نویسندهی مهمان اشکان فرجاد
قسمت اول: معرفی رمان
دزدهکشی سومین رمان فریبا منتظر ظهور است. از رمان آنیش شنیده بودم اما هنوز مجال پیدا نکردهام آن را بخوانم. رمان دزدهکشی برای کسانی که بعد چندین دهه به دنبال داستانی هستند با روایتی که نقشمایههای ثابتِ مدرنش در فضایی که شکار و طبیعت و حیوانات وحشی حضور دارند، فرصتی استثنایی فراهم میکند. اگر رمان واقعگرایی میخواهید که تکرارهای نوستالژیک و جنگولکبازیهای فُرمیِ کمتر داشته باشد، میتوانید این رمان را بخوانید. از صدایی مستقل که تمرین کرده و تمرین…
این رمان را به دلیل ساختار درام میتوان به فیلمنامهنویسان و کارگردانان توصیه کرد. بهغیر از بودجهای که احتمالاً میتوانند از طریق نهادهای دولتی و غیردولتیِ حمایت از محیط زیست کسب کنند، داستانی تصویری و یکدست در اختیار فیلمنامه نویس قرار میدهد. البته اگر به چشم محرم به آن نگاه کنند و خدایناکرده از دل آن چیز ناقص و سرقتی بیرون نکشند، در این وانفسای بیداستانی کمی به سینما کمک میکند و سینما هم به رماننویس.
قسمتی که من دوست داشتم از این رمان:
«بیقرار اینسو و آنسو میرفت. گوشهی دنجی ایستاد. پاهایش را از هم باز کرد. گردن کشید و پردهی دور نوزاد را به دندان گرفت و بره را بیرون کشید. آهو تقلا میکرد. بره بیرون میآمد. نحیف با موهای لزج، ناتوان از ایستادن. مادر لیسش میزد. با گردن زیر شکمش را گرفت، کمکش کرد روی پاها بایستد و شیر بنوشد. با هر جرعهی شیر، جان میگرفت. مادر اطراف را زیر نظر داشت. شیر خوردنش که تمام شد، در پی مادر شروع به دویدن کرد. کمی دورتر، چهار ماده آهو جستوخیز میکردند.
آرسین، ایستاده بالای کوه، چشمانش را چسبانده بود به دوربینِ دوچشمی و مادر و نوزاد را تماشا میکرد که به گله نزدیک میشدند و اطراف را میپایید.»
(صفحهی ۱۷- فصل سوم)
قسمت دوم: نقد رمان دزدهکشی
از طرح روی جلد شروع کنیم. کمتر منتقدی این کار را میکند، ولی جلد هم جزئی از کتاب میشود. رمان خرمگس را بدون نقاشی تصور کنید… طرح روی جلد زیبا ست، اما دریافت طراح از رمان است و کمتر به حال و هوای فبیولای رمان نزدیک است. همیشه وقتی رمانی برای خواندن دارم، ۲۰ یا ۳۰ صفحه از آن را میخوانم و بعد میروم سراغ چای دم کردن یا سیگاری در هوای آزاد کشیدن. بر که میگردم، اگر نشستم دوباره به خواندن و بسته به میزان صفحات، اگر تمامش کنم یا فصلی را به پایان برسانم، یعنی اثر برای من کشش لازم را داشته. دزدهکشی را یکشبه تمام کردم. این کشش دقیقاً به دلیل مهندسی دقیق طرح داستان بود.
فبیولای ((fabula دزدهکشی، رخ دادن قتلی ست که آرسین برای دفاع از خود و در حال انجام مأموریت مرتکب میشود. و سیوژه (سوژه ـ (syuzhet به همراه کارکردهای نارضایتی همسر آرسین، محیط فاسد اداری و اهمیت نداشتن آرمانگرایی در جامعه که برای به نقش کشیدن فبیولای رمان ضروری بوده است. اگر اینها را حذف کنیم، مخصوصاً آرمانگرایی آرسین، محیط بزرگ شدنش، نگرانی همسرش و نارضایتی او از شغل محیطبانی و محیط اداری فاسد، داستان نامفهوم میشود و فبیولا تعریف نمیشود. پس باید توجه داشته باشیم که آیا مثلاً سازدهنی در این کارکردها نقش میپذیرد و نقشمایههایی که ساکن هستند مثل محیط زندان؟ البته تایماز که به نظر من نقشی پویا در پرداخت کنش ندارد و خود شاهین و همسرش شیوا سهم بیشتری بازی میکنند. دزدهکشی دغدغههای زیستمحیطی را بیان میکند، در این میانه اما لایههای مختلف مشکلات را هم بررسی میکند و از شکارچی تا محیطبان تا فساد تا مدیریت و کلاً جامعهی سنزده که در این پرده داستانی هم مقصر است و هم نیست.
نویسنده از جای خوبی شروع میکند. هل نمیدهد، بلکه کمک میکند شما با حال و هوایی آشنا رهسپار فضایی دور از زندگی روزمره و معمول شوید (البته بنده که در دامن طبیعت ام، شما را میگویم عزیز دل.)
به قول مارک شورر «نقد محتوا نه سخن گفتن از هنر بلکه سخن گفتن از تجربه است… و هنر همانا فن تکنیک است.» پس باید دید تجربهی خانم منتظرظهور در انتخاب محتوا چه قدر مؤثر بوده. این تجربه باعث شده نقشمایههای ایستا که همان مکان رویداد است، برای تشریح صحنههای کمتر روایتشده در ایرانِ امروز انتخاب شود. در این روزها کمتر داستان واقعگرایی میتوان خواند که در دل کوه و دشت جریان داشته باشد. هرچند نویسنده به اعتقاد من (سلیقهای) از این پتانسیل بهاندازهی کافی استفاده نکرده و میتوانست فرصتی برای خود و ادبیات داستانی فارسی ایجاد کند، اما شاید ترس از متهم شدن به اطناب باعث شده از این امر صرفنظر کند.
زمانبندی و ترتیب زمانی رمان مورد قبول است و البته در فصل پنج، یک پسنگاه یا همان فلاشبک خودمان داریم که برعکس ناموفق بودن این بخش به آن کمک کرده و کمی از این کماثری کاسته است.
ولی در زمان حال اخلاقی آرسین و کلیگوییهای راوی، دامنهی آن زیاد است و مؤلف تلویحی در جدا شدن از آرسین برخی اوقات زیادهروی کرده است. عناصر چگالی که در تناوبهای زمانی و در هذیانهای آرسین دیده میشود جاافتاده و مناسب اند. مثال پاراگراف آخر صفحهی ۶۳ فصل پنجم «سیزده ساله ام… صبح زود آتا جان تکانم میدهد…» پیرفتهای فرعی بر داستان سوار شدهاند و به طور مناسبی به کار رفتهاند.
بیایم بر روی شخصیتپردازی رمان. مجال پرداختن به همهی شخصیتها نیست. پس چهار نمونهی خوب و بد شخصیتها و اثرگذاری آنها در رمان را مثال میزنیم. آرسین یا خود آرکا (پدر آرسین) نمونههای قابل قبول و مثلاً تایماز و اصغر دیجی نمونههای… شخصیتها قرار است در رمان چه کنند و اینکه قبول کنیم زبان شخصیت خود شخصیت است (باختین) آرسین بار راوی را بر دوش میکشد. البته مؤلف تلویحی این اثر کانون دید متغیری دارد و خب عالی و ضعیف بوده است. یکجایی در فصل دوم، گویی نویسنده دقیقاً بخواهد منتقد را راضی نگه دارد و نه خواننده را، شخصیت آرسین را با قد و وزن و تشریح میکند که این کار بیشتر نوعی لجبازی با منتقد است تا کمک به خوانندهی حرفهای که باید سریع از کنارش گذشت وگرنه اگر همین محدودهی شخصیتی تا آن صفحهی رمان درنیامده باشد، کششی که قبلاً گفته شد بلااثر میشد.
البته راوی قرار است از منظر آرسین روایت کند که بعضی جاها دیگر او یک دامپزشک ایلیاتی طبیعتدوست نیست، بیشتر از اینها میشود و سایهی نویسنده را یدک میکشد که خوشبختانه زیاد نیستند. ولی در کل، شخصیت آرسین چه در زمان بیگناهی و سرکشیاش چه در کنشهای مختلفش در طول روایت، برخی مواقع استادانه درآمده است.
بودن تایماز چه کمکی به کنش داستان میکند؟ اصلاً آن همدلی که بین این دو که یکی شوریدگی دارد و عصیانی همیشگی، آن دیگری چقدر ایگو(Ego) آرسین است که آرمانگرایی دارد و بر اثر یک احتمال شلیک میکند و به زندان میافتد؟ سقوط میکند. تایماز سقوط نمیکند. نکرده. اصلاً معلوم نمیشود آیا آرمانی داشته است یا خیر. شخصیت ریحانه بهخوبی هم ایستای خود را حفظ کرده هم در موقع لزوم به خاطر عاشق آرسین بودن پویا شده. یا داوود یا ماهرخ که همان نماد طبیعت است که جان دارد و خوب درآمده. دختر طبیعت و بحث فرویدی این شخصیت برای آرسین را فهمیدیم، البته با زیرکی؛ گلدرشت نبود.
یکی از بهترین کشمکشهای رمان، صحنهی کشته شدن شاهین است. آن حال و هوا نویسنده را از خودش دور کرده، وحشی نوشته شده و شخصیتها بار همهی صحنه را بر دوش گرفتهاند. اتفاق قرار است بیفتد و عالی نشان داده میشوند تا فبیولای داستان کاملاً جان بگیرد. البته بعدش دیالوگ شاهین و آرسین شاید اضافی بوده و این میل به مرگ شاهین باید نشان داده میشد و همان احساس خیانت شیوا برای شاهین کافی بود. به قول دوستی، «(وقتی فکر میکنی مردی یا زنی به تو خیانت کرده یعنی کرده…»
حرفهای بعدی که شاهین میزند کمی دور از واقعیت داستانی ست. او قرار است بمیرد. درست است که سرطان دارد، ولی درد هم دارد. هر قدر گردنکلفت و قلچماق باشد درد دارد، خانم نویسندهی مهربان. الکلی هم که قبل و بعدش ندادهاند تا زبانش راه بیفتد!
نویسنده در طرح کلی داستان به خوبی حرکت کرده و البته شاید با پایان رمان موافق نباشم، ولی مهم این حرکت «از» به سمت «به» است و لاغیر که باید خوب باشد، که بوده است.
اما پایان… نمیدانم، من به عنوان نویسنده با پایان باز همیشه کلنجار میروم. اما به عنوان منتقد باید به گفتهی جی هیلیس میلر اشاره کرد: «هیچ روایتی نمیتواند آغاز یا پایانش را بنماید. روایت همواره از میانه آغاز میشود و در میانه پایان میگیرد و برخی از بخشهایش را آینده میشمارد و بیرون از بخشهای دیگر قرار میدهد.» با این تعریف، پایان رمان دزدهکشی هم مورد قبول است.
*دزدهکشی، فریبا منتظرظهور، کتابسرای تندیس، تابستان ۱۳۹۳
*فبیولا (fabula): ماده خام یا مایهی داستانی
*سیوژه:(syuzhet) روشهای ارائه، روشها و تمهیدات و تاکیدهای درونمتنی