خوابگرد

روایت چهل سال موسیقی ـ بخش چهارم (۱۳۷۸ تا ۱۳۸۸)

بازخوانی تاریخ چهل‌ساله‌ی فرهنگ و هنر در چهل روز. روایت موسیقایی این چهل سال بر عهده‌ی سحر سخایی، نویسنده و آهنگساز، است که در پی کشف و روایتِ موجزِ روح زمانه‌ی هر سال از دل یک اثر یا آلبوم موسیقی است؛ هر روز یک اثر به‌نمایندگی از یک سال. روایت سال‌های ۱۳۵۸ تا ۱۳۷۷را می‌توانید در این لینک (روایت چهل سال موسیقی) بیابید و بخوانید. ۱۱ شماره‌ی بعدی (۱۳۷۸ تا ۱۳۸۸) هم در ادامه در دسترس شماست.

بودا، تابستان و آزادی
سال ۱۳۷۸
حس غریبی ا‌ست این‌که خودمان را به یاد می‌آوریم؛ بوداهای کوچکی که فتح جهان را آغاز می‌کردند؛ دخترانی با مانتو‌های سرمه‌ای و مقنعه‌های کج‌شده‌ی بدقواره‌ای به همان رنگ، ته کلاس با گوجه‌سبز و امید و عکس عابدزاده توی کیف‌های پول و موسیقی دهاتی شادمهر عقیلی در گوش‌هایشان. هنوز جهان سهم ما از سیاهی را نشان نداده بود. اردیبهشت بود.

۱۳۷۸ سال انفجارِ موسیقی مردم‌پسند داخل ایران بود؛ سال حضور قاطع خشایار اعتمادی، علیرضا عصار، حسین زمان، محمد اصفهانی، بهروز صفاریان، فؤاد حجازی و بسیاری دیگر از هنرمندان موسیقی پاپ بعد از سال‌ها ممنوعیت و حذف. معلوم نبود آن‌همه سال این‌همه صدای عزیز چرا نباید می‌خواندند؟

تابستان بدی داشت این سال ۱۳۷۸. سال اکتشاف برای بوداها. گفتم که، پدرم یک ماشین آبی‌تیره داشت. در تیر‌ماه داغی می‌راندیم به سمت شیرینی فرانسه. من برایش دنده عوض می‌کردم. از دور حجمِ سرخ و خاکستری‌ای را دیدم و دیگر دنده عوض نکردم و عصار داشت می‌خواند: ‌ای کاروان! من دزد شب‌رو نیستم… و من مات مانده بودم و مات ماندم و ما هیچ‌وقت به شیرینی فرانسه نرسیدیم و عصار ادامه داد: من پهلوان عالمم، من تیغ رویارو زنم…

سال ۱۳۷۸ است اما هیچ‌کدام از ما باور نمی‌کنیم برای نخستین بار داریم صدای یکی از مهم‌ترین خوانندگان ۲۰ سال بعد را می‌شنویم. پدرش درجه‌یک بود و از فضل پدر او را چه حاصل؟ اما همایون شجریانی که زیر صدای پدرش و لحظه‌ی کوتاهی به تنهایی در آلبوم آهنگ وفا آواز خواند، خود جمع فضایل آواز پدرش بود. هیچ یادم نمی‌رود که تا مدت‌ها سرگرمی مردم این بود که بفهمند این همایون است یا پدرش. همایون اما همان‌جا در آن سرگرمی نماند. او خودش را ساخت، آن‌گونه که خودش دوست می‌داشت.

جزیره‌ی کیش در سال ۱۳۷۸ از زمان و مکان ایرانی که در تهران وجود داشت بیرون بود. شب‌های شرجی‌ بسیاری در این جزیره با صدای مردی گره خورد که سال‌ها نگذاشتند بخواند. در سال ۱۳۷۸ در هتلی در جزیره‌ی کیش، فریدون فروغی آواز می‌خواند. با همان صدای بزرگ و دربرگیرنده‌ای که مثل پدر بود و قوزک پایش دیگر حوصله‌ی رفتن نداشت. خسته بود. مگر یک آدم چند سال می‌تواند مهم‌ترین کاری را که بلد است نکند؟ چرا؟ عمر چرا مفت بود

برای ما بوداهای سرگردان، که حالا داشتیم زندگی را با چشم خودمان می‌دیدیم، شنیدن صدای خشایار اعتمادی شبیه یک انقلاب بود. چرا این شبیه آن یکی است؟ مگر ممکن است؟ مادربزرگ‌ها و معلم‌های زیادی را همین‌جوری سرکار گذاشتیم… می‌گفتیم مامان جان فهمیدی فلانی برگشته؟ این یکی‌ام برگشته. برای ما نگاه کردن به عکس گروه آریان هم به‌تنهایی یک جور انقلاب بود. لازم نبود بخوانند.

آن سال‌ها محمد اصفهانی را خیلی دوست داشتم. کم‌سن‌وسال بودم و برایم اصفهانی نسخه‌ی رقیق‌شده‌ای از موسیقی شجریان بود؛ شجریانی هم‌سن و سال خودم. ترانه‌ی حسرت با شعر سهیل محمودی و آهنگ شادمهر عقیلی این‌جوری شروع می‌شد: نمی‌خواستم خورشیدو ازت بگیرم/ نمی‌خواستم آسمونت ابری باشه… من بارها با این ترانه گریستم.

روح زمانه کجاست؟ روح آن بوداهای کوچک که ما بودیم، بوداهای دانشجویی که آن روز نزدیک امیرآباد سرخ و خاکستری می‌شدند و می‌افتادند و بلند می‌شدند، و روح آن شادی دویده زیر پوست‌ شهر که دیگر نمی‌شد کاریش کرد کجا بود؟ در ترانه‌ای به نام قدغن، از نابغه‌ای به نام شهیار قنبری ۱۳۷۸ داشت نفس می‌کشید: آبی دریا قدغن/ شوق تماشا قدغن / برای خواب تازه /  اجازه بی‌اجازه /  در این غربت خانگی /  بگو هرچی باید بگی /  غزل بگو به سادگی /  بگو زنده باد زندگی…

***

تد‌‌‌اعی
سال ۱۳۷۹
روانکاوان شیوه‌ای از روایت سیال د‌‌‌ارند‌‌‌. بیمار بد‌‌‌ون آد‌‌‌اب و ترتیب هرچه به ذهنش می‌آید‌‌‌ را می‌گوید‌‌‌. این شیوه مورد‌‌‌ استفاده‌ی بسیاری از نویسند‌‌‌گان هم هست. رفتن از یک اتفاق به اتفاق بعد‌‌‌ی. لمس یک خاطره و عبور برای رسید‌‌‌ن به خاطره بعد‌‌‌ی. عجیب است که از د‌‌‌ل همین تد‌‌‌اعی، عمیق‌ترین د‌‌‌رد‌‌‌ها و ناکامی‌ها سر بیرون می‌کنند‌‌‌.

عجیب است که آد‌‌‌می این‌همه پیچید‌‌‌ه است و این‌همه پیش‌بینی‌پذیر. من سال ۱۳۷۹ را با روشی نزد‌‌‌یک به همین شیوه‌ی تد‌‌‌اعی روایت خواهم کرد‌‌‌.

مرگ‌های بسیاری را خواهی د‌‌‌اد‌‌‌. سال ۱۳۷۹ پر از مرگ است.

کوچکم. نوار وی‌اچ‌اس د‌‌‌اریم و روی آن نوشته شد‌‌‌ه گنج قارون. بعد‌‌‌ از حسن‌کچل علی حاتمی این فیلم را د‌‌‌وست د‌‌‌ارم. کوچکم اما می‌فهمم این مرد‌‌‌ خیلی زیباست؛ هم زیبا و هم مهربان. نامش محمد‌‌‌علی فرد‌‌‌ین است و مامان یک‌بار نشانم می‌د‌‌‌هد‌‌‌ که د‌‌‌ر انتهای یک پاساژ کوچک د‌‌‌ر میان ونک نشسته روی کوهی از فرش‌ها. او د‌‌‌ر همین سال از د‌‌‌نیا می‌رود‌‌‌. او سال‌هاست فرش می‌فروشد‌‌‌.

«این حالِ منِ بی‌تو، بغض غزلی بی‌لب / افتاد‌‌‌ه‌ترین خورشید‌‌‌ زیر سم اسب شب». شعر از کی بود‌‌‌؟ بابک روزبه. گریه‌های طولانی. سال‌های بلوغ. عشق و غم. آغاز د‌‌‌بیرستان. صد‌‌‌ای عصار خوب است. حالِ ما خوب نیست. ما د‌‌‌ختران انتظار. زانوها در بغل رو به البرزی که از پنجره‌ی مد‌‌‌رسه‌مان معلوم است. بین کلاس‌ها. بی‌وقفه‌ترین عاشق. نوجوانی و مرگ پد‌‌‌ربزرگ. د‌‌‌ختران شهر. د‌‌‌ختران بی‌شاهزاد‌‌‌ه.

تیرهای چراغ برق تا چشم کار می‌کند‌‌‌ پر از آد‌‌‌م است. به زور خود‌‌‌م را رساند‌‌‌ه‌ام امامزاد‌‌‌ه طاهر. احمد‌‌‌ شاملو مرد‌‌‌ه است. التهاب فضا را من کم‌سن و سال هم می‌فهمم. شعرهایش را می‌خوانند‌‌‌. مرد‌‌‌انی عصبانی‌اند‌‌‌. من می‌ترسم.

چند‌‌‌‌ماه بعد‌‌‌ فرید‌‌‌ون مشیری هم می‌میرد‌‌‌. من نمی‌روم. او را د‌‌‌وست ند‌‌‌ارم. عاشق شاملو هستم. با آن صد‌‌‌ای عجیبش که انگار فشرد‌ه‌ی تمام زند‌‌‌گی‌اش بود‌‌‌. د‌‌‌ر مراسم شاملو آد‌‌‌م‌هایی آواز می‌خوانند‌‌‌. سراومد‌‌‌ زمستون. شکفته بهارون. می‌ترسم.

سال‌ها بعد‌‌‌ می‌فهمم ۱۳۷۹سال مرگ یک نویسند‌‌‌ه‌ی خیلی بزرگ ایرانی ‌است. آن سال هنوز «نمازخانه‌ی کوچک من» و «شازد‌‌‌ه احتجاب» را نخواند‌‌‌ه‌ام. د‌‌‌ر سال۱۳۷۹ من گاهی به گروه آریان گوش می‌کنم. آلبوم «گل آفتابگرد‌‌‌ون»‌شان شهر را برد‌‌‌اشته. من همان وقتی به این موسیقی‌ها گوش می‌کنم که هوشنگ گلشیری د‌‌‌ارد‌‌‌ می‌میرد‌‌‌. چه تضاد‌‌‌ غم‌انگیزی! سال مرگ است.

فرشید امین. نسترن ای عشق من. چرا تمام مملکت را فتح کرد؟ از این اتفاق‌ها می‌افتد گاهی. آثاری محبوب قلوب مردم می‌شوند که با هیچ منطقی سازگار نیستند. بگذار بخندد مردم بی‌لبخند.

پرویز مشکاتیان کاشف یک صدای زیباست. آلبوم کنج صبوری هرجور هست با صدای سپیده رئیس‌سادات و علی رستمیان راهی بازار می‌شود. سپیده اولین صدای متولد سال‌های پس از انقلاب است. زاده‌ی ممنوعیت. صدای خوش اما کاری به این چیزها ندارد. در بخشی از این آلبوم شعر ابتهاج را می‌خواند : خون می‌رود از دیده درین کنج صبوری.. این صبر که من می‌کنم افشردن جان است. هست.

از ایران می‌رود‌‌‌. پرواز می‌کند‌‌‌ و د‌‌‌وران تازه‌ای از کارش را آغاز می‌کند‌‌‌. برای آزاد‌‌‌بود‌‌‌نش بی‌نهایت خوشحالم و برای ترانه‌هایی که از آن پس خواند‌‌‌ بی‌نهایت غمگین. شانه‌های جنتی عطایی و شهیار قنبری بلند‌‌‌ بود‌‌‌ که آن نام‌ها نام بود‌‌‌ند‌‌‌. واروژان مرد‌‌‌ِ د‌‌‌لسوخته بود‌‌‌. بی‌همه عاشقان، چگونه می‌خواهی از عشق بخوانی شاه‌ماهی؟

روح زمانه‌ی من؛ کشف فرهاد‌‌‌ مهراد‌‌‌. د‌‌‌ر سال۱۳۷۹ آلبوم فرهاد‌‌‌ منتشر می‌شود‌‌‌: «برف». وقتی که من بچه بود‌‌‌م، خوبی زنی بود‌‌‌ که بوی سیگار می‌د‌‌‌اد‌‌‌. شعر از اسماعیل خوئی بود‌‌‌. فرهاد‌‌‌ د‌‌‌ر این سال د‌‌‌ر واقع تمام شد‌‌‌. او د‌‌‌یگر آلبومی به بازار نفرستاد‌‌‌. برف آخرین آلبوم رسمی فرهاد‌‌‌ بود‌‌‌. نابغه‌ی د‌‌‌ورانِ من.

آلبوم «اشتیاق» خبر از صد‌‌‌ای خوشی می‌د‌‌‌هد‌‌‌. بعد‌‌‌ از سال‌ها صد‌‌‌ایی تازه به جان خسته‌ی موسیقی کلاسیک ایرانی می‌د‌‌‌مد‌‌‌. علیرضا قربانی ساخته‌های فرهاد‌‌‌ فخرالد‌‌‌ینی را اجرا می‌کند‌‌‌. ۱۳۷۹، سال تکثر است؛ تکثر د‌‌‌رد‌‌‌ و مرگ و اتفاق و شاد‌‌‌ی و بلوغ؛ سالی که خبر می‌د‌‌‌هد‌‌‌ د‌‌‌هه‌ی ۷۰ تمام شد‌‌‌. یک د‌‌‌هه‌ی د‌‌‌یگر رفت د‌‌‌ر د‌‌‌ل تاریخ.

***

و باز امید هوای تازه‌
سال ۱۳۸۰
«عشق دردانه‌ است و من غواص و دریا میکده، سر فرو بردم در آنجا تا کجا سر برکنم». بر من ببخشایید اگر مرور موسیقایی‌ام، پیچیده لای رویدادهای غیرموسیقایی‌ ا‌ست. گمان نمی‌کنم موسیقی‌ زنده‌ای که روح زمان خود می‌شود تنها حاصل موسیقی باشد. سال‌های اول انقلاب سال‌های تک‌چهره‌ها نبود. در واقع شاید این مرور چهل‌ساله به من و شما نشان دهد که اساساً جز مواردی استثنایی و سال‌هایی خاص مثل دهه‌ی ۶۰ شمسی، دوران ما دوران تک‌چهره‌ها نیست. ما از تکثرِ صداها بالیده‌ایم. در چهارراه متضادترین انواع موسیقی و بیرون‌آمده از زیستی که به قول یکی چهل‌تکه‌ است و در نگاه دیگری هنوز به مدرنیته‌ی واقعی نرسیده. انتخابات دور دوم سیدمحمد خاتمی‌ ا‌ست و او با بغض می‌آید پشت میکروفن و شعری از حافظ را که پیش‌تر نوشتم می‌خواند.

دهه‌ی تازه‌ای آغاز شده است و پس از فرونشستن آرام آرام تبِ خوانندگانِ مردم‌پسند داخلی، فضای بازشده آبستنِ انواع تازه‌ای از موسیقی‌ خواهد بود. محمدرضا شجریان، در همراهی‌ای سنجیده و درست با حسین علیزاده، کیهان کلهر و همایون شجریان، آثاری درخشان تولید می‌کند.

