند: غلام چشم آن تُرکم که در خواب خوش مستی… نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو… بازیگر نقش مرد، امین تارخ است. در جوانی. زیبا و شکننده و عاشق.

طاهر دلشده را نگذاشته‌اند که بخواند. گروه به‌اجبار بی او دارند سازها را کوک می‌کنند تا بنوازند که ما دلشدگان خسروِ شیرین‌پناهیم. علی حاتمی «دلشدگان» را بر اساس تاریخ زمانمندِ موسیقی ایرانی روایت نمی‌کند.

برای حاتمی تاریخ این موسیقی یک قاب بزرگ است تا او ‌آدم‌های خودش را در آن بکارد. حسرت‌هایی را که می‌خواهد و تنهایی‌هایی را که می‌خواهد و عشق‌هایی را که می‌خواهد. بار اول که این فیلم را دیدم، احساس کردم چه‌قدر غم! این موسیقی و این موسیقی‌دان آن‌قدرها هم غمگین نیستند.

امروز اما مقابل خودم می‌ایستم. موسیقی «دلشدگان» را حسین علیزاده ساخت و بخت‌یاری همگان بود که محمدرضا شجریان صدای این فیلم شد. چه‌ کسی بهتر از او می‌توانست مخالفِ سه‌گاهی این‌چنین بخواند که گر ز حال دل خبر داری بگو… ور نشانی مختصر داری بگو. مرگ را دانم ولی تا کوی دوست. راه اگر نزدیک‌تر داری بگو.

حکایت سفرِ آن جمعِ دلشده به فرنگ برای ضبط و زنده نگاه ‌داشتن موسیقی‌شان، حکایت جنگی‌ است که برای اهل موسیقی در ایران هنوز تمام نشده است. همین حالا که این نوشته به انتهای خود نزدیک می‌شود، صدای طاهر آوازه‌خوان در سرزمین خودش ممنوع است. هم‌چنان در شهرهایی از این مُلک، برگزاری کنسرت ممکن نیست.

اگر خوب نگاه کنیم، هم‌چنان روی پله‌های عمارت‌ها پر از طاهرهایی است که دارند خون سرفه می‌کنند و پر از حمیدهای جبلی که می‌روند و نمی‌خواهند برگردند و پر از اکبرهای عبدی که با صفای درون‌شان چراغ را روشن نگاه داشته‌اند.

حیف از این موسیقی که به زیبایی آن شاهزاده خانم است، سرنوشتش اما سرنوشت طاهر!

 

تو را دوست دارم اگر دوست دارم
سال ۱۳۷۲

بعضی قصه‌ها تازه بعد از تمام شدن آغاز می‌شوند. جنگ هشت‌ساله برای ما چنین بود. با آن‌که چند سال از پایانش می‌گذشت اما تازه این دردِ ته‌نشین شده باید بالا می‌آمد و چشم‌ها باید نتایجش را می‌دیدند و گوش‌ها باید ته‌مانده صدایش را می‌شنیدند. واقعیت است که نوشتن از جنگ باید همیشگی باشد، مبادا زشتی‌هایش فراموش شود.

موسیقی فیلم «از کرخه تا راین» ابراهیم حاتمی‌کیا، پیش از آن‌که به تمام آسانسورها، کافه‌ها و اتاق‌های انتظار پزشکان راه باز کند، موسیقی سفر جانکاهِ یک یادگار جنگ بود. آن سوت معروف قرار بود آینه‌ی تمام‌نمای یکی از دستاوردهای بشر باشد؛ جنگ‌هایی که تمام می‌شدند و بازمانده‌هایی که تا ابد با نشانه‌های آن جنگ زندگی می‌کردند. گمان نمی‌کنم بشود سال ۱۳۷۲ را بی‌موسیقی مجید انتظامی برای این فیلم آغاز کرد.

آن سوتر، در قلب اروپا، در همان شهری که دیروز از تنهایی طاهرِ دلشده نوشتم، محمدرضا شجریان بعد از مدت‌ها کنار نوازنده‌ای هم‌سنگِ خود یعنی محمدرضا لطفی نشست تا یکی از شاهکارهای این دو محمدرضا شکل بگیرد. آلبوم «چشمه نوش» حاصل اجرای کنسرت در شهر پاریس در سال۱۳۷۲ بود.

