خوابگرد

پایان این تاریکی ما همه می‌‌میریم

[آگهی ویژه‌ی معرفی رمان]
پایان این تاریکی ما همه می‌‌میریم ـ کتاب اول: شکارچی باد
نویسندگان: مانی صحراگرد ـ ایرن عسگری

“روزی می‌آید… خانه‌های ما بر ستون کلمات ساخته می‌شوند…”ایلیاث، سال ۹۲۳
کتاب با این عبارت شروع می‌شود و این گونه ما وارد سرزمینی می‌شویم که نه می‌دانیم در کجای زمین قرار گرفته و نه در چه زمانی. سرزمین مارن در تاریکیِ بدونِ آتش و نور روزگارش را سپری می‌کند. سرزمینی با بی‌شمار سمبل‌های کهن. شخصیت‌های داستان با اسم‌های عجیب و نامتعارف‌شان در ابتدای داستان به ظاهر آدم‌هایی هستند معمولی هم‌چون ما. با شخصیت‌هایی متفاوت و ویژگی‌های رفتاری خاص خودشان. اما در میانه‌ی داستان کم کم درمی‌یابیم که این آدم‌ها آن‌قدر هم شبیه به دیگر انسان‌ها نیستند. آن‌ها هر کدام نژادی دارند(به همراه قدرت‌های بی‌شماری که پس از سال‌‌ها سکون مطلق دوباره بیدار می‌شوند)برخی آب هستند و برخی آتش، فلز هستند و خاک، نور و رنگ و صدا…و باد که نژاد گمشده‌ای‌ست و فراموش شده در دهلیزهای تو‌در‌توی تاریخ باستانی مارن.

این‌گونه داستانِ کتاب در ژانر فانتزی تعریف می‌شود. داستانی که اگرچه زاده‌ی تخیل محض است اما در بستری منطقی اتفاق می‌افتد و مکانیسمِ تمامی حوادث معنایی دارد که با کشف قوانین حاکم بر آن‌ها بدان خواهیم رسید.

میانه‌ی روایتِ اتفاق‌‌های اصلیِ داستان با ۸ خواب رو به رو می‌شویم. خواب‌های “سیکابارو” ما در فضای درونی خواب‌های او رها می‌شویم، با او می‌ترسیم و با او سرگردان می‌شویم.خواب‌ها ببیشتر از آن‌که فانتزی باشند فضایی وهم انگیز و سورئالیستی را القا می‌کنند و به گونه‌ای باعث فاصله گذاری نیز می‌گردند و پس از اندکی درنگ و مکث در خواب‌های دختر، ما دوباره به روایت اصلی باز می‌گردیم.

با نثر رمان آشنا شوید:

     رمانی برای نوجوانان و آدم‌بزرگ‌هایی که دلبسته‌ی فانتزی اند.

دالان‌های تاریک و تودرتو، سرما نفوذ می‌کرد تا مغز استخوان‌ها… می‌دویدم، می‌دویدم اما تک‌تک نقطه‌های اطرافم در سکونی خودخواهانه و از جنس رخوت ایستاده بودند. دیوارها سرد و مات نگاهم می‌کردند. نوری نبود. روزی نبود. شب بود همه‌جا. سرما تیر می‌کشید و رد ارغوانی درد دورتادور پیشانیم حلقه می‌زد، باد می‌آمد. پیرمرد رو به رویم ایستاده بود. حرف می‌زد، در گوش‌هایم اما فقط صدای باد می‌آمد. صدای نرم و رام باد می‌پیچید میان دالان‌های تاریکِ تودرتو و لب‌های مرد را پاک می‌کرد و با خودش می‌برد. غلظت سیاهی‌های اطراف مدام بیشتر می‌شد. سرما نفوذ می‌کرد و بلورهای یخ از نوک انگشتانم بالا می‌آمدند… دست‌هایم سردتر از همیشه ترک خوردند و تکه تکه گم شدند… چشمانم را بستم و هزار پرنده‌ی ارغوانی از چشم‌های خالی مرد، مرا میان بال‌های‌شان دفن کردند.

ناشر: ایران‌بان ـ چاپ نخست: ۱۳۹۰ ـ ۱۸۰ صفحه [خرید اینترنتی از سایت ناشر +]