در سال ۱۳۸۰ صدای کمانچه‌ی کلهر رساتر از همیشه، اعلام خوانشی تازه از ساز اصغر بهاری است. کمانچه‌ای که کلهر می‌نوازد همان‌قدر که اصالت صدای کمانچه‌ی بهاری و نیاکان قاجاری‌اش را ندارد، قدرت جذب بی‌شمار نوجوان و جوان را دارد. آلبوم« زمستان است» محصول ۱۳۸۰ بود. اثری ملهم از فضا و شعر زمستان مهدی اخوان‌ثالث که پیش‌تر یک‌بار دیگر محمل خلق تجربه‌ای نه چندان موفق با صدای شهرام ناظری هم بود. این زمستان دومی اما یک اتفاق شد. کمانچه و تار کلهر و علیزاده انگار دنبال هم می‌دویدند روی کلمات اخوان. شجریان انگار چند نفر بود وقتی می‌خواند: «حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در، چون موج می‌لرزد».

در همین سال مؤسسه‌ی ماهور مجموعه‌ای منتشر کرد تحت عنوان «صد سال تار». این مجموعه در واقع جمع‌آوری تارنوازی برجسته‌ترین نوازندگانِ موسیقی کلاسیک ایرانی بود و خبر از استیلای نگاهی تازه در این موسیقی نیز می‌داد؛ نگاهی جامع و رو به گذشته. موسیقی ایرانی بعد از سال‌ها بی‌قراری فرصت یافته بود تا خود را نگاه کند و به راه‌های طی‌شده‌اش بنگرد.

من برای نخستین بار صدای نابغه‌ای مثل پرویز مشکاتیان را در آلبومی شنیدم که در همین سال منتشر شد: «لحظه‌ی دیدار». آن شیدایی و شنگی مشکاتیان در صدایی گرفته و محدود شعری از اخوان ثالث را می‌خواند و می‌نواخت که «لحظه‌ی دیدار نزدیک است. باز من دیوانه‌ام مستم. باز می‌لرزد دلم دستم».

اما اثر دیگری بازار موسیقی مردم‌پسند را به‌شدت تحت‌تأثیر خود قرار داد. صدای نازک مریم حیدرزاده و شرح حالِ منحصر به‌فردش باعث شد او خیلی زود در آغاز ورودش به عالم موسیقی و ترانه، محبوب شود. حیدرزاده با شعرهای ساده و سبک مخاطبان زیادی دست و پا کرد و آلبوم «مثل هیچ‌کس» با همکاری خشایار اعتمادی اثری مهم در ۱۳۸۰ بود: «من می‌گم منو نگا کن. تو می‌گی که جون فدا کن. من می‌گم چشات قشنگه. تو می‌گی دنیا دورنگه».

اما روح زمانه‌ی من کجاست؟ جای دیگری ‌است؛ در یک دربه‌دری دائم و گشتن پی آزادی و آن جای بهتر؛ در چهره‌های متفاوت و غالباً زیبای پسرانی جوان سوار یک جیپ قرمز رنگ. در سفری به سوی شمال ایران. سریال «خط قرمز» موسیقی‌ای داشت که تا مدت‌ها پس از اتمام سریال همچنان محبوب و معروف بود. خواننده‌ی تیتراژ پایانی نامش حسین رضائیان بود.

به‌گمانم سال ۱۳۸۰ اگر از اشک خاتمی ‌تر باشد، از مرگ یک استادِ تأثیرگذار بر محمدرضا شجریان به نام غلامرضا دادبه نیز متاثر است. در همین سال آن هواپیماهای آهنی به قلب برج‌های دوقلو در نیویورک نفوذ کردند و جهان به دوران تازه‌ای پا نهاد. فریدون فروغی از میان ما رفت، سیدخلیل عالی‌نژاد نوازنده و خواننده یگانه در سوئد به آسمان پر کشید و یک صدا در گوش ما همچنان خواند که

به امید یه هوای تازه‌تر، گفتیم از رفتن و خوندیم از سفر/ اومدیم دل رو به دریا بزنیم/ رنگ خورشید رو به شب‌ها بزنیم / اما نه اینجا سراب غربته / سهم‌مون یه کوله‌بارِ حسرته

***

یه مرد بود… یه مرد
سال ۱۳۸۱
فضای فرهنگی ایران در نخستین سال دهه‌ی ۸۰ شمسی دیگر آنی نبود که سال‌ها بودنش عادی شده بود. از آن اخمِ فرهنگی دیگر خبری نبود و گرچه شالوده همان بود که بود اما پوسته‌ها یکی یکی داشتند شکافته می‌شدند. سال ۱۳۸۱ در موسیقی مردم‌پسند داخل ایران، سال دو آلبوم موفق بود. علیرضا عصار و محمد اصفهانی آلبوم‌های ‌« ای عاشقان» و «‌نون و دلقک» را راهی بازار کردند و قطعاتی از هر دوی این آثار توانست محبوب قلوب بسیاری شود. علیرضا عصار در آلبومش چند قطعه ماندگار داشت ازجمله همان ‌ای عاشقان که پیش‌تر هم از آن نوشتم. عصار- و کم و بیش باقی خوانندگان هم‌نسلش- میل زیادی به اجرای اشعار کلاسیک فارسی داشتند.

در واقع ما در دهه‌ی ۸۰ با چیزی مواجه بودیم به نام موسیقی پاپ اما با اشعاری از مولانا و حافظ. این اتفاق، به تنهایی معرف بخشی از هویت موسیقایی‌ای بود که محصول انقلاب سال ۱۳۵۷ بود؛ تلفیقی از یک موسیقی با پیشینه غربی، ایرانی‌کردنش، حذف برخی ویژگی‌هایش و حالا اضافه کردن شعر کلاسیک حافظ به آن؛ چیزی مثل سنگین و رنگین‌کردن.

محمدرضا شجریان در ادامه همکاری با حسین علیزاده و کیهان کلهر آلبومی به نام « بی‌تو به سر نمی‌شود» را راهی بازار کرد. بگذارید اعتراف کنم که تا امروز نشده که آواز شجریان در این آلبوم را بشنوم و بتوانم جلوی اشکم را بگیرم؛ «ره میخانه و مسجد کدام است؟ / که هر دو بر من مسکین حرام است / نه در مسجد گذارندم که رند است / نه در میخانه کاین خمّار، خام است»؛ چه استیصالی دارد صدای شجریان و کمانِ کمانچه کلهر در این آلبوم. چه صدای خوشی دارد همایون که حالا دارد قدم به قدم برای پروازِ انفرادی‌اش آماده‌تر می‌شود. وقتی شجریان می‌خواند: چندان که گفتم غم با طبیبان درمان نکردند مسکین غریبان، من هنوز رو به همان کوه‌های البرز بودم و دوران دبیرستان را طی می‌کردم. در همین سال‌ها هم بود که با جادوی موسیقی ایرانی آرام آرام داشتم آشنا می‌شدم؛ جادویی تمام‌نشدنی؛ یکی داستانی پر آب چشم.

آن سوی جهان، وقتی اینجا شب بود و آنجا روز، یکی از خوانندگانِ مهم موسیقی مردم‌پسند آلبومی منتشر کرد که می‌شود حالا گفت یک ترانه‌اش مثل بمب ترکید؛ «دوباره می‌سازمت وطن». شعر سیمین بهبهانی نشست بر صدای گرم داریوش؛ نشست روی موج امیدواری جامعه‌ای که کمی داشت هوا می‌خورد. در تمام پرایدها و اُپل کورساها و گلف‌های قرمز و دوو‌های سی‌یلو، در ازدحام ماشین‌ها در شب‌های تهران، من این ترانه را می‌شنیدم. ستون به سقف تو می‌زنم… اگرچه با استخوان خویش.

گروه آریان، در سال ۱۳۸۱ در تهران کنسرتی برگزار کرد و بسیاری را برای نخستین بار در برابر یگ گروه دختر و پسر جوان نشاند و به مردم گفت از صندلی‌هایتان بلند نشوید و به ما گوش بسپارید و آنها هم گوش کردند و کنسرتِ پاپی به تمام معنا در جمهوری اسلامی ایران برگزار شد و هیچ اتفاق بدی هم نیفتاد.