مایه‌ی کلی آلبوم راست‌پنجگاه بود و حتم دارم که اگر شنونده‌ی تمام این آلبوم هم نبوده باشید، شنیده‌اید این را که: ما سرخوشانِ مستِ دل از دست داده‌ایم…

این بخشی کوچک از عظمت «چشمه نوش» است. همین اثر همراه آلبوم‌های دیگری که از لطفی و در این سال منتشر شد، نوید می‌داد که محمدرضا لطفی موقعیت خود را به‌عنوان موسیقی‌دان در سرزمین تازه بازیافته؛ موقعیتی که تا سال‌ها بعد منجر به خلق تکه‌های درخشانی از حیات موسیقی ایرانی شد.

آلبوم «پایکوبی» از حسین علیزاده هم در همین سال به بازار آمد. اما به‌گمانم باز باید برای یافتن روح این سال به سفری دورتر برویم؛ به آسمان زندگی و ستاره‌ی دنباله‌دار. به کلامی از اردلان سرفراز و آهنگ فرید زلاند یا شعری از شهیار قنبری و باز آهنگی از زلاند که شد ترانه‌ی «نون و پنیر و سبزی».

داستان اما این‌جا تمام نمی‌شود. چه سالی‌ است این سال ۱۳۷۲! نابغه‌ای در موسیقی ایران دوباره بازمی‌گردد. او جزو ماندگان در وطن است. نامش فرهاد است و فامیلش مهراد. بعد از مدت‌ها، فرهاد مهراد با چندین ترانه برمی‌گردد تا صدایش تا همین امروز در گوش تمام آن‌هایی باشد که پیِ فرهیختگی و حالی توأمان در موسیقی می‌گردند.

کوچ بنفشه‌های فرهاد با شعر شفیعی‌کدکنیِ یگانه، شد درددل تمام آن‌هایی که نتوانستند وطن‌شان را همچون بنفشه‌ها با خود ببرند هرکجا که خواستند؛ آن‌هایی که وطن را پشت سر جا گذاشتند و رفتند. «تو را دوست دارم» با شعر اخوان ثالث یک جور ترانه‌ی وطنی متفاوت بود. وطن در این ترانه واقعاً تبدیل به معشوق می‌شود.

این ترانه به‌گمانم حاصل وطن و عشق است بس که فرهاد استادِ خلق وضعیت‌های صوتی‌ چندرگه بود. ز پوچ جهان هیچ اگر دوست دارم، تو را ‌ای کهن بوم و بر دوست دارم… دوست داشت که ماند وگرنه در آن سال‌ها ماندنِ کسی مثل فرهاد که قرار نبود دیر بماند و عمر طولانی داشته باشد، کار دل بود اما حکم عقل، نه.

۱۳۷۲ یک نقطه‌ی مهم در تاریخ موسیقی پس از انقلاب است به حکم همین مرور کوتاه و بسیاری ناگفته‌های دیگر. اوضاع دارد بسامانی‌اش را بروز می‌دهد و بلوغ و پختگی هنر یکی از همین نشانه‌های ثبات است. دیر نخواهد گذشت که بادهای بلندی بوزد و روزگارِ کوتاهِ خوشی از راه برسد. به قول تکه‌ای از ترانه‌ی «برف» فرهاد و شعر نیما یوشیج:

زردها بیهوده قرمز نشدند
قرمزی رنگ نینداخته بیهوده بر دیوار
صبح پیدا شده اما، آسمان پیدا نیست
گرته روشنی مرده برفی همه کارش آشوب
بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار

 

پوست انداختن زیر باران عشق
سال ۱۳۷۳

سال‌های نزدیک به خرداد ۱۳۷۶ سال‌های عجیبی‌اند. نه‌تنها برای من که از دبستان به دوره‌ی ‌گذار راهنمایی می‌رفتم و نه‌تنها برای اهل سیاست که داشتند هوای تازه را در فضای خاکستری منتشر می‌کردند، که حتا برای موسیقی هم آن سال‌ها سال‌هایی حیاتی‌اند.

از یک سو موسیقی مرد‌م‌پسند خارج از ایران در حال پوست‌ انداختن بود. داخل ایران در حال تغییراتی زیرپوستی بود و این تغییرات البته با اغراق یا اعوجاج به ‌دست خارج‌نشینان هم می‌رسید. نسل تازه‌ای از موسیقی‌دانان پاپیولار هم داشتند پا می‌گرفتند.

منظورم در همان خاک غربت است وگرنه در ایران اگر به خطا اجازه انتشاری هم به آلبومی موسوم به پاپ داده می‌شد خیلی زود از بازار جمع می‌شد. نمونه‌اش آلبوم مازیار بود. مازیار خواننده‌ی بدشانسی بود که شهرتش با انقلاب مصادف شد و او تا سال‌ها پس از انقلاب سکوت پیشه کرد. سال۱۳۷۳ بود که آلبوم «گل گندم» را منتشر کرد و سرنوشت این آلبوم و مازیار همان بود که گفتم: ممنوعیت و خانه‌نشینی دوباره.

از چهره‌های تازه‌ی موسیقی مردم‌پسند خارج از ایران منصور بود. برای منِ سخت‌پسند که حافظه‌ام با تنظیم‌های درخشان واروژان و ملودی‌های بی‌نظیر بسیاری در موسیقی مردم‌پسند قدیمی‌تر پر شده است، منصور آغازِ یک پایان بود؛ پایان دورانی که خواهی نخواهی باید به اتمام می‌رسید. ذخیره‌ای که موسیقی‌دانان مردم‌پسند با خود از ایران برده بودند داشت ته‌می‌کشید. وقت رویارویی با این حقیقت و آغاز دوران تازه‌ای بود.

علیرضا افتخاری، خواننده‌ای که پیش‌تر از او ذیل آلبوم «رازونیاز» حسین علیزاده نوشتم، یکی دیگر از آن پوست‌اندازان بود. افتخاری با آن شروع طوفانی امتداد متفاوتی یافت و ترجیح داد بیش از آن‌که محبوب خواص موسیقی کلاسیک ایرانی باشد، راه به دل مردم باز ‌کند؛ مسیری سنگلاخ و دشوار که باید موفقیت و شکستش را برعهده‌ی زمان ‌می‌گذاشت.

افتخاری در حقیقت دست به قمار زد. در سال۱۳۷۳ او دو آلبوم به نام‌های «سرمستان» اثر جلال ذوالفنون و «سرو سیمین» از محمدعلی کیانی‌نژاد را روانه‌ی بازار کرد. مرور تاریخی از این دست یک ویژگی بزرگ دارد و آن شکل گرفتن ناگزیر نگاهی مقایسه‌ای است. شاید بتوان با کمی اغماض این‌گونه گفت که پس از سال پربار ۱۳۷۲، سال ۷۳ قرار بود دورخیزی دیگر برای آثاری دیگر باشد، اما در این سال تا آنجا که مدارک پراکنده یاری می‌کنند، نه حسین علیزاده کار مهمی منتشر کرد و نه محمدرضا لطفی. تنها پرویز مشکاتیان «صبح مشتاقان» را با صدای علی جهاندار روانه‌ی بازار کرد که حتماً نخواهم توانست روح زمانه را در آن جست‌وجو کنم.

اما کلید سال ۱۳۷۳ در دستان مردی‌ است که هنوز نمی‌توانم با پیشوند زنده‌یاد خطابش کنم: ناصر چشم‌آذر. بین دو برادر موسیقی‌دان، آن ‌که ماند همین ناصرخان چشم‌آذر بود. مردی شوریده و احساساتی که مثل دیونیزوس یونانی، خدای موسیقی و شادی‌های دیگر بود و از پیش از انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ با ترانه‌ی «خدای آسمون‌ها» نامش را ورد زبان‌ها کرده بود.

سال ۱۳۷۳ بی‌شک سال آلبوم «باران عشق» و از آنِ ناصر چشم‌آذر است. صادقانه بگویم که باران عشق اثر محبوب من نیست. اثری نیست که بنشینم و بگذارم و بشنوم. اما باز صادقانه بگویم که در تمام نوجوانی و جوانی‌ام اثری را به اندازه‌ی باران عشق در فضاهای عمومی داخل ایران نشنیده‌ام.

فراموش نمی‌کنم که در سفری کوتاه به الموت قزوین، در میانه‌ی راه در برهوتی که هیچ‌چیز نبود، ضبط‌صوت کوچک یک سیگارفروش پیر، همین باران عشق را پخش می‌کرد. موسیقی چشم‌آذر همه‌جا بود: در کافه‌هایی که تازه داشتند به بافت تهران محافظه‌کار ۱۳۷۳ اضافه می‌شدند، در رستوران‌های جوان‌پسند، در مغازه‌ها و در ماشین‌ها.

هنوز این آلبوم یکی از موفق‌ترین آثارِ بی‌کلام پس از انقلاب در ایران است. حیف که آن همه حال خوش همراه صاحبش با آن عینک تیره و موهای تُنُک و صدای خاص، زیر خاک رفت. و باز این نوشته باید این‌گونه تمام شود که  روحش شاد.

 

هست شب آری شب
سال ۱۳۷۴

هربار به آخرین تصنیف کنسرت «قاصدک» گوش می‌کنم، تصویر تابلوی شب پرستاره‌ی ونگوگ جلوی چشمم می‌آید با آسمانی به همان اندازه آبی اما بدون آن دایره‌های زرد و شیری‌رنگ که ستاره‌هایش باشند. آسمان شب در صدای شجریان، پرستاره نیست.

قاصدک یکی از بسیار اجراهای بی‌نظیری ‌‌است که در سال‌های ممنوعیت فعالیت موسیقایی خارج از ایران اجرا و ضبط شد و هرگز به انتشار رسمی تن نداد. گمان می‌کنم نبوغِ زود به‌بارنشسته‌ی پرویز مشکاتیان در قاصدک به نقطه‌اوج خود رسید.

دو تصنیف این اثر روی شعرهایی از مهدی اخوان ثالث (قاصدک) و نیما یوشیج (شب) به‌تمامی تابلویی می‌سازند از دهه‌ی ۷۰ ایران با تمام آن ستاره‌های بزرگ‌ و کوچک و همان حس دائمی که شجریان تکرارش می‌کند که آخر: دست بردار از این در وطنِ خویش غریب… .

جان عشاق؛ زیبایی آیا از نام این اثر آغاز نمی‌شود؟ باز هم پرویز مشکاتیان و باز هم محمدرضا شجریان و البته نامی دیگر در نقش تنظیم‌کننده‌ی اثر که محمدرضا درویشی است. تصنیف با تنظیمی ارکسترال با همراهی برخی سازهای ایرانی، به‌خاطر کلام، فضایی روایی دارد: «دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود، تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود»

گرچه آن بی‌زمانی و آن کناره‌گرفتن از روزمرگی هم‌چنان با موسیقی‌ کلاسیک ایرانی‌ هست، اما دست‌کم آثاری در این دوره تولید می‌شوند که به لحاظ موسیقایی قدم‌های بزرگی رو به جلو هستند. ملودی‌هایی که مشکاتیان برای این تصنیف و برای اثری دیگر به نام گنبد مینا (که سال‌ها بعد به‌صورت یک اثر با هم منتشر شدند) ساخت، به‌تنهایی نشان می‌دهند که پرویز مشکاتیان در شناسایی شعر یا بهتر بگویم در دست ‌یافتن به آن تجربه‌ی زیسته که باعث درک شعر می‌شد، از باقی همقطارانش فرسنگ‌ها جلو‌تر بود. بله فرسنگ‌ها.

تصور می‌کنم آلبوم «ستاره‌های سربی» که در آمریکا و در همین سال منتشر شد، هم‌چنان موفق‌ترین آلبومِ پس از انقلاب خواننده‌اش باشد، علاوه بر اینکه حضور یک آهنگساز قَدَر هم در این آلبوم دیگر نمایان بود؛ مردی که گرچه در نقش آواز‌خوان و در روایت از پرنده‌های قفسی هم طرفداران بسیاری دارد اما لااقل برای من همیشه این حسرت را باقی گذاشته که کاش بیشتر می‌ساخت و کمتر می‌خواند!

هربار آلبوم قاصدک را با همان کیفیت صوتی نازل گوش می‌کنم، دریغ را درک می‌کنم؛ دریغی که برادرِ نوستالژی ‌ا‌ست و راستش من از هردوشان فراری‌ام. اما هیچ کاری نمی‌شود کرد وقتی زیبایی‌ای در گذشته بوده و حالا نیست.

آلبوم قاصدک دربرگیرنده‌ی لحظات درخشانی از آوازخوانی شجریان است؛ شجریانی که در اوج پختگی ‌ا‌ست و هرکار بخواهد، با آن حنجره می‌تواند بکند.

در انتها، تصنیف «شب» با شعر نیما پایان‌بخش برنامه است. نمی‌دانم شما هم حس کرده‌اید یا نه که شجریان به زمزمه با تکرار هست شب… هست شب اجرا را تمام می‌کند. همیشه تصورم از مخاطبان آن کنسرتی که ما ضبطش را در اختیار داریم جماعتی هستند نشسته در فضایی تاریک که نور تنها سه نفر را مقابل‌شان روشن کرده است: همایون خیلی جوان است، مشکاتیان با آن عینک بزرگ و عجیبش پشت سنتور نشسته و شجریان با آن دست‌هایی که عادت دارند ضرب را نگه دارند و به‌جای تأکیدهای کلامی باز و بسته شوند در گوشه‌ی دیگری نشسته است. مخاطبان دیر می‌فهمند تصنیف تمام شده. شب چنان در برشان گرفته که گویی خیال صبح شدن ندارد. و این جادوست، اگر جادویی برای موسیقی قائل باشیم.

و وای از شجریان وقتی این بیت را به آواز می‌خواند:
غزال اگر به کمند اوفتد
عجب نبود
عجب فتادن مرد است
در کمند غزال.

 

تو با منی اما من از خودم دورم
سال ۱۳۷۵

سال انتشار آلبوم «رازونیاز» حسین علیزاده، از خواننده‌اش علیرضا افتخاری حرف زدم. گفتم که او امیدی تازه برای موسیقی کلاسیک ایرانی بود، که بود، اما بودن بدون ماندن حکایت دیگری ‌ا‌ست. افتخاری در قمارِ ماندن برای خواص یا ورود به دلِ عوام، دومی را برگزید. یا شاید هم برای این منظور برگزیده شد.

آلبوم «نیلوفرانه»‌ به آهنگسازی عباس خوشدل با اشعاری از قیصر امین‌پور، مسیر تازه‌ای در زندگی هنری افتخاری بود. با نیلوفرانه به‌واقع او محبوب دل‌ها ‌بودن را آغاز کرد و نخستین قطعه از این آلبوم به همان نام نیلوفرانه شد؛ همانی که باید می‌شد. راه به رسانه‌های محدود آن سال‌ باز کرد و در فضای گرفته و عبوس ۱۳۷۵ شد آن صدایی که می‌شد با کمی سخاوتمندی دوستان ارزشی، همه‌جا شنیدش.

البته بعدها استفاده از این ترانه در فیلم «لیلا»ی مهرجویی هم بر محبوبیتش بارها افزود. تردید و شک لیلا برای شکستن مرزهایی که داشتند خفه‌اش می‌کردند در فضای بسته‌ی خانه و آن لباس‌های یکدست سیاه خلاصه‌ای از حقیقت روزگارِ نیلوفرانه نبود؟

گمانم مخالفی نداشته باشد این گزاره که شجریان، آوازِ خوب کم نخوانده است. او به‌خصوص در اجرای آوازها همیشه پایبند به حفظ یک به‌اصطلاح استاندارد بالا بود و حالا در میان این همه آواز خوب باید از آواز بیات ترک آلبوم «در خیال» به آهنگسازی مجید درخشانی به‌عنوان یک مورد خاص نام ببرم.

شعر سعدی با مطلع «برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق‌فام را»، با آن همه کلمات ثقیل چنان مثل ابریشم روی تنِ بارفتنی می‌ریزد و می‌رود که بارها و بارها می‌شود نشست و آن را از نو شنید و تماشا کرد.

از سوی دیگر جریان تازه‌ی دیگری در همین سال‌ها پا می‌گیرد که امروز می‌شود نتایج سحرش را دید. تنبور به‌عنوان ‌سازی‌ مختص موسیقی به‌اصطلاح مقامی یا همان مردمی، با درونمایه‌ی موسیقایی و شعری عرفانی در همین سال‌هاست که خود را به‌عنوان یک زیرژانر مستقل تثبیت می‌کند.

آلبوم «حیرانی» با صدای شهرام ناظری و آهنگسازی کیخسرو پورناظری، درواقع ابتدای قدرت‌ گرفتن جریانی‌ ا‌ست که سال‌ها بعد بخش بزرگی از بازار موسیقی را به‌خود اختصاص می‌دهد.

اما نمی‌شود سفری به آن‌سوی آب‌ها نکرد. آلبوم «عطر تو» در این سال به بازار می‌آید تا مسیر رو به رشد خواننده‌اش را نوید دهد. یک نابغه‌ی دیگر را یاد کنیم: شهیار قنبری، ترانه‌سرای بسیاری  از ترانه‌های ماندگار ازجمله «اگه سبزم اگه جنگل، اگه ماهی اگه دریا…»، این بار در آلبوم«عطر تو» ترانه‌ای به همین نام سروده است که باز راه باز می‌کند به تمام خانه‌ها و ماشین‌ها، در فاصله‌ی گشت‌های خیابانی و ایست‌های بازرسی شبانه.

با هم بخشی از شعر را مرور خواهیم کرد اما پیش از آن برای اتمام این سالِ سخت بگذارید برگردم به «نیلوفرانه» که گمان می‌کنم روح ۱۳۷۵ جز او نیست. چه چیزی این ترانه را روح زمانه‌اش می‌کند؟ به گمانم تلفیقی از یک غمِ سبُک و مایه‌ای عرفانی و آسمانی و محافظه‌کاری‌ای ناگزیر در ابراز احساسات و انعکاس‌شان در صدای خواننده و ملودی‌ها. همه‌‌چیز در آستانه‌ی خود ایستاده است؛ غم‌ها در بالاترین حد خود، تردیدها و ترس‌ها، روزهای سخت، شب‌های سخت. همه در انتظار آن بهارِ بی‌بدیل‌اند.

در همین سال است که غزاله علیزاده، نویسنده، از درخت پرتقالی در شمال ایران آویزان می‌شود و بازیگر نقش دایی‌جان ناپلئون (غلامحسین نقشینه) می‌میرد. انگار صدای آن خواننده‌ی خوب، پس‌زمینه‌ی تمام این اتفاقات است که:
امشب ببین که دست من عطر تو رو کم میاره
امشب همین ترانه هم نفس‌نفس دوست داره
ببار ‌ای ابرکم بر من ببار و تازه‌تر شو
ببار و قطره قطره نم‌نمک آزاده‌تر شو…

 

پرده‌بگردان خرداد را باور کن
سال ۱۳۷۶

ما یک جمع کوچک دبستانی بودیم در مدرسه‌ای نزدیک تجریش. تهران آن روزها هنوز باغ و کوچه‌پس‌کوچه داشت. روی درِ سبز و چوبی یکی از همان خانه‌باغ‌های شمیران، نخستین بار عکس یک مرد را دیدم که انگشتر فیروزه‌ای دست کرده بود و به ما با مهربانی نگاه می‌کرد؛ چیزی که نادر بود. آن روزها تصور من از رئیس‌جمهور کشوری بودن تصور گنگی بود. من گرفتار دنیای خودم بودم و دنیای من یک پیانوی روسی بود، مقدار زیادی کتاب، یک برادر سه‌ساله و مادر و پدرم.

سال ۱۳۷۶ آن‌قدر بیش و پیش از موسیقی حادثه دارد که دلم نیامد متن را با آلبوم «وطن من» آغاز کنم. انگار اتفاقات آن سال مرا و تمام بچه‌های آن مدرسه را در چهارراه حسابی بخشی از ۱۳۷۶ کرده است. «وطن من» اثر پرویز مشکاتیان بود با صدای ایرج بسطامی. این آلبوم به‌خاطر تصنیف وطن من یک اثر ماندگار شد و گرچه با آن شور و امیدِ جاری در نیمه دوم سال ۱۳۷۶ همخوان نبود، حسنِ غمناکی‌اش این بود که تاریخ مصرف نداشت و ماندگار بود؛ که شد؛ که ماند.

بسطامی شعر بهار را این‌گونه می‌خواند با آن صدای سوزناک کویری‌اش:‌ ای خطه‌ی ایران مِهین ای وطن من/ ‌ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من…

این تصنیف گرچه درباره‌ی ایران است اما تصنیفی وطنی یا برانگیزاننده نیست. بیشتر سوگنامه‌ای برای وطن است با خردک شراره‌ی امیدی در انتهای دالانِ ذهن. با آن به جنگ نمی‌توان رفت؛ با آن می‌توان به خاطرات جنگ فکر کرد.

گروه کامکارها، نگهبانانِ شور زندگی در تمام سال‌های پس از انقلاب را گرچه فرد‌فرد در کارهای بسیاری دیده‌ای،م اما این گروه خانوادگی در همین سال با خوانندگی شهرام ناظری کنسرتی اجرا می‌کنند و موسیقی کردی را با آن رقص و حال و زندگی در برابر جامعه‌ای می‌گیرند که برای نخستین بار باور کرده که بله! می‌تواند.

سید محمد خاتمی، آن مرد خندان، حالا ریاست‌جمهوری ایران است و عطاءالله مهاجرانی نیز وزیر ارشاد تا افتخارِ اجرای کنسرتِ راز نوی حسین علیزاده در اسفند‌ماه ۱۳۷۶ به او برسد؛ کنسرتی سراسر تازگی و شگفتی از علیزاده‌ای که استادِ ساز نو و آوازهای نو است.

کنسرت راز ‌نو به لحاظ تاریخی اهمیت فراوان دارد. در این کنسرت برای نخستین بار پس از پیروزی انقلاب اسلامی، زنان دوباره به‌عنوان خواننده به صحنه برمی‌گردند. افسانه رثائی و هما نیکنام گرچه مثل باقی زنان تا همین امروز هرگز صدای اصلی یک اجرای رسمی در ایران نبوده‌اند اما در آلبوم راز نو فرصت یافتند همراه با صدای محسن کرامتی، ساخته‌های حسین علیزاده را اجرا کنند.

راز نو در حیطه‌ی تخصصی و موسیقایی‌اش دارای نوآوری‌هایی بود اما بگذارید بیشتر به مسئله‌ای دیگر بپردازم. پیش‌تر نوشتم که حقیقت و هنر دنبال هم می‌دوند و گاهی معلوم نیست کدام از کدام تقلید می‌کند. آن روحِ جمعی که به اصلاحات رأی داد و ایمان آورد، همان بود که در خلوتِ خلاقِ علیزاده هم رسوخ کرد و راز نو شد؛ همان که درصورت معصوم حبیب رضایی و آن سکوتِ نجیبانه‌اش در فیلم آژانس شیشه‌ای دوید و همان که یک حسِ خوشایند شد و آمد نشست وسط دختران سورمه‌ای‌پوش دبستانی در آن مدرسه‌ای که حرفش بود. جامعه داشت پوست تازه‌ای می‌انداخت و یک خواسته را در اشکال گوناگون فریاد می‌زد.

اگر تاریخ‌ها درست بگویند، فرهاد مهراد در این سال نیز آثاری منتشر می‌کند. بانوی گیسو حنایی، برف، گاندی و به‌خصوص بازخوانی مرغ سحر از این دست آثار بودند. ایستاده در امروزی که منم، خوانشِ اشعاری که فرهاد انتخاب‌شان می‌کرد پر از معنا هستند؛ پر از اشاره و ایهام و استعاره؛ تنها راهی که قرن‌هاست هنرمند ایرانی برای گفتن حرفش در اختیار دارد.

 

بمیرم تا تو چشم‌ تر نبینی
سال ۱۳۷۷

نمی‌دانم شادی و غم آیا جان دارند؟ هوش یا درک دارند که هروقت یکی‌شان بود آن یکی غایب شود و سال‌ها را بین هم تقسیم کنند؟ ۱۳۷۷ سهم کدام‌شان است؟ نیمی از آنِ شادی دوست‌داران اصلاحات و نیمی از آنِ چشم‌هایی که منتظر ماندند و آشنایشان هرگز به خانه برنگشت، یا از آنِ دختری که در یک شبِ اول آذر یتیم شد.

کیهان کلهر، امروز احتمالاً مهم‌ترین نماینده‌ی موسیقی کلاسیک ایرانی در دنیاست. او بیش و پیش از هرکدام از همکارانش توانست آرام‌ آرام مسیر جهانی شدنی را که خود می‌خواست، هموار کند و با کاستن از برخی ویژگی‌های هنر کلاسیک – نه آنچنان که به تمامی تبدیل به چیزِ دیگری شود- راه خود را برای گفت‌وگوی جهانی با کمانچه‌اش پیدا کند.

اما آن کیهان کلهری که من دوست می‌دارم در یک آلبوم به‌تمامی ایستاده است؛ با آن موهای از وسط چاک‌خورده‌ی خاکستری، لاغری عجیب و آن حال یگانه وقتی ساز می‌زند.

آلبوم «شب… سکوت، کویر» آغازگر فضایی تازه در موسیقی ایرانی و کارنامه‌ی محمدرضا شجریان بود و بیشتر نوید یک فرزندِ تیزهوش زمانه‌ را می‌داد. آلبوم، ترکیبی از موسیقی‌های مردمی خراسان و موسیقی دستگاهی بود و صدای شجریانِ خراسانی و کلهرِ آمده از کرمانشاه.

اما رمز آن غمِ شیدا در این آلبوم چه بود؟ ‌می‌خواهم بنویسم صداقتش. غم‌های صادقانه، هم به دل می‌نشینند و هم به جای التماس برای دیده یا شنیده شدن می‌ایستند و نگاه تو را می‌ربایند. مجبوری به دردهای واقعی دل‌بسپاری و چه چیزی واقعی‌تر از کیهان کلهر که بازمانده‌ی خانواده‌ای بود که در جنگ زیر بمباران ماند و او را به تاریخ موسیقی سپرد تا بماند و بدرخشد.

کلهر دردهایش را نواخت و این دردها به تنِ دردمند آذرِ ۱۳۷۷ پیوست و آن «عاشقای بی‌مزار» و «عاشقای این دیار» در صدای شجریان و البته نه‌تنها در صدای شجریان، پیروز شدند و خود را به ثبت رساندند.

بعضی آدم‌ها در تاریخ به یک اثر شناخته می‌شوند. روزگار در لحظه‌ای روی پاشنه‌شان می‌چرخد و یک اثر نماینده‌ی یک دوره می‌شود. حسن همایونفال با آن موهای خیلی متراکم و فلفل‌نمکی و کت و شلوار خاکستری با ترانه‌اش ماندگار شد. نام ترانه کوچه‌ها بود. کلیپ این ترانه بارها از تلویزیون پخش شد و در آن تصاویر همین مرد مهربان دست پسرش را گرفته بود و باهم از کوچه‌ها می‌گذشتند و او می‌خواند: ‌ای نسیم سحری صبر کن/ ما را با خود ببر از کوچه‌ها… .

۷۷ سال عجیبی بود. غم در غیاب شادی یک جور است و در حضور کمرنگش یک جور. انگار با حضور امید تلخیِ ناامیدی تحمل‌ناپذیرتر می‌شود. تضاد امید و ناامیدی آن سال حتا به ما هم رسیده بود؛ به بچه‌های ۱۲‌ساله‌ای که از چیزی سردر نمی‌آوردند اما با شهودی بچگانه می‌فهمیدند خبری هست.

محمدرضا لطفی در آن سال آلبوم «رمز عشق» را منتشر کرد و در بخشی از آن با همان صدای خراباتی‌اش ابیاتی از حافظ خواند: دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند؟ پنهان خورید باده که تعزیر می‌کنند/ گویند رمز عشق مخوانید و مشنوید/ مشکل حکایتی ‌است که تقریر می‌کنند.

چه‌قدر جای لطفی امروز خالی‌ است! ‌برگردم به شب … سکوت، کویر. چه شعرهایی داشت آن آلبوم. بخوانیم تکه‌ای از آن را و یاد صدای سازِ درخشان حاج قربان سلیمانی بیفتیم با دوتار و صدای یگانه‌ی شجریان و هنرِ کیهان کلهر و البته شعر باباطاهر و عطار:

تو که نازنده بالا دل‌ربایی
تو که بی‌سرمه چشمون سرمه‌سایی
تو که مُشکین دو گیسو در قفایی
به مو گویی که سرگردون چرایی

بمیرُم تا تو چشم‌ تر نبینی
شرار آهِ پرآذر نبینی
چنان از آتش عشقت بسوزُم
که از مو رنگ خاکستر نبینی

شدُم مح‍نت‌کش کوی مُ‍حِ‍ب‍ت
ز دس‍ت دل که یارب غرق خون بی

ز عش‍قِت سوخ‍تُم ‌ای جان کجایی
بمان‍دُم بی‌سر و سامان ک‍جایی
نه جانی و نه غیر از جان چه چی‍زی
نه در جان نه برون از جان کجایی