من، خودشیفته، چهل و چهار سال دارم
تا دو سه سال پیش، تقریباً هر بار که آنلاین میشدم اسم خودم را گوگل میکردم. البته نه که حالا کمتر خودشیفته باشم. چون در دو سه سال گذشته اثری منتشر نکردهام و از سوی دیگر، خاله زنکیهای ادبی هم به فیسبوک منتقل شده و از سرچ نامم برای پیدا کردن واکنشها و نظرات خوانندگانم، چیز دندانگیری نصیبم نمیشود. برای همین، الان گاه تا هفتهای یک بار چنین میکنم. چیزهای جالبی در این وبگردیها به تورم افتاده که واقعاً نمیشود همهاش را بازگفت. در این نوشته فقط میخواهم به یکی از آنها اشاره کنم، اما نمیتوانم هم از یکی از جالبترینهایشان بگذرم. [ادامــه]
«شب ممکن» تازه درآمده بود. بعد از دو سه هفته، تقریباً هر روز نام رمان و نام خودم را گوگل میکردم. چیزی حاصل نمیشد. تا یک روز که با گوگل کردن «شب ممکن»، متوجه تیتری تازه شدم. از ذوق آن را درست ندیدم و باز کردم. تیتر این بود: شباداری کودکان ممکن است…
شانزده سالگی عزیز!
طی هشت ماه، مجموعه یادداشتهایی از من در همشهری داستان منتشر میشد که بخشی از تجربیات من بود از سالهای تدریس رماننویسی. خیلی هم مشتاق بودم بازخوردها را ببینم. مدام به دوستان تحریریهی همشهری داستان گوشزد میکردم که اگر بازخوردی از خوانندگان میرسد، بهم بگویند. گمان میکردم با سیلی از پرسش روبهرو خواهم شد و باید یادداشتهایی بنگارم در پاسخ به این پرسشهای بیشمار. اما دریغ از نرمهبادی بازخورد!
تا یک ماه پیش که این پست وبلاگی را دیدم. خودِ یادداشت چهار ماه پیش نوشته شده. خدایا، شانزدهسالگیمان را از ما نگیر! به نظرم هرکسی، به خصوص اگر چهل سال را پشت سر گذاشته باشد و دیگران به لطف گمان کردهاند در زمینهای خاص چیزکی شده، نیازمندِ تر و تازه ماندنِ شانزدهسالگیاش است. تا جایی که توانستم به رسمالخط نویسنده دست نزدم. سپاس بیکران از او. این شلاقِ نازنین از وبلاگستان را گرامی میدارم. شما هم بخوانید:
از وبلاگ آلاستار به پا و چغندر به دست
خب، قبل از شروع کردن این پست باید خاطرنشان کنم ک این پست صرفا برای افرادی ک مجله داستان را میخوانند قابل فهم است و شک دارم برای همان تعداد محدودی ک میخوانند جالب باشد، پس میتوانید راحت باشید و کلن نخوانیدش چون بیشتر جنبهی نوشتن برای شخص خودم دارد، یجور ثبت عقیده، افکاری ک باید برای یکی تعریفشان کنم. حتی شاید آن طرف، خودم باشم.
شخصی به اسم محمدحسن شهسواری در چند شمارهی اخیر این ماهنامه، هر ماه یه مقالهی دور و دراز در مورد چگونگی نوشتن رمان نوشته. و من هربار با یه حالت «در هر صفحه چند جمله» از کنار این نوشتهها با انزجار رد شدهام. در یک کلام اصلا از ین فرد خوشم نیامد.
من به عنوان یه عشق نویسندگی، مقالات مربوط به چگونگی داستان و رمان را میخوانم و خب، از خیلیهاشان خیلی چیزها در میارم و غیره. ولی این یکی را هیچ جوری نمیتونم تحمل کنم. اصلا نمیتونم چشمهایم را مجبور کنم ک ب آن صفحات زل بزنن.
این مرد، یک خودشیفتهی تمام عیارِ احمق است ک فقط میخواهد چارچوب بسازد همین.
چرا، چرا واقعا چرا ما برای هر چیزی چارچوب میسازیم و یادمون میره ک همهی این چارچوبها، اولین بار ک عملی شدند، یه چیز اولیه و خارج از چارچوب بودند و بعدن خودشون تبدیل شدهاند به چارچوب.
ایشون در مورد جوزدگی نویسندههای جوان مینویسد و میگه نویسندهای ک تو جو یه رمان دیگهس نباید بنویسه و من میگم ک چرا ک نه؟! مگر نه این که همهی ایدهها از نوعی جوگیری شروع میشن؟! مگه نه این که یه چیزی به نویسنده یه ایده رو الهام میکنه!؟ حالا بزار آن چیز الهام کننده یه رمان دیگه باشه. یه رمان بزرگ باشه. چه فرقی داره؟!
میگه بعدا نویسنده ازش متنفر میشه. خب بشه. فوقش میندازتش دور دیگه!
ایشون در مورد فصلبندی و پاراگرافبندی هم اصول وضع میکنند، ای خدا، خیلی دارم جلوی خودمو میگیرم ک بهش نگم «مرتیکهی لعنتی!» خوب، اصن شاید یه نویسنده، حتی جوان، حتی خام، حتی بدون استعداد، حتی نفهم، دلش بخواد فصلهاش رو یجور دیگه بسازه. اصن دلش بخواد پاراگراف نزاره. اصن عشقش بکشه کتابش فصل نداشته باشه.
این آقا فراموش کرده ک هر نویسندهای ک نوشتن رو دوست داره، اول از همه برای خودش مینویسه، بعد برای مردم. ولی انگار این آقا همهی نوشتههاش رو جوری مینویسه ک فقط باید بقیه ازش خوششون بیاد. یه نویسنده، اول از همه باید خودش با کار خودش حال کنه.
و میدونین، یجوری هم مینویسه انگار ک این حرفاش کاملا درست و صحیحه و قابل اجرا. به نظر من ایشون آدم احمقی هستند، کلن احمق! و همین طور خودشیفته. دوتا کتاب چاپ کردهی کله باد کرده. من میگم این عاغا اصلا نویسنده نیست، چون کاملا چارچوبی به داستان نگاه میکند. تو داستاناش باید و نباید داره. ازون دست آدمهاییه ک حتی واسه تخیل هم حد میزاره. ازون دسته آدماییه ک داستانهای فانتزی ریخته در بازار را آشغال میداند.
به نظر من ادبیات فانتزی، نه تنها اشغال نیست بلکه به اندازه کتابهای بزرگ ادیبای بزرگ جهان مهمند.
بارتیمیوس و نایت ساید، یه اندازهی صدسال تنهایی و بینوایان مهمند. شاید حتی این صد سال تنهایی، ک شخصا خودم عاشقشم چون وقتی میخوندمش منو کاملا در خودش غرق کرده بود، مدیون رمانهایی مثل هری پاتر و ارتمیس فاول باشه. اینها صرفا جنهای دوست داشتنی برای بچهها نیستن. همینهان ک خواننده برای کتابهای بزرگ میسازن.
از بحث خارج شدهام، برگردم به موضوع. شاید این آقا حرفهای گرانبها و ارزشمند بزند و همه گفتههایش درست باشد، اما به نظر من چرت محض ست و کلن توی کت من نمیرود.
در همین راستا بنده معتقدم اکثر چیزهایی ک «تاکتیکهای عکاسی» و یا یه چیزهایی در این حول حوش اسم دارند مزخرف محض اند.
در همین راستا من معتقدم، اسم گذاشتن روی حالات و احساسات آدمی تقریبا محال است.
در همین راستا، بستهبندی کردن آدمها هم محال است. از همه لحاظ، فکری، شخصیتی، رفتاری.
خب، از نظر علمی و تئوری، بنده الان دارم مزخرف مینویسم چون صدها فیلسوف و دانشمند و از این جور عنوانها در طی هزاران سال این کارهایی ک من میگویم محال را انجام دادهاند و من، یه دختر بچهی شونزده ساله، دارم میگم ک کار اونا بیفایده و بیمعناست، مسلما همه میگن ک «این دختر دوتا رمان خونده جوگیر شده»
خب، شاید هم راست بگن. کی دقیقا میتونه بگه ک تو این دنیا، کدوم فکر صد در صد درسته و کدوم فکر صد در صد غلط؟!
به نظر من ک مقالات این آقا اصلا ارزش وقت گذاشتن برای علاقهمندان به نویسندگی رو نداره.
ولی در عوض در شمارهی مهرماه این مجله، مقالهای میخونم از شخصی به اسم زید اسمیت. من نمیگم هر چی این خانم گفته صد در صد قابل اثبات است (در مورد گروهبندی نویسندههایش یه جور اعتراضی دارم ک ترجیح میدهم فقط با شخص خودش سرش بحث کنم ک متاسفانه فکر نمیکنم ایشون این جا را بخوانند) ولی ایشون تجربیات خودش رو دستهبندی کرده. در هر قسمت ک میخواد توضیح بده، از خاطرات خودش میگه. و هیچ اجباری در لحنش نیست، من فکر میکنم ک این خانوم با لحن «احتمال قوی» صحبت میکنه، برخلاف اون آقا ک با لحن« صددرصد درسته حرف من» مینویسه.
و این بود بریدهای کوچک از افکار من بعد از یکم مطالعه. همهشان تماما عقیده خودم بودند و اعتراض کاملا بهشان وارد است.
*****
تاریخ شخصی وبلاگها به روایتِ وبلاگنویسها:
:: تاریخ شخصی خوابگرد و نقطهی شروع بازی ـ وبلاگ خوابگرد
:: یک مراجعهی عجیب و بینظیر ـ وبلاگ شبنامه
[شوقانگیزترین یادداشتی که در این بازی، تا حالا خواندهام.]
:: خوشآیندترین اتفاق ممکن ـ وبلاگ آینده از آنِ حزبالله
:: فاحشهی توجه و دلایل نامتعالی وبلاگنویسی ـ وبلاگ خرس
:: تاریخ پرهزینه اما افتخارآمیز محمد معینی ـ وبلاگ راز سر به مهر
:: از بیروتِ هفده سالگی تا ساداتمحلهی سی سالگی ـ وبلاگ صفحهی سیزده
:: حیرت تاریخنگاران از وبلاگنویسان ایرانی در دههی هشتاد ـ وبلاگ سفینه
:: سپینود ناجیان؛ آنگونه که بود، آنگونه که شد ـ وبلاگ باریکهدود خاکستری
:: یک نکته و یک معیار در مورد وبلاگ و وبلاگنویسی ـ وبلاگ مجمع دیوانگان
:: آبیاری اصولی در وبلاگستان! ـ وبلاگ عبید شاکی
:: خانهی توقیفی یک زن آبی ـ وبلاگ آبی
:: و چه وبلاگهایی داشتیم، کَلعلی! ـ وبلاگ تمّت
:: راه و رسم عیّاری در روزگار وبلاگ ـ وبلاگ ایمایان
:: در بارهی خرده رسانهی مستضعفینی که ما باشیم ـ وبلاگ ایکاروس
:: اندر حکایت وبلاگنویسی یک داستاننویس ـ وبلاگ حرفه راوی
:: در وبلاگنویسی به دست بامداد راد ـ وبلاگ چرخ فلک
:: خانهی اولم اینجا ست و خانهی آخرم هم ـ وبلاگ پیر فرزانه
:: ها کبلایی، نگو بنیآدم، بگو بنیعادت ـ وبلاگ سفر به انتهای شب
:: وبلاگ؛ یک کرونولوژی شتابزده ـ ناصر خالدیان
:: به احترام یک پدربزرگ سردبیر ـ وبلاگ ندای غرب
::عاقبت زندگی مشترک با خوابگرد! ـ وبلاگ مژلاگ
:: داستان نوشتن و ننوشتن و باز نوشتن ـ وبلاگ سیداکبر موسوی
:: بازگشت همه به سوی او ست! ـ وبلاگ روحنامه
:: یک سال زندان برای یک پست وبلاگی آرش بهمنی ـ وبلاگ مرثیههای خاک
:: امان از تکنولوژی و وبلاستانی که بود ـ وبلاگ صادق جم (بلاگنوشت)
:: به همین راحتی، به همین خوشمزگی ـ وبلاگ آبی گلدار
:: دورانِ خوش وبلاگستان، زمانی که اینطور دوقطبی نبود ـ وبلاگ زهرا
:: اگر وجودش را داری، زنگ آخر بمان! ـ وبلاگ انسان ِش (مرتضی کریمی)
:: مقام اصلی ما گوشهی خرابات است ـ وبلاگ ملکوت
:: یار کی بودیم و عشق کی بودیم و چی هستیم ـ وبلاگ خرمگس خاتون
:: تنها گذاشتی رفتی؟ باز ما رو کاشتی رفتی؟! ـ وبلاگ پیچک سر به هوا
:: وضوع انشاء: وبلاگ خود را چگونه گذراندید؟ ـ وبلاگ پاتیناژ
:: تجربهای که خیلی از وبلاگدارانِ جوان عمراً اگر مزهاش را چشیده باشند ـ وبلاگ تقی دژاکام