و اما آخرِ داستان. مرگ پایان کبوتر است یا نه؟ من نمی‌دانم راستش. من فقط یک مرد را می‌بینم که دارد در مسیر وزیدن بادی در پاریس سیگار می‌کشد و زیر چشم‌هایش پف کرده؛ مردی که جهان درونی‌اش به اندازه‌ی موسیقی‌هایی که ساخت و خواند عجیب و چندرگه ‌بود؛ انسانی مطبوع و معتقد که مهم نبود به چه مؤمن است بس که نتیجه‌ی آن ایمان زیبا بود.

تهران در یک شب ۲۹ دی ماهی این کبوتر را راهی دنیا کرد و پاریس در یک روز ۹‌شهریوری کبوتر ما را گرفت، پاهایش را بست و دوباره گذاشتش توی قفس. نام این کبوتر زیبا فرهاد مهراد بود. اگر معیارِ زیستن سن و سال باشد او خیلی زود رفت. و اگر معیارِ هنرمند کارهای ماندگارش باشد، او دیر زیست؛ بسیار دیرتر از آدمیانی که عمر نوح دارند و دستاوردشان هیچ است.

با صدای بی‌صدا، مثل یک کوه بلند، مثل یک خواب کوتاه، یک مرد بود… یک مرد.

***

دلم گرفته، ‌ای دوست
سال ۱۳۸۲
نوشتن از برخی سال‌ها دشوار است. از این دست‌ سال‌ها در دهه ۸۰ باز هم هست اما سختی نوشتن از موسیقی در سال۱۳۸۲ به گردن طبیعت است. پنجم دی ماهی سرد بود و خالی مثل همین حالا. برف از دور روی کوه‌ها دلبری می‌کرد. بیدار شدم و پدرم را دیدم که در خانه راه می‌رفت. هربار خبر بدی به او می‌رسید اینطور می‌شد. وقتی گفت ۱۲ثانیه شهر بم لرزیده و چیزی باقی نمانده. با آنکه برف نباریده بود اما ما همه زیر بهمنش ماندیم.

چه روز تلخی بود. عصر بود که کم‌کم خبر درگذشت ایرج بسطامی هم دهان به دهان شد و آن امید دردانه‌ای که زندگی تا پیش از زلزله هم چندان او را به آنچه شایسته‌اش بود نرسانده بود، حالا دیگر زیر تکه‌ای سقف، دری چوبی و سنگین یا اتاقی از گل و سیمان خوابیده بود. درست است که هنرمند در اثرش زنده می‌ماند اما این تسلای ماندگان است. کو ایرج بسطامی و کو عباس کیارستمی که با پوزخند به ما گفت کاش خودم بمانم و آثارم نه. زنده ماندن، آخر آخرش تنها وظیفه‌ی ماست.

سال ۱۳۸۲ و زلزله‌ی مهیب بم باعث شد یاران موسیقی ایرانی یعنی علیزاده و شجریان‌ها و کلهر در تهران بعد از مدت‌ها کنسرتی برگزار کنند. شجریان به صحنه بازمی‌گشت تا بم را بسازد. آلبوم و کنسرت هم‌نوا با بم دستاورد این سال است. سالی که در سیزدهم فروردینش یگانه دیگری هم از هنر ایران دریغ شد و روی یک مینِ بدجا، جا ماند. مرگ کاوه گلستان هم سهم سال ۱۳۸۲ است.

سالن وزارت کشور تهران احتمالاً آن حجم جمعیت را سال‌ها به‌خود ندیده بود. بلیت‌ها در بازار سیاه با ارقام نجومی دست به‌دست می‌شدند. مردم بی‌تاب بودند تا شجریان را ببینند. بی‌تاب بودند تا مرغ سحر را بشنوند و بی‌تاب بودند تا بعد از مدت‌های طولانی یک کنسرت موسیقی ایرانی با کیفیت تماشا کنند. شجریان در این کنسرت با خواندن تصنیف فریاد با شعر اخوان ثالث و وصف آن آتشی که به خانه‌ افتاده بود داغی گذاشت بر دل ۱۳۸۲. «خانه‌ام آتش گرفته ‌است، آتشی جانسوز». به این اجرا باز خواهم گشت.

در اردیبهشت سال ۱۳۸۲ پیش از آنکه اخبار بد زمستان همه‌‌چیز را به نام خود کند، همایون شجریان نخستین آلبوم رسمی خود را در مقام خواننده روانه‌ی بازار کرد. امروز، تصورش دشوار است که در توانایی و ماندگاری همایون شک کنیم اما ۱۵سال قبل، در ۳۱ اردیبهشت‌ماه خبر انتشار آلبوم «نسیم وصل» را بسیاری با تردید و شک به هم می‌گفتند. باور اینکه پسری به اندازه‌ی پدری مثل محمدرضا شجریان توانا و خوش‌صدا باشد دشوار بود.

همایون تصنیفی در این آلبوم خواند که هنوز به‌زعم بسیاری ماندگارترین کار اوست؛ «هوای گریه». سیمین بهبهانی در کارنامه‌ی همایون شجریان شاید یکی از مهم‌ترین نام‌ها باشد. نه‌تنها در هوای گریه و شعر زیبای آن کار که سال‌ها بعد هم در مراحل مختلفی از کار همایون، سیمین بانو نقش پررنگی ایفا کرد. شعر تصنیف اینگونه آغاز می‌شد: «نبسته‌ام به کس دل، نبسته کس به من دل، چو تخته‌پاره بر موج، رها رها رها من».

حال و هوای این تصنیف، برخلاف انتظار، انگار توصیف احوال یک انسانِ مجرد بود. انسانی که با‌ تجربه‌ی عشق یا بدون آن حالا داشت از تنهایی‌اش حرف می‌زد. از دل نبستن به کسی یا دلبند کسی نبودن. محمدجواد ضرابیان آهنگساز این آلبوم بود و همایون حالا که دوباره باز به آن تصنیف گوش می‌کنم چه خوب اجرایش کرده است. آنجا که اوج می‌گیرد و می‌خواند: «دلم گرفته ‌ای دوست. هوای گریه با من. هوای گریه با من…».

سالن وزارت کشور تاریک است. جلوی دکور صحنه، چهار مرد نشسته‌اند. سازهایشان گریه می‌کنند و حنجره‌هایشان گریه می‌کنند و مردم گریه می‌کنند و شعرها گریه می‌کنند. شجریان در سکوتی بهت‌آور می‌‌خواند:

«مرغ سحر، ناله سر کن. داغ مرا، تازه کن»

***

آذر، ماه آخرِ لبخندش
سال ۱۳۸۳
در آغاز راه نوشتن از موسیقی زمانه، تصور می‌کردم نوشتن از گذشته سخت‌تر است. نبود اطلاعات دقیق و نبودن خودم در آن زمان و زمانه همه‌چیز را مبهم و ترسناک می‌کرد. نمی‌دانستم بودن و درک کردن و خاطره داشتن وجهِ سخت‌تریِ دارد: تجربه‌ی زیسته.

من خودم را در تک تک موسیقی‌هایی که حالا باید بنویسم‌شان می‌بینم. من می‌بینم که در به در بلیط کنسرت گروه هم‌آوایان و حسین علیزاده هستم با ژیوان گاسپاریان. می‌بینم آن شبِ شلوغ را در کاخ نیاوران. مردمِ تشنه را می‌بینم که به تماشای آب‌های سپید آمده‌اند. می‌بینم آخرین سالِ شیرینِ خاتمی را. می‌بینم خودم را مبهوت در سالن دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران ایستاده در گوشه‌ای. آخرین شانزده آذری ا‌‌ست که سیدِ خندان دارد به دانشجویانی که پشت‌شان را به او کرده‌اند نگاه می‌کند. چه در سرش گذشت آن دقایق که ما داشتیم هجده سالگی و نوزده‌سالگی را تجربه می‌کردیم و تو آینده را می‌دیدی؟

آلبوم به تماشای آب‌های سپید، هم فصل تازه‌ای از موسیقی ایرانی بود و هم فصل تازه‌ای از حسین علیزاده که به نظر می‌رسید برای عبور از مرزهای موسیقی کلاسیک ایرانی مصمم‌تر شده است. بی‌شک آن آلبوم برای آن سال یک نغمه‌ی ماندگار داشت: دامن‌کشان.. ساقی می‌خواران.. از کنار یاران.. مست و گیسو افشان می‌گریزد.

بگذارید این را هم بگویم که گاسپاریان در همین آلبوم قطعه‌ای را برای مادرش می‌خواند. انگار لالاییِ یک پسر برای مادری که دیگر نیست. نشد که اشک نیاید و این قطعه به اتمام برسد، هربار که ژیوان گفت ماما…

سال‌ ۱۳۸۳ سال جمع شدن‌مان برای بازی مافیا و ظهور موسیقی‌دانان داخلی پاپ بود. مردی با لباس‌های سیاه و عصایی تکیه‌گاهِ پا و ریش انبوه، با کوله‌باری از تحریر‌ها و ملودی‌های موسیقی‌ مخصوص ایام عزاداری، یکباره تبدیل به ستاره شد: مشکی رنگِ عشقه همه‌جا را گرفت و رضا صادقی مثل بمب در شهرِ واروژان و چشم‌آذر ترکید. فرمان فتحعلیان هم یکی دیگر از چهره‌های محبوب بود. موسیقی‌اش تلفیقی از یاعلی و طبلا بود. فضایی چندرگه و عرفانی با اشعاری از همین دست که بخصوص در آن سال‌ها طرفداران زیادی داشت.

ولی من خوب یادم است که یک قطعه از آن سوی آب‌ها با شاعری این‌ورِ آبی یعنی یغما گلرویی داغ دلِ خیلی ها را تازه کرده بود که: ای بازیگر غصه نخور.. ما همه‌مون مثل همیم. صُبحا که از خواب پا می‌شیم.. نقاب به صورت می‌زنیم. حالا گمان می‌کنم ما واقعآً همه‌مان خسته بودیم. از پوشیدن و کندن لباس‌ها، نقش‌ها، خنده‌ها، عشق‌ها، فضاها و از تفکیک خودمان به چند تا آدم خسته بودیم که یا با ساری گلین اشک می‌ریختیم یا با ترانه‌ی نقاب سیاوش قمیشی سر تکان می‌دادیم و دل‌مان می‌سوخت به حال خودمان. اما سال ۱۳۸۳ کجا بود؟

در سالنی در شهر برلین، گروه دستان، همراه با یک خواننده‌ی معروف، کنسرتی را برگزار می‌کنند. فیلم کم‌کیفیتی از این کنسرت موجود است. در آن، زنی زیبا و مغرور نشسته و همین که دهان می‌گشاید تاریخ یک قوم از خواب بیدار می‌شود. نام این خواننده پریساست. یاد آن اجرای دشتی پریسا با پرویز مشکاتیان می‌افتم.

سال‌ها پیش از ۱۳۸۳، وقتی پریسا در ناممکن‌ترین احتمالِ جهان هم باور نمی‌کند سالها قرار است نخواند، دختری جوان نشسته است بین مردانی با سازهای ایرانی. پرویز مشکاتیان بیست و چند ساله است. زنی که در برلین ۱۳۸۳ دارد فریاد می‌زند «خون شد دل من ندیده کامی»، آنجا نشسته است و در حالی که سال‌های پیش رو را تصویر می‌کند، آواز می‌خواند. آن قامت خلاصه و آن زیبایی در فاطمه واعظی ملقب به پریسا، چهل سال در ایران آواز نخواهد خواند.

چه شود گر فکنی بر من مسکین نگهی، تو مهی بر آسمانی و منم خار رهی… نخواهم از دام تو رست بی‌خطر، دمی بر این بسته‌ی دام کن نظر.

۱۳۸۳ سال پریساست. سال‌ِ زنی که سال‌هاست خاموشِ خاکِ خود است.

***

تعبیر این رؤیا
سال ۱۳۸۴
همان‌قدر که در عرصه‌ی سیاسی، ناکامی مصطفی معین و هاشمی ‌رفسنجانی بسیاری را ناامید کرد و شد آنچه شد، دست‌کم هنر ۱۳۸۴ در حوزه موسیقی، عرصه‌ی امیدواری بود. هربار سربالایی خیابان علامه‌ی تهران را پیاده یا سواره گز می‌کردم تا به دانشکده‌ی ادبیات برسم و فکر کنم امروز انصراف بدهم یا فردا، یکی از آلبوم‌های جدید این سال با من بود.

«ری‌را» آلبومی بود که نام سهیل نفیسی را برای نخستین‌بار به دوستداران موسیقی مردم‌پسندی از جنس فرهاد و منصفی، اما در شکلی متفاوت، شناساند. نفیسی می‌خواند: ری‌را، دارد هوا که بخواند… او رفته با صدایش… اما خواندن نمی‌تواند. و ما در یکی از بسیار کافه‌های تازه‌بازشده در تهران در نخستین سال دولت احمدی‌نژاد، دنبال آرزوهایمان بودیم. راه طولانی‌ای از ۱۳۷۸ طی شده بود تا فضا، فضایی آرام و مال همه باشد و ما باور داشتیم که روزبه‌روز داریم پیش می‌رویم که ما معشوق شعر فروغ نیستیم که فروبرویم. که بودیم. که رفتیم.

سال ۱۳۸۴ یادآور نام سه‌تارنواز مهمی هم است به نام مسعود شعاری که با آلبوم «انتظار»، در فضایی تلفیقی تلاش کرد جور دیگری به سه‌تار نگاه کند و توانست بخش زیادی از مخاطبان به‌خصوص جوان موسیقی را نیز با خود همراه کند تا به صدای طبلا و سه‌تار گوش بسپارند.

سال ۱۳۸۴ سال آلبوم «نقش خیال» همایون شجریان و آّهنگسازی علی قمصری هم بود. تا همین امروز یکی از زیباترین آوازهای همایون برایم همین آواز با شعر سعدی است؛ «وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من/ تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من». نقش خیال خبر از یک چهره‌ی تازه با ساز تار هم می‌داد. علی قمصری بسیار جوان بود وقتی به مدد صدا و نام همایون شجریان توانست موسیقی‌اش را با سرعت و سهولت بیشتری به گوش مخاطبانش برساند. قمصری در همان نخستین آلبوم نشان داد که دنبال مسیری تازه است و تازگی راه از سنجیده بودن برایش حیاتی‌تر است. خوب خاطرم است که آخرین قطعه‌ی آلبوم، آواز زیبایی بود از همایون با همراهی گروهی از سازها از جمله گیتار. همان‌وقت فکر می‌کردم کاش گیتاری در کار نبود. امروز هم همچنان وقتی قطعه را می‌شنوم همین را می‌گویم.

شهرام ناظری به همراه گروه دستان و به آهنگسازی حمید متبسم در سال ۱۳۸۴ آلبوم «لولیان» را منتشر کردند که یکی از کارهای محبوب کارنامه‌ی ناظری و دستان شد. و باز نازنینانی از هنر و موسیقی ایران از جهان خاکستری ما پَر کشیدند. علی تجویدی، نابغه‌ی خانه‌نشین پس از انقلاب ۱۳۵۷، یکی از آنها بود. نعمت‌الله آغاسی مهربان با آن پای لنگش بالأخره خسته شد و لب کارون را بوسید و رفت.

اما مرگ بزرگ ۱۳۸۴ از آنِ مجتبی میرزاده بود؛ نابغه‌ای ویولن‌نواز که شاید معروفیت عام نداشت اما به‌معنای مطلق‌کلام نابغه بود. صدای ساز میرزاده در ترانه‌ی معروف «مخلوق» پیش از انقلاب تا همین امروز طنین‌انداز است. او نوازنده‌ای کم‌نظیر بود و زمانه و جغرافیای تولد به او ظلم‌های فراوان کردند وگرنه او حالا جایگاه دیگری داشت.

اما صدای سال ۱۳۸۴ کجای این ازدحام حوادث و خاطرات و موسیقی‌هاست؟ یک ترانه‌ی آن سوی آبی به گمانم روح این سال است. می‌گویند وقتی ملتی ناکام می‌شود، وقتی شکست سنگینی می‌خورد، وقتی در حقیقت جاری، رستگاری رخت برمی‌بندد، واقعیت آن‌قدر تلخ می‌شود که آدمی لذت پیروزی را فراموش می‌کند و میل به رؤیاپردازی زیاد می‌شود. ساحت خیال همان سرزمین اسرارآمیزی‌ است که در زندان هم با آدم‌ها می‌ماند. مال ماست، هیچ‌کس نمی‌تواند اشغالش کند. خیال بچه‌های فلسطین شاید که بیت‌المقدسی باشد بدون آن سربازهای خاکی‌رنگ، با اطلسی‌های سرخابی آویزان از دیوار. ترانه‌ای آن سوی آبی ساخته شد با نام «تصور کن». شاعر این ترانه‌ی سیاوش قمیشی باز یغما گلرویی بود و تمام شعر شبیه آن فضای زیبای ترانه‌ی جان لنون در حوالی‌ رؤیا شکل گرفته بود… که اگر نبود، آدمی هم لابد نبود. ۱۳۸۴ این بود: تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته، جهانی که هر انسانی تو اون خوشبخت خوشبخته، بدون مرز و محدوده وطن یعنی همه دنیا، تصور کن تو می‌تونی بشی تعبیر این رؤیا.

***

از کفم رها شد قرار دل
۱۳۸۵
همان سالی که انوشه انصاری به فضا رفت و محمود احمدی‌نژاد اعلام کرد چرخه‌ی سوخت هسته‌ای ایران کامل شده است، همان سالی که پرویز یاحقی در تنهایی محض کوچه‌ی نیلوفر، بین ویولن‌ها و میکروفن‌ها و کتاب‌ها و دستمال‌گردن‌هایش جان داد و نماد زمخت ۲۸مرداد – شعبان‌جعفری- از دنیا رفت، وقتی ناباورانه بابک بیات و عمران صلاحی، با آنکه کلی راهِ نرفته داشتند جان به جان‌آفرین تسلیم کردند و ناصر عبداللهی در بهت دوستدارانش در شرجی بندر به آسمان رفت، رؤیایی در زندگی من و بسیاری دیگر از نوازندگان موسیقی ایرانی به حقیقت پیوست و مردی به ایران برگشت که تا آن روز برای ما یا روی جلد نوارها بود یا در معدود ویدئوهایی که از او دیده بودیم. نامش محمدرضا لطفی بود. قدش بلند بود و ریشش سفید و سبیل‌هایش طلایی و دست‌هایش روی تار و سه‌تار رقص می‌کردند و موسیقی احضار می‌شد.

سال۱۳۸۵ گرچه سال آلبوم‌های مهمی هم هست اما حاشیه جهان از متن موسیقی در این سال پررنگ‌تر است. باید به رپ فارسی بپردازم. زمان پیش رفته و زمانه تغییر کرده است. سروش لشکری، ملقب به هیچ‌کس، رپر خوش‌ذوقی‌ ا‌ست که در سال ۱۳۸۵ آلبوم جنگل آسفالت را منتشر می‌کند (بعدها آهنگ اینجا تهرانه، باعث شهرت و محبوبیت بیش از همیشه او شد).

رپر دیگری به نام یاس در این سال آلبوم «باید بتونیم» را منتشر می‌کند؛ یاسر بختیاری با نام هنری یاس برخلاف برخی همکاران موسیقی پاپش در خواب خرگوشی حوادث سیاسی و اجتماعی نخواهد بود. او اشک بسیاری را با قطعه‌ی «از چی بگم» درباره‌ی دختران مدرسه شین‌آباد درخواهد آورد. این دختران وجدانِ معذب تمام ما هستند.

متولدین دهه‌ی ۶۰ آرام‌آرام نشان می‌دهند که پیشتاز مسیرهای تازه‌ای در موسیقی‌ هستند. آن جریان موفق موسیقی مردم‌پسند خارج از ایران، در دهه‌ی ۸۰ کم‌کم عقب می‌نشیند. دیگر از قلب پرنده و پوست شیر خبری نیست. حالا نماد موسیقی آرش لباف است و دلی که تیکه‌تیکه کردیش. هیچ دریغ و دردی در کلام من نیست. چرخه هنر قرار نیست همیشه به سمت شاهکارها بچرخد. نسل پیشین، موسیقی مردم‌پسند ایرانی را به نقطه‌ای فرسنگ‌ها پیش‌تر از آنچه بود رسانده‌اند و حالا نوبت کشف بازارهای تازه است. نسلی به نوجوانی می‌رسیدند که همسو با موسیقی رضا صادقی بودند و اگر میل به کشف موسیقی لس‌آنجلس داشتند، یا برای شنیدن نوستالژی پدر مادرهایشان بود یا برای رقصیدن و از خود بیخود شدن. صدای صادقی بیشتر صدای آن روزهای تهران من بود؛ همان تهران درهم ریخته و عبوس؛ همان تهران ماتم‌زده؛ همان که می‌گفت «وایسا دنیا من می‌خوام پیاده شم». اگر می‌ایستاد، چندتای ما در آن سال از دنیا پیاده می‌شدیم؟ آن سال یا دو سه سالی بعدتر؟

آلبوم با‌ ستاره‌ها به آهنگسازی محمدجواد ضرابیان و صدای همایون شجریان در ۱۳۸۵ منتشر شد. یک قطعه از این آلبوم از باقی قطعات محبوب‌تر شد. شعرش از حسین منزوی بود و اینگونه شروع می‌شد: شب که می‌رسد از کناره‌ها… گریه می‌کنم با ستاره‌ها… حسین منزوی را کاش می‌شد از مرگ بیرون کشید و وادارش کرد باز از آن شعرها بگوید که خیال خام پلنگ من به سوی ‌ماه پریدن بود…

محمدرضا لطفی به ایران برگشت و خیابان حقوقی تهران و آن ساختمانِ قدیمی دوباره جان گرفتند. حالا که به گذشته نگاه می‌کنم، دردهایش کمتر است، شادی‌هایش پیچیده لای قبای اغراق و درک وجود لطفی بی‌قیمت‌ترین بخش زندگی‌ام. او برگشت تا بسازد. جبران کند. بماند. اما جواب آنکه چرا آنطور که باید نشد و جور دیگری شد، دست زمان است؛ دست این نادیدنی بی‌معرفت. کاش لطفی در دوران اصلاحات به ایران برمی‌گشت. کاش فضای فرهنگی ۱۳۸۵ مهربان‌تر و سالم‌تر بود. کاش نمی‌رفت به آن زودی. کاش ما می‌توانستیم او را از آلبوم خموشانه‌اش که در همان سال منتشر شد بیرون بکشیم حالا و بشنویم که از زبان عارف می‌خواند:  اعتبار مرد در درستی است/ وز شکستگی‌ است اعتبار دل/ از کفم رها شد قرار دل/ نیست دست من اختیار دل.

***

شاید که آینده…
سال ۱۳۸۶
بخش زیادی از خاطرات موسیقایی من از  سال۱۳۸۶، بحث و جدل‌های طولانی بر سر نامی ا‌ست که در این سال نخستین آلبوم رسمی خود را منتشر و دشمنان و دوستان زیادی پیدا کرد. بسیاری پیشگویی‌های آخرالزمانی‌ای کردند که به‌زودی خاموش خواهد شد و تبی ا‌ست که فرو خواهد نشست.

خوشحالم که در آن جدل‌های گاهی عصبانی و بیهوده، من آنی بودم که انتظار نداشتم محسن نامجو خاموش شود. می‌فهمیدم که تغییر خواهد کرد. می‌فهمیدم که آمده تا تغییر کند. اما خاموشی آیینِ او نبود. که نشد و بیشتر تابید. که ماندنی شد.

در مسیر خانه به دانشگاه، ماشینم پر از صدایی شد که می‌خواند: اینکه‌ زاده‌ی آسیایی رو می‌گن جبر جغرافیایی… خب اینکه من بودم. این من بودم که پر از احساس راه داده‌ نشدن در تمام بازی‌ها بودم؛ بازی‌های مردانه، بازی‌های بزرگانه، بازی‌های جدی و بازی‌های شوخی؛ انگار کسی عصاره استخوان قلم نسل من را کشیده بود بیرون و موسیقی‌ و شعرش کرده بود. کسی دردش آمده بود؛ درد واقعی.

پرویز مشکاتیان کجا بود؟ در بالکن مصفای خانه‌اش، در تنهایی و سکوت آن سال و آن صدای معصومانه که می‌خواند: امشب همه غم‌های عالم را خبر کن… بنشین و با من ناله سر… ‌ای میهن ‌ای انبوه اندوهان دیرین…

باز از میهن می‌خواند. این وطن مگر به او چه داده بود که او این‌همه نگرانش بود؟ چرا آن‌قدر دوستش داشت؟ این عشق اگر کشنده نبود، چه بود؟ آلبوم «سرو آزاد» حاصل سه‌تارنوازی مشکاتیان و تمبک جمشید محبی بود.

کاخ نیاوران در تاریکی فرو رفته بود. تماشاگران نشسته بودند و دو مرد سفیدپوش مثل دو تا پلیکان دلفریب ایستادند؛ تشویق شدند و نشستند. محمدرضا لطفی بعد از خدا می‌داند چند سال در ایران روی صحنه رفته بود. کاری به این ندارم که آن شب چه‌ها شد. روح موسیقی ایرانی آن شب در خود نفس آمدن و بودن لطفی خلاصه می‌شد نه در کیفیت ریزها و دراب‌هایش. در این خلاصه می‌شد که هیچ‌کدام از آن آدم‌ها همانی نبودند که ۳۰ سال قبل بودند. نه ابتهاج آن مرد سبیلوی مشکین‌مو بود و نه مشکاتیان عینک بزرگی به چشم داشت. نه لطفی آن جوان رعنای توده‌ای بود و نه کیارستمی همان گرافیست گمنام کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. عمری بر همه‌شان گذشته بود. ما دنبال چشم‌ها و گوش‌های اضافه می‌گشتیم تا زندگی را ببلعیم. بدزدیمش به قول سهراب.

مهمانی‌های شبانه‌ی تابستان آن سال یک موسیقی تازه یافته بود. گروه زدبازی همه دهه‌شصتی‌هایی بودند خوش‌ذوق که به‌نظرم عصاره‌ی ذوق‌شان هم جمع شده بود در همین قطعه؛ تابستون کوتاهه گرچه زندگی زیسته‌ی خیلی از ماها نبود اما می‌شد لااقل با گوش دادن به آن به نداشتنی‌ها و تجربه‌نشده‌ها احساس نزدیکی کرد. چه سال رنگارنگی‌ بود ۱۳۸۶! سالی که اتفاقاً از ازدحام مرگ بزرگان هم کمی برکنار بود.

باید به گروه ۱۲۷ هم اشاره کنم؛ نبوغی که زود درخشید و زود با چاقوی مهاجرت، افول کرد. سال۱۳۸۶ حتماً برای برخی از ما سال آلبوم خال پانک است؛ سالی که سهراب محبی داد می‌زد: ‌ای خسرو خوبان. نگهی سوی گدا کن.

پیچ‌های لواسان وقت غروب در دل هم می‌پیچیدند و ما را پس می‌زدند. ایستاده بودیم بین فتح و شکست. شاید نامش همان جوانی بود. سهم‌مان از گذشته زیاد نبود، حال‌مان از امید و آرمان و وطن پر بود و آینده حجمی دلفریب و ترسناک بود. تمام این موسیقی‌هایی که نوشتم به‌علاوه‌ی تمام موسیقی‌هایی که تا امروز از آنها نام برده‌ام کمک‌مان بودند تا خیال ببافیم، عاشق شویم، بخواهیم و از دست بدهیم. ابری آمد روی ماشین‌مان، نبارید اما هرکدام از ما یواشکی گریه کردیم. محسن نامجو صدایش را از اسپیکرها ول کرده بود توی جان ما. به دوردست نگاه می‌کردیم و پر از سؤال بودیم. صدا می‌آمد که: عقاید نوکانتی از آن من، شقایق نورماندی از آن تو. کوکوی دو شب مانده از آن ما… کپی پدرخوانده از آن ما…

شاید که آینده از آن ما. شاید که، آینده از آن ما.
ابر بارانش گرفت…

***

پرنده‌های مهاجر شهرهای خاموش
سال ۱۳۸۷
به اعتبار تاریخ‌ها، ۱۳۸۷ آخرین سال از نخستین دوره‌ی ریاست‌ جمهوری محمود احمدی‌نژاد بود. ما بزرگ شده بودیم. مافیا بازی نمی‌کردیم. زدبازی هم نمی‌شنیدیم. بازگشته بودیم به فضای خانه‌ها، در جمع‌های کوچک‌مان درس‌های تاریخ را مرور می‌کردیم و رفته‌های آن سال را می‌شماردیم. خاطره پروانه که یک عمر می‌خواست حمومی بسازد چل ستون و چل پنجره. کریم چمن‌آرا مرد بزرگ نشر و پخش آثار موسیقی در دهه‌هایی که مثل امروز فراوانی کالا و تولید انبوه نبود.سال مرگ عمویم شاهرخ سخایی با آن قریحه‌ی ناب در عکاسی یا بزرگ‌تر، دیدن دنیا. و مرگ صدا و صورت و درونی دوست داشتنی، شفاف مثل نور و صادق مثل صبح؛ خسرو شکیبایی.

۱۳۸۷سال خیلی‌ها بود. سال آقای هیچ‌کس با آن قطعه‌ی معروف ما یه مشت سربازیم جون به کف. نبودیم در ۱۳۸۷. شدیم اما بعدتر. سال۱۳۸۷ سال کیهان کلهر و گروه بروکلین رایدر بود با آلبوم شهر خاموش که باز جهشی در کارنامه‌ی کلهر بود. آلبومی بی‌کلام با بوی شرقی و طعم غربی که قطعه‌ی «محبوب من مگذار دلسرد شوم» از بقیه محبوب‌تر شد.

سریال مدار صفر درجه، با آنکه از سال قبل پخش می‌شد، محبوبیت موسیقی‌اش همچنان باقی است. موسیقی مدار صفر درجه همچنان برای قربانی یک برگ برنده است. وقتی گریبان عدم… با دست خلقت می‌درید.. من عاشق چشمت شدم… شاید کمی هم بیشتر.

اما روح ۱۳۸۷ کجا بود؟ شاید آن سوی آب در صدای همان مردی که نگران بی‌کسی پرنده‌های قفسی بود. آلبوم رگبار سیاوش قمیشی در این سال منتشر شد و گمان می‌کنم یک ترانه از باقی ترانه‌ها بیشتر روح آن سال بود. صدا می‌خواند: ‌ای پرنده‌ی مهاجر… سفرت سلامت اما.. به کجا میری عزیزم.. قفسه تموم دنیا.

بگذارید بنویسم که آن سال و سال‌های بعدش، برای من یک واژه بود: فرودگاه. تمام ما داشتند می‌رفتند. جمع‌های شبانه تکه‌وپاره می‌شد و هر ‌ماه و هر هفته جشن یا ماتم خداحافظی یک نفر بود. انگار این صدا داشت به دوستان ما می‌گفت که کجا می‌روید؟ همه‌جای جهان قفس است. اما باور قفس بودن دنیا پایان دنیا نبود؟ ما جز امید چیز دیگری هم داشتیم؟ نداشتیم که آن سال سالِ رفتن شد؛ سال کندن؛ سال پرنده‌های مهاجر.

فیلم کنعان را که دیدم فقط عاشق موسیقی‌اش شدم. موسیقی کنعان باعث شد من برای همیشه دنبال نام کریستف رضاعی باشم. چه موسیقی متن خوبی نوشته بود کریستف برای آن فیلم. چه تعلیق و تردید زنانه‌ی زیبایی در موسیقی‌اش بود. احسان خواجه‌امیری دیگر در ۱۳۸۷ پسر ایرج نبود. او فارغ از پدر، حالا یکی از خوانندگان تازه موسیقی پاپ بود که با ترانه‌ی سلام آخر مطرح شده بود و همچنان صدای این ترانه را می‌شد از تمام سی‌دی فروشی‌های خیابان انقلاب و جمهوری شنید: سلام‌ ای غروب غریبانه‌ دل…

محسن چاوشی پدیده‌ی این سال‌های موسیقی مردم‌پسند، در ۱۳۸۷ آلبوم رسمی خود به نام یه شاخه نیلوفر را به بازار داد. حقیقتی داشت رخ می‌نمایاند و آن اینکه ما با موسیقی مردم‌پسندِ تازه‌ای روبه‌رو بودیم. موسیقی‌ای به‌شدت غمزده؛ غم‌هایی سبک و عصبانی. شعرهایی که جز مواردی معدود دورترین نسبتی با ترانه‌های قدیمی نداشتند و خواننده‌هایی که صدایشان مخلوطی از تحریرهای ترکی و ایرانی و عربی و تحریرهای عزا بود. ما با پاپی مواجه بودیم که پاپ نبود. آن برون‌ریزی‌ها را نداشت. پرخاشگر و طلبکار بود. گفتم که؛ نه در تمام موارد.

اما روح ۱۳۸۷، در شب‌های کنسرت گروه‌های سه‌گانه شیدا به سرپرستی محمدرضا لطفی در تالار وزارت کشور نفس می‌کشید. لطفی برگشته بود و جمعی از بهترین جوانان نسل تازه را آموزش داده بود و دورهم جمع کرده بود تا حاصل کار بشود آلبوم وطنم ایران با صدای محمد معتمدی. آن شب‌ها هرگز از یاد من و بسیاری نخواهد رفت. آن شعر سایه و تصنیف لطفی و صدای معتمدی که می‌خواند: مژده بده مژده بده.. یار پسندید مرا.

پرنده‌ها می‌رفتند، ما می‌ماندیم. مثل ایستگاه‌های قطار. منتظر دوره تازه‌ای بودیم. امیدوار و معصوم. با چشم‌هایی که پر از آسمان بودند و دست‌هایی که می‌خواستند دنیا را تکان دهند.

شد یا نشد؟ پرنده‌های قفسی و پرند‌ه‌های مهاجر باید صبر می‌کردند. جهان آبستن بود.

***

برایم بگو
سال ۱۳۸۸
فکر کن ما در گذشته ایستاده‌ایم،‌ سال‌ها پیش از ۱۳۸۸. در ابتدای این مرور چهل‌ساله شاید. و تو قرار است از ۱۳۵۸ برایم سی سال بعد را ترسیم کنی. بگو. می‌شنوم.

از فروردین و اردیبهشت چیز زیادی به یاد نخواهی داشت. سال برای تو از خرداد آغاز خواهد شد. دهمین دوره‌ی انتخابات ریاست‌جمهوری است. درس خواندنت تمام خواهد شد و از دانشگاه علامه برای همیشه خداحافظی خواهی کرد. دارد تمام می‌شود این کابوس.

بیشتر بگو.
بارها خواهی شنید در این سی سال پیش رو که: سیمین‌بری مه‌پیکری آری… جمشید شیبانی در ۱۳۸۸ از جهان خواهد رفت. بارها خواهی شنید: می ‌زده شب چو به میکده باز‌آیم… و باز خواهی شنید:‌ ای امید دل من کجایی… او ترانه‌سرای طلایی سال‌های گل‌هاست؛ گل‌های رادیو؛ رفیق همیشه‌ی پرویز یاحقی. او بیژن ترقی‌ است با ترانه‌هایش. او نیز در ۱۳۸۸ از جهان ما خواهد رفت.

چقدر مرگ! باز هم بگو.
۲۴ تیر‌ماه است. تیر‌ماه چه دشمنی‌ای با مسافران ایرانی دارد؟ چرا آسمان تیر باز قرار است مسافران پرواز تهران – ایروان را به زمین بکوبد؟ ۱۶۸ سرنشین آن هواپیما جایی حوالی قزوین برای همیشه از تمام رادارهای دنیا محو خواهند شد.
چقدر مرگ! باز هم بگو. مردی را خواهی شناخت که سنتور می‌نوازد و نابغه‌ی موسیقی است. تو او را از نزدیک خواهی دید؛ بارها و کشف خواهی کرد که گرچه موسیقی‌دان بزرگی ا‌ست اما فراتر از موسیقی در او چیزهایی هست. او «آن» دارد؛ آن جاودان؛ او عاشق وطنش است. در یکی از غروب‌های ۱۳۸۸ دقیقا در غروب ۲۹ شهریور او با صدای بلند در جواب همسایه‌اش به فریاد چیزی خواهد گفت، به خانه خواهد آمد و صبح فردا، ما، هیچ‌کدام ما، پرویز مشکاتیان را نخواهیم داشت. همه‌ی حرف‌های من بوی مرگ می‌دهد. دوست داری باز هم بشنوی؟

چقدر مرگ! باز هم بگو.
جهان موسیقی در این سال نه مشکاتیان که فرامرز پایور را هم از دست خواهد داد. او سال‌ها‌ست زمین‌گیر است. او سال‌هاست دیگر آن مرد اتوکشیده‌ی مرتب نیست که جهان انگار ساعتش را با او تنظیم می‌کرد. او نیز در ۱۳۸۸ خواهد رفت.

باز هم بگو.
و ترانه‌ای در این سال راهی بازار می‌شود و روح زمانه‌ی من نیست اما لابد هستند کسانی که این روح زمانه‌شان است؛ همه‌چی آرومه… من چه‌قد خوشحالم… دست‌کم در این تکه از سال ۱۳۸۸ خبری از غصه نیست. چه تناقض ترسناکی دارند آدم‌ها! چه دنیاهای غریبه‌ای! همه‌چی آروم نیست.

باز هم بگو. ما کجای ۸۸ خواهیم ایستاد؟
ما؟ بیرون زمان، بیرون مکان. ما حال‌مان خوب نخواهد بود. چشم‌هایمان خواهند سوخت. دست‌هایمان درد خواهند گرفت و دل‌هایمان مچاله خواهند شد. در این سال محسن چاوشی آلبوم ژاکت را منتشر خواهد کرد. فیلمی منتشر خواهد شد به نام گربه‌های ایرانی. تو و من با دیدن آن فیلم خوشحال نخواهیم شد. رنج تاریخی ما، پله‌های صعود دیگری خواهد شد. رنج ما به این درشتی نیست.

غصه‌های ما از این دست نیستند. این گربه‌ها، دست‌کم من و تو نیستیم.

بیشتر بگو…

آلبوم ترانه‌های جنوب سهیل نفیسی منتشر خواهد شد. لااقل یاد زیبای ابراهیم منصفی باز در هوا خواهد پیچید. نبوغ حیف‌شده‌اش را به یاد خواهیم آورد؛ مَ خوا برم تنها بَشُم.. دلش تنهایی می‌خواست. دل ما هم تنهایی خواهد خواست. منصفی حیف شد. حیف شدن را تجربه خواهیم کرد.

بیشتر بگو.

آلبوم‌های دیگری نیز منتشر خواهد شد اما هیچ‌کدام روح زمانه‌ی ما نخواهد بود. آلبوم رسوای زمانه با صدای علیرضا قربانی بازخوانی ترانه‌های قدیمی‌ است، بی‌مناسبت با التهاب زمانه‌ی ما، بی‌ربط به رنج خیابان. سلطان سیاه‌پوست پاپ با پوستی به سفیدی برف در آستانه‌ی تور جهانی‌اش خواهد مرد و ما نخواهیم فهمید که مایکل جکسون چرا مرد. آن‌سوی آب، آلبوم تقدیر منتشر خواهد شد. محمدرضا شجریان ترانه‌ای خواهد خواند. ما حیف خواهیم شد.

بیشتر بگو.

بگذار دیگر نگویم. بگذار بروم بایستم در همان بالکن خانه‌ی پرویز مشکاتیان که آن بالا در خیابان مرجان رو به شهرِ شب‌زده ایستاده است. بگذار بروم دست بگذارم روی شانه‌هایش و با او فریاد بزنم دردهایم را. بگذار بروم، بلکه نگذارم تنهایمان بگذارد. بگذار این وطن، دوباره وطن شود.