«دو هفته پیش بینام را شروع کردم. تا یک ساعت پیش. الان از خواب بیدار شدم. راستش چهار بار گریه کردم وسط رمان. هر بار هم گفتم بهتان خواهم گفت. سر دفعهی سوم گفتم خاک بر سرت. انگار فقط گریه میکنی تا به لیلا بگویی. به خودم گفتم وقتی اینطور با حساب و کتاب گریه میکنی، محال است دیگر گریهات بگیرد. بعد دفعهی چهارم شد. اشکهایم که تمام شد، تازه یادم آمد چه حرفی به خودم زدهام. که دیگر گریه نمیکنم. همان آخرهای رمان بود. که…
راستش چند سالی هست که مترجمان ما ـ که خیلی مدیونشان هستیم ـ به نویسندگان معاصر اقبال نشان میدهند: جومپا لاهیری، مکاوئن، موراکامی، استر، حتا بوکوفسکی، اورهان پاموک، و این آلمانیزبانهایی که آقای حسینیزاد ترجمه میکند. همین مودیانو، یا آن خانم مجارستانیالاصل فرانسهزبان، آگوتا کریستوف. همهشان متوسط هستند. و من اعتماد به نفسم بالا رفته بود. که ما هم میتوانیم. همسطح اینها میتوانیم رمان بنویسیم. اما لعنتی این جاشوای شما. بدجور زد توی برجکم. نکند کلی نویسندهی گردنکلفت دیگر هم هستند که ما نخواندهایم. ترجمه نشدهاند…»
القصه، از لیلا خواستم تجربهاش از ترجمهی این رمان را برای خوانندگان خوابگرد بنویسد. نوشت و میخوانید. اگر مثل من هنوز این رمان را نخواندهاید، مطالعهی این یادداشت شما را مشتاقتر خواهد کرد.
من ترجمهی داستان خوب را تجربه کردهام
نویسندهی مهمان: لیلا نصیریها
درست است که من دیگر چند سال است فهمیدهام چه رمانهایی را دوست دارم، اما این را هنوز نفهمیدهام که در پروسهی ترجمهی هر رمان چه راهی را میخواهم بروم. دیگر میدانم رمانهایی را دوست دارم که شخصیتهای اصلیشان دردکشیده، عزلتگزیده و دربهدر اند. چه در «مون پالاس»، چه در «بینام» و چه در رمانی که ترجمهاش را مدتی ست تمام کردهام، آدمهایی را انتخاب کردهام که خودشان با خودشان تنها هستند. دوروبرشان حتماً هستند آدمهایی که روزی در گذشته، حال یا آینده کنارشان باشند، اما این آدمها مال خودشان اند.
غیر از آیینهای همیشگی که موقع کار کردن روی همهی رمانها تکرار میشود، میدانم که هر رمان حال و هوای خودش را دارد. بنابراین، اینکه چه میخورم و چه جور موزیکی گوش میدهم و چهقدر میتوانم افسرده بشوم، از هر رمانی با رمان دیگر فرق میکند.
یادم است آخرهای ترجمهی همین رمان «بینام» بودم. دوستی صمیمی از اتریش مهمانمان بود که گاهی بعضی روزها که حوصله نداشت از خانه بیرون برود، توی خانه مینشست و وسط کار و برای رفع خستگی با هم حرف میزدیم. همان موقعها گفت، لیلا افسرده شدهای. میگفت افسردهای و من میدانستم دلیلش چیست. میدانستم مشکل «تیم» (شخصیت اصلی داستان «بینام») قرار است به کجا ختم شود. میدانستم چهقدر با خودش درگیر است و من برای اینکه این درگیری را درست دربیاورم، چهقدر درگیرترم.
فریس میگوید آدمهای درگیر، آدمهای به فنا رفته، آدمهای دربوداغان بهترین سوژهها برای نوشتن داستان هستند. میگوید حتا نویسندههایی که از این خانوادههای از هم گسیخته میآیند، حرفهای داغتری برای نوشتن دارند. شاید برای همین باشد که از پس تعریف کردن داستان تیم بهخوبی برآمده. تیم به جنگ خودش میرود، همهی زمانی که دارد میجنگد، فکر میکند میجنگد تا برگردد پیش خانوادهاش، تا برسد دوباره به زن و زندگیاش. به همهی آن چیزی که در طول یک عمر با خونِ جگر به دست آورده و با چنگ و دندان بهشان چسبیده تا از دستشان ندهد. اما وقتی زمانی میرسد که میتواند بالأخره یکجورهایی برگردد، فکر میکند که هنوز بازنده است، هنوز به خودش، به آن خودِ ذهنیاش بدهکار است، چون نتوانسته خودش را در مقابل خودش شکست بدهد. برای همین باز هم راه میافتد و آن قدر میرود و میرود تا بزند دهان خودش را سرویس کند.
وقتی از فریس میپرسند چهطور توانسته داستان همچین آدم به فنا رفتهای را این قدر واقعی تعریف کند، میگوید از سیزده سالگی مینوشته. به داستانهای اکشن و حادثهای خیلی علاقه داشته. از آن طرف هم مادری داشته که کلاً آدم راحتی بوده، آن قدر که از همان سالهای نوجوانی فریس، اگر فحشی هم به دهانش میرسیده، خودش را جلوی بچه سانسور نمیکرده. فریس میگوید، روزی بهاش گفتم، من وقتی میتوانم داستان واقعی بنویسم که هر چه دلم میخواهد بنویسم، که فحش بدهم و راحت باشم. مادرش در جواب میگوید، تا وقتی چیزی که مینویسی در خدمت داستان است هیچ مشکلی ندارد. خود فریس این توصیه را یکی از بهترین حرفهایی میداند که برای نوشتن از آدمهای مستأصل به کار میآید.
میدانم دارم زیادی شورَش میکنم. من آرتیست نیستم، نویسنده هم نیستم. شاید این اداهایِ آیینیِ از نظر من خوشایند، از طرف کسانی معقول باشد که خالق واقعی باشند، نه مترجمِ نه چندان کتابداری مثل من. ولی چه دیگران بخواهند و چه نخواهند، چه خودم بخواهم و چه نخواهم، ترجمهی نوشتههای یک نویسنده روی من تأثیر میگذارد. من از خانوادهی پیچیدهای نیامدهام، تجربههای از سر رفتهای هم نداشتهام که نوشتنشان جانم را آن قدر بیقرار کند که مثل همینگوی حتا فرصت نشستن پشت میز را هم نداشته باشم و آنچه را میخواهم با ماشین تحریر مدل کرونا تایپ کنم، ایستاده تایپ کنم. مثل مرحوم دکتر غلامحسین یوسفی، مصححِ گلستان و بوستان سعدی، هم نیستم که وقتی از دفتر کار شخصیاش در خانهاش سردرآوردم، فهمیدم که از حاشیهنویسیهای آقای دکتر بر کتابهای کتابخانهی خصوصیاش میتوان ده جلد کتاب منتشر کرد.
من مترجمی هستم که وقتی تصمیم میگیرم زندگی «تیم فانرزورث» رمان «بینام» را به فارسی ترجمه کنم، میدانم ساعتها به پهنای صورتم اشک خواهم ریخت، هر چند که داستان زندگی تیم داستان زندگی من نباشد، هر چند که من از خانوادهی سرراستِ روبهراهی آمده باشم و هر چند که هنوز ترسهای بزرگ زندگیام را تجربه نکرده باشم. من فقط این را میدانم که دیگر داستان خوب را از داستان بد تشخیص میدهم، داستان آدمهای پیچیدهی به فنا رفتهی دربوداغان را میپسندم و آیینم در پروسهی ترجمهی این داستانها، تجربه کردن همهی زندگیهایی ست که از زندگی من از این جا تا ثریا فاصله دارند. من فقط این را میدانم که ترجمهی داستان خوب را تجربه کردهام.
پیوند:
گفتوگوی خبرگزاری مهر با لیلا نصیریها در بارهی این رمان [+]