در حاشیهی رمان «یکی مثل همه» نوشتهی «فیلیپ راث»
میگویند هر انسانی حداقل یک رمان برای نوشتن دارد: رمان زندگی خودش. اگر این فرضیه را بپذیریم، باید این را هم بپذیریم که به تعداد انسانهای روی کرهی زمین، فرصت برای نوشتن هست. به فرض که تمام اینها درست باشد، اما تمام اینها فرضیه است؛ حقیقتِ ماجرا را تاریخِ ادبیات داستانی به شکلِ دیگری روشن کرده است: حتا اگر به تعداد تمام آدمهای روی کرهی زمین فرصت برای نوشتن باشد، فرصت برای نویسنده شدن بسیار محدود است. نویسنده شدن به سادگیِ زندگی کردن نیست.
اگر تمام ما انسانهای روی کرهی زمین هر روز به امروزمان، به گذشته و فردایمان فکر میکنیم، انگشتشمار اند آنهایی که همزمان به تمام اینها فکر میکنند. فکر کردن به امروز و دیروز و فردا همزمان یعنی اندیشیدن به زندگی، به ذاتِ پاکِ حیاتِ انسانی روی کرهی زمین. ما در زندگی کردن تا حدودی شبیه هم هستیم. شاید برای نوشتن همین کافی باشد، اما برای نویسنده شدن به چیزی بیشتر نیاز است. [ادامــــه]
ادبیات به دنبالِ ایجاد تغییر نیست، قرار نیست ساختار چیزی را دگرگون کند. ادبیات اگر به قلهی سعادتش برسد، تنها میتواند و میخواهد روی مخاطبش تأثیر بگذارد، تاثیری که ذهنِ خواننده را قلقلک بدهد. این تأثیر در درازمدت شاید به تغییر بینجامد و خوشا به سعادتِ نویسندهای که به این مرحله برسد. و خوشا به سعادتِ خوانندهای که چنین اثری برای خواندن انتخاب کرده است. شاید درکِ صحیح از این رسالتِ ادبیات، تا حدودی برایمان ترسِ حاکمان از ادبیات را هم قابل درک کند. ادبیات خوراکِ ذهن است نه جسم و زمانی که اجازه بدهید مخاطب به ذهنش غذای خوب بدهد، ناخواسته برای او جسمی توانمند با مطالباتی ارزشمندتر خواهید ساخت. سانسور در واقع مانعِ رسیدنِ این غذای خوب به ذهن است.
نکتهی دیگری که در ادبیات داستانی مهم است و درکِ ناصحیحِ آن به ادبیات داستانی ما آسیب زده، تفاوت قائل شدن بین سوژه و محتوا ست. زندگی به عنوان سوژهی اصلی ادبیات، اگر به عنوانِ محتوا انتخاب شود، ماحصلش میشود بیشتر داستانهایی که در دههی ۸۰ در ادبیات ما منتشر شد. داستانهایی که به اشتباه، سوژه را محتوا فرض کردند و به صرفِ همین که مثلاً «خیانت» را به عنوان سوژه انتخاب کردند، تصور کردند که محتوایی درخشان برای آثارشان برگزیدهاند، غافل از اینکه «خیانت» سوژه است و چراییِ وقوعش، محتوا. ما همواره در سالهای اخیر این موضوع را اشتباه فهمیدهایم و نتیجهاش هم شد همان داستانهای معروف به آپارتمانی که اغلب فقط سوژه داشتند و دیگر هیچ.
در همان فرضِ اولیه که هر انسانی رمانی برای نوشتن دارد هم تفاوت یک نویسندهی موفق و خلاق با باقی کسانی که میتوانند فقط بنویسند، در همین نوع نگاه است. در اینکه زندگی هر شخص، تنها میتواند سوژهی رمان باشد. و اگر چرایی سیرِ این زندگی را درک و نقل کنیم، آن وقت است که به محتوا رسیدهایم. و اینها همه نیازمندِ نگاهی متفاوت است؛ نگاهی که اگر هم ذاتی باشد، رشادتِ بیپایان نویسنده را میطلبد. رشادتی که شاید جای آن در تمام جنبههای زندگی ما خالی ست، چه برسد به ادبیات.
اما فیلیپ راث چهطور به این نقطه میرسد. چهطور توانسته خودش را به قلهی سعادت برساند و کتابش در برخی جاها چنان اثرگذار باشد که فاصلهی تأثیر تا تغییر در خواننده به حداقلِ ممکن برسد. برای رسیدن به پاسخ، بیایید به سوژهی رمان نگاه کنیم:
رمان با مرگِ شخصیت اصلی آغاز میشود و بعد به عقب میرویم و سیرِ زندگی او را از ابتدای کودکی تا مرگ دنبال میکنیم. سیرِ یک زندگی که مانند هر زندگی دیگری، تولد و عشق و جدایی و کار و تنهایی و پیری و مرگ دارد. به همین سادگی! مانند زندگی هر آدمِ دیگری روی کرهی زمین. خب، مگر سوژهی بسیاری از رمانهای دههی ۸۰ ما که به آنها انتقاد وارد است، همینها نبوده؟ پس مشکل کجا ست.
ورای تمام تحلیلهای ساختاری و تکنیکی که همه قابل حل و بازسازی ست، مشکل تنها در یک عنصر خلاصه میشود: «زاویه دید». زاویه دید ما نسبت به وقوع ماجرا تعیینکنندهترین عنصر در خلقِ محتوا ست، وگرنه سوژههای جهان، صدها سال پیش تمام شدهاند. ما وقتی از خیانت نوشتهایم، همواره از نگاهِ شخصی نوشتهایم که به او خیانت شده، شخصی که از آنچه در ذهنِ شخصِ خائن میگذرد بیخبر است و تنها با قضاوتهای سطحی و گاه حتا «خالهزنکی» با سوژه مواجه میشود. اگر از بیماری نوشتهایم، پرستارِ فردِ بیمار بودهایم غافل از اینکه او چهطور با بیماری زندگی میکند. وقتی از عشق نوشتهایم، انگار از یک نوع منزهطلبی بیدلیل رنج بردهایم. بهطور کلی، ادبیاتِ ما در این سالها بیشتر مواقع از راوی مسئلهدار گریزان بوده است.
فیلیپ راث اما این کار را نمیکند. آدمِ معمولی رمانِ او قرار است خودِ شخصِ خائن باشد، خودِ بیمار باشد، خودِ کهنسالی باشد که با تمام سلولهای بدنش محو شدن را تجربه میکند. درست همینجا ست که فیلیپ راث که عمقِ نگاهش در سطر سطرِ رمان به چشم میخورد، موفق میشود بنویسد: «با خودش فکر کرد دخترها به نسبت دورانِ او زیباتر شدهاند.»
صداقتی که بسیاری از ما با خودمان نداریم و زمانی که تب و تاب عشق فروکش میکند و به معشوق میرسیم، دیگر جذابیت گذشته را برایمان ندارد. در درونِ خود به این باور میرسیم چون با تمام وجود آن را درک میکنیم. اما پای نوشتن که به میان میآید، هزار و یک فلسفهی بیپایه و اساس و دروغین میسازیم تا شکستِ رابطه را توجیه کنیم. در حالی که همه چیز به همان سادگی ست که در ذهنمان شکل گرفته و ما فقط شهامتِ اعتراف نداریم.
فیلیپ راث با انتخاب زاویهدیدی مناسب (نه صرفاً به لحاظ تکنیکی)، به سوژه نگاه میکند. با همان زاویهدید و بدون خودسانسوری (ردِ پای زندگی خودِ راث در رمان پررنگ است) مینشیند پای آفرینش رمان. اگر شخصیت اصلی خیانت میکند، علت خیانت، خودش است نه شریک زندگیاش. درعوض شریکش بینقصترین زنی ست که میتواند باشد. اما او، به واسطهی آنچه در ذهنش میگذرد و آن را بیواسطه به مخاطب ارائه میدهد، به خیانت رو میآورد. خیانتی انسانی و حقیقی تا آنجا که اگر مخاطب هم کارِ او را تأیید نکند، باورش میکند.
موفقیت دیگری که فیلیپ راث در «یکی مثل همه» بهدست میآورد، همان موضوعِ اثرگذاری ست. در همان چند صفحهای که او به ماجرای خیانتِ شخصیت اصلی به همسرش، که بهترین است، میپردازد، بهواسطهی همان نبودِ خودسانسوری چنان تأثیرگذار و حقیقی همهچیز را شرح میدهد که اصلاً عجیب نیست اگر شمای خواننده در حال خیانت به همسرتان هستید، در میانهی صفحات به رابطهی پنهانیتان پایان دهید. درست همان لحظه که کتاب را میخوانید.
ترجمهی خوب و روانِ «پیمان خاکسار» نیز در کنار تمام ویژگیهای مثبتِ رمان کمک کرده تا زبانِ روان و شفافِ شخصیتی که قرار است پیچیدگیهای ذهنی یک انسان معمولی را داشته باشد، نمایان شود. مقدمهی خاکسار نیز، که مانند بیشتر کتابهایی که او ترجمه میکند بسیار مختصر و مفید است، خود میتواند محرکِ خوبی برای انتخاب کتاب باشد.
میگویند «فروید» درهایی را با لگد به سوی انسان باز کرد که پشتشان واقعیاتِ خودِ شخص قرار داشت. اغراق نیست اگر همین حرف را دربارهی «فیلیپ راث» بزنیم. او در این رمان، چنان آشکار با ما حرف میزند که اگر با خودمان صادق باشیم، گاهی در رمان گم میشویم و میتوانیم برای شخصیتِ بینامِ کتاب، نامِ خودمان را انتخاب کنیم. «یکی مثل همه» به معنای واقعی کلمه از شورِ تکنیک و محتوا سرشار است. «یکی مثل همه» زندگی یکی از خودِ ما ست، که مثل همهایم، مثل همدیگر. فقط شهامتِ مواجهه با خودمان را نداریم، جز در خلوت و تنهایی.
دو تکه از رمان:
همهچیز با یک دختر خوشگل مومشکی نوزدهساله که به عنوان منشی استخدام کرده بود شروع شد. با تهدید و اجبار تصاحبش نکرده بود، خیلی غافلگیرانه به دستش آورده بود ـ ولی او که میدانست جذابیت چندانی ندارد و از زندگی بر طبق هنجارهای مرسوم و کموبیش مانند دیگران رفتار کردن راضی بود. خودش هم غافلگیر شده بود…
… در مقصد با چند ماشین و یک جیپ دنبالشان آمدند و او هم کنار مانکنی نشست که از زمان استخدام توجهش را جلب کرده بود. آن یکی که خارجی بود و سنش هم احتمالاً ازهمه بالاتر. یک دانمارکی به اسم مرت. بقیهی دخترها امریکایی بودند و هجده نوزدهساله. مرت بین او و رانندهی جیپ نشست. شب بود و خیلی هم تاریک. جایشان تنگ بود و او دستش را بالای صندلی گذاشته بود. هنوز چند دقیقه از راه افتادن ماشین نگذشته بود که انگشتش در دهان او بود و ازدواجش ناغافل مورد تهاجم قرارگرفت. مرد جوانی که زمانی آرزو داشت هرگز زندگی دوگانهای نداشته باشد، حالا داشت با یک تبر از وسط دو نیم میشد…
یکی مثل همه، فیلیپ راث، مترجم: پیمان خاکسار، نشر چشمه، قیمت ۳۳۰۰ تومان