آخه میدونی یک زندگی یکنواخت که صبح برم شرکت شب بیام، یا کنج یه کافه، یا کهنهی بچه بشورم وای چقدر خستهام رو همه بلدیم. اما من تا به حال روی لنج میگو صید نکردم، تا گردن توی مرداب پر از گل غرق نشدم، با چتر از کوه نپریدم، با رانندهی اتوبوس کویر عرق نخوردم، نمیدونم مکانیکهای هواپیما چه جوکهایی برای هم تعریف میکنند، آدمهای معلول چطوری خودارضایی میکنند، بادیگاردها چی برای هم تعریف میکنند؟ تا حالا توی گل و لای یک سد دنبال قورباغه نگشتهام، جسد از زیر آب بیرون نیاوردهام، روی پوست مار دست نکشیدم. کاش بری اینها رو تجربه کنی بعد به آدمهای داستانهات منتقل کنی. کاش آدمهای داستانهات واقعیتر باشند نه همه شکل هم. نه همه یه نویسندهی جوان و خسته گوشهی یه کافه. سخته؟ کی گفت نویسندگی کار راحتیه؟
این قدر تاریک ننویس.
مردیم به خدا. این همه تاریکی توی زندگی هست چرا داستان تو به جای آینه، شمع نباشه؟ وقتی جامعهای داره بدبختیها رو کتمان میکنه، نویسنده با کوباندن تاریکیها به صورت ناباوران اونها رو از خواب بیدار میکنه. اما دوست من، فکر نمیکنم ما دیگه خواب باشیم. ما بیدار شدیم، کورمال کورمال داریم دست میکشیم که کلید چراغ رو پیدا کنیم. این که مرتب داری غر میزنی که «خیلی تاریکه، خیلی خیلی تاریکه» کمکی نمیکنه. فقط اعصاب ما رو به هم میریزه. زندگی خودت بده؟ ناامیدی؟ به من ربطی نداره. من خودم هزار درد دارم، وقت ندارم پای درودل تو هم بشینم. به جای تاریکی، یه چراغ قوه بده دستم، یه شمع. تو که سیگاری هستی یه فندک بزن حداقل.
خوشخوان بنویس جان هر کی دوست داری.
تو رو نمیدونم اما من یکی با صدای بلند توی مغزم کتاب میخونم. جزئیاتش رو نمیدونم، باید از معلم داستاننویسیت بپرسی، اما میدونم زبان فارسی ضربآهنگهایی داره که کار خوندن رو ساده و لذت بخش میکنه. وزن گویا فقط مال شعر نیست. «من از باغ تو یه میوه بچینم چی میشه؟» یه جورایی راحتتر از «مرد به رودخانهای که از پایین شهر میگذشت کت و شلوار و پیراهن کثیف و بدبویش را انداخت.» خوانده میشه. دومی نفسم رو بند میاره. حتی وقتی با صدای بلند نمیخونمش. یه مثال دیگه بزنم؟ ببین خوندن این دو جمله کیف میده یا نه: «و روز دوشنبه دو روز مانده از ماه رمضان به جشن مهرگان بنشست و چندان نثارها و هدیهها و طرف و ستور آورده بودند که از حد و اندازه بگذشت» (تاریخ بیهقی). اینها رو یه بابایی هزار و سیزده سال پیش نوشته. فکر کنم ثابت کنه ضربآهنگهای زبان فارسی چقدر ته وجود همهی ما رسوخ کرده و بهتره ازش یه استفادهی کوچیکی بکنیم. نه؟
قلم شوخطبع لطفا.
پایان یه روز خسته کننده، اگه قرار باشه برن سینما، مردم عامی مثل من ترجیح میدن برن «نان، عشق، موتور هزار» ببینن به جای «هامون». منتها باور کنی یا نه روشنفکرها هم خسته میشن. شوخی و طنز ذهن آدم رو ریلکس میکنه. لازم نیست جوک بگی، لازم نیست «اخراجیها» بدی بیرون. این رو ببین «جهان چنان تازه بود که بسیاری چیزها هنوز اسمی نداشتند و برای نامیدنشان میبایست با انگشت به آنها اشاره کنی» (صد سال تنهایی) این شوخ طبعیه. آدم وقتی توی متن جلو میره و هر از گاهی به این چیزهای بامزه میرسه یه جور جایزه میگیره که باعث میشه جلوتر و جلوتر بره.
زیاده روی در فن.
به جان تو که دوست عزیز منی نباشه، به جان خودم، داستان خطی اینقدرها هم که اسمش بد در رفته کسر شأن نیست. فلش بکهای عجیب و غریب، پرشهای نالازم به گذشته و آینده، عوض کردن مداوم راوی و از مدل جینقولک بازیها البته نشون میده شما چقدر بلدی، اما شبیه اینه که از تمام فونتهای توی کامپیوتر برای تایپ یه نامه استفاده کنیم تا نشون بدیم توی ورد عوض کردن فونت رو بلدیم. آخه چرا؟ باور کن حتی با کلاسیکترین پیرنگ ارسطویی هم میشه شاهکار بیرون داد. البته میفهمم. بالاخره بین بروبچ باید حفظ آبرو کرد و کلاس گذاشت. اما بیا یه کاری بکن: یه سری چیزا بنویس بده به خورد اونا، یه چهار تا داستان درست و حسابی و معمولی هم بنویس برای ما. خیر ببینی الهی.
مدیر یک پروژهی عظیم باش، کارگردان یک فیلم سینمایی پرخرج.
خداوکیل چند تا کار نیمه تمام داری؟ چند تا طرح عالی که منتظر داستان شدن هستند؟ چند رمان رو تا نصفه نوشتی و گذاشتی خاک بخوره؟ میدونی مشکل چیه؟ نمیگم تنبلی، مشکل دو تا چیزه: یکی این که انضباط نداری که خودت رو مجبور کنی هر روز یک مقدار از کار رو انجام بدی، دوم این که مدیریت پروژه بلد نیستی.
بله! هر کتاب داستان، هر رمان رو میشه به چشم یک پروژه دید. آخرین داستانت چند خط بود؟ من یک برنامهنویس هستم که برای انواع و اقسام پروژهها کد مینویسم. در طول شش ماه حدود یک تا پانصد هزار خط کد تولید/تایپ میکنم. اگه کدهایی که مینویسم، بعد میفهمم اشتباه بوده، از اول مینویسم رو هم حساب کنیم، در سال حدود دو میلیون خط مطلب مینویسم. چطور ممکنه؟ خب من هم آدم تنبلی هستم. اما مشتری پشت در وایساده و پول نان خوردن من از جیب اون بیرون میاد. باید هر روز از ساعت ۹ تا ۵ بشینم پای کامپیوتر و کد بزنم تا از گشنگی نمیرم. اما این اسمش زجر کشیدن نیست. من لذت هم میبرم. از کشف و شهودهایی که در کد اتفاق میافته، از برنامهای که کار میکنه کیف میکنم. با خودم مسابقه دارم که هر روز کد تمیزتری بنویسم، مستندتر، قابل تعقیبتر. اما خب همیشه هم این اتفاق نمیافته. یه روزهایی سر کیف نیستم، یه روزهایی هر چی زور میزنی کار جلو نمیره. اما خب چیکار کنم؟ مشتری دم دره و من پوللازم هستم. اینه که خودم رو با کتک پای کامپیوتر میکشم و میچسبم به کارم.
مسالهی بعدی اینه که وقتی پیچیدگی کاری از سطحی بیشتر شد، به مدیریت نیاز داره. مهندسها برای کنترل این پیچیدگیها سالهاست که علمی درست کردهاند به اسم «مدیریت پروژه». به رمانت مثل یه آپارتمان بیست طبقه نگاه کن. کلمات تو آجرهایی هستند که میچینی، پیرنگ داستان، چهارچوب و زیربنای ساختمانه. دستور زبان آب و فاضلاب و تهویهی مطبوع، شوخ طبعیها و زبانبازیها روکار و مبل و در و پرده. حالا تو باید دست تنها این بنای عظیم رو بالا ببری. چطوری زیر بار این همه جزئیات غرق نشی و کار رو هم به موقع تحویل بدی؟ نقشه لازم داری، زمانبندی، کنترل و بازرسی دورهای. میتونی کار رو به مراحل مختلف و اجزای کوچکتر تقسیم کنی، درست مثل همون کارهایی که مدیر پروژهها انجام میدن. بعد ذره ذره پروژه رو جلو ببره. سخته؟ معلومه که هست اما کی گفت نویسندگی کار راحته؟