خوابگرد قدیم

باز هم میم عزیز

۲۴ فروردین ۱۳۹۲

رمان «میم عزیز» که به صورت اینترنتی در خوابگرد منتشر شد، تا کنون نزدیک به سی هزار بار از روی سایت خوابگرد دانلود شده و میزان دانلود آن از روی گوگل معین نیست. هم‌چنین، تا امروز نزدیک به نود نفر جمعاً بیش از یک میلیون و صد هزار تومان به حسابی که شماره‌ی آن داخل کتاب اعلام شده، حق تألیف واریز کرده‌اند. برای دانلود رمان به این صفحه بروید.


میم عزیزمحمدحسن شهسواری: اصلا تاثیر انتشار اینترنتی میم عزیز و ارتباط بی‌واسطه‌ام با مخاطب، چنان تغییری در نگاهم به ادبیات به وجود آورده که رسما خل شده‌ام. در موردش این جا کمی صحبت کرده‌ام. انگار وقتی رمانی به صورت اینترنتی منتشر می‌شود، خواننده بیشتر آن را مال خودش می‌داند و راحت‌تر با اثر و نویسنده برخورد می‌کند. به خصوص کسانی که از رمان خوششان نیامده خیلی راحت‌تر انتقادهایشان را بیان می‌کنند. خیلی لذت بخش است. خیلی لذت‌بخش است رها شدن از ادبیاتی‌ها و پیوستن به خوانندگان.

چندی پیش در یک جمع علاقه‌مندان جدی ادبیات بودم. همه دهه‌ی هفتادی. مسئول جلسه بهم گفت نصیحتی دارید برای بچه‌ها تا در نوشتن موفق شوند. گفتم هم تفاوت سنم با بچه‌ها و هم حرفی که می‌خواهم بزنم اجازه می‌دهد واقعا نصیحت کنم. بعد بهشان گفتم اگر واقعا می‌خواهید نویسنده‌ی خوبی شوید، از دو چیز باید صرف نظر کنید: دولت و ادبیاتی‌ها. همان آدم‌های که شخصیت اصلی میم عزیز می‌خواست با آن‌ها مبارزه کند و همان آدمی که شخصیت اصلی میم عزیز از میان‌شان می‌آمد.

خیلی ایمیل داشتم. دو تا را که دو سر طیف هستند، می‌آورم. اولی میم عزیز را ضعیف‌ترین رمانم می‌داند و دومی قوی‌ترین. منتها دوست اول گفت چون نظر دوستانه است و رویش آن چنان کاری نکردم، اسمم را نیاور. این آقای اولی را خیلی دوست دارم. [ادامــه]

نظر آقای اول
راست و حسینی، من این رمان را نمی‌فهمم. یعنی که عجیب است برایم که از سرپنجه‌ی شما تراوش کرده باشد. نیت را می‌فهمم، یا فکر می‌کنم می‌فهمم. به درون کشیدن داستان‌های عامه‌پسند یا عامه‌پسندوار، از فیلم‌نامه‌ی تلویزیونی بگیر تا قصه‌ی مشارکت زندانی سابق در دزدی و آشنایی نویسنده با آن زنک آن‌چنانی در کافه، همه رنگ و بوی قوی کلیشه دارند و کارشان را می‌کنند، ولی حکمت حضورشان در جوار هم در این کتاب برایم معلوم نیست. تو که قاعدتن به دنبال رمانی با قصه‌هایی از این دست نبوده‌ای، تا جایی که عقل من می‌رسد و کارت را می‌شناسم، پس هدفی ورای حضور این چند قصه در جوار هم در کار بوده. اگر پارودی‌ای قرار بود از آب دربیاید که نقطه‌ی مقابلی باید می‌داشت، نوعی تخریب این کلیشه‌ها، نیرویی که خرابه‌ای به جا بگذارد. هر چیز دیگری غیر از این مجموعه از روایات موازی قرار بوده از دل رمان بیرون بجهد باید محصول تنش با نیرویی در مقابل این‌ها باشد، قصه‌ای به کل متفاوت با منطقی متفاوت که اضطراب در متن بیاورد و فضای فکر و خیال بسازد. چنین نیرویی نمی‌بینم در کتاب. اگر تک‌گویی‌های نویسنده و اشاراتش به فضای ادبی امروز مملکت قرار بوده این نقش را ایفا کند که شکست‌‌خورده است، چون به رغم موضع متفاوتش شخصیتی دارد به همان اندازه‌ی دیگران کلیشه‌ای، اگر نه بیشتر. این یکی با غضب و کینه‌ای پر شده که تحملش را سخت‌تر هم می‌کند.

این رمان به چشم من روی هوا مانده و جمع نشده. نیاز به نخی داشت شاید، به قصه‌ای که به منطقی به کل خلاف منطق دیگر قصه‌های رمان نوشته شده باشد و در برابرشان بایستد. فضای تلویزیون مختص به فیلم‌نامه‌ی تلویزیونی نیست، باقی قصه‌ها هم در همین فضا نفس می‌کشند. صدایی از فضایی دیگر باید می‌بود تا بشکند این فضای نخست را و در برابرش بایستد. پیدایش نکردم.

به چشم من خواننده‌ی پی‌گیر حضرت عالی این یکی یک پله از شب ممکن پایین‌تر است و دو پله از پاگرد. حال و حوصله‌ای اگر داشتی، چند جمله‌ای بنویس که به نظر خودت چه خبر است در این کتاب، شاید من نگرفته‌ام.

نظر آقای دوم
ـ آقای دومی، دانیال حقیقی است که قرار است رمانش به نام «اعلام وضعیت گیاهی» را نشر نوگام به همین زودی منتشر کند. نظرش را بخوانید:

بی‌مقدمه این گونه شروع کنم که رمان فارسی یکی دیگر از تکه‌های پازلش را پیدا کرد و یک پله غنی‌تر شد. این گونه‌ی رمان منحصر و مخلوق قلم نویسنده‌ای است که جای آن که مدام بنویسد و منتشر کند، در طی نزدیک به بیست سال که از نویسنده شدنش به صورت رسمی می‌گذرد، فقط دو رمان و بیست و پنج صدم رمان (شهربانو را می‌گویم) قبل از میم عزیز منتشر کرده و بیشتر تجربه کرده و بر غنای خلاقیتش افزوده تا بخواهد مستمر صرفا منتشر کند.

شهسواری نویسنده‌ای بود که به نظر من میان دو دنیای داستانی دست و پا می‌زد یا این طور نشان می‌داد؛ از اولین رمانش پاگرد که به دنیای واقعی‌مان نقب می‌زند تا شب ممکن که زیباشناسی آبکی تلوزیونی به آن نقب می‌زند. شهسواری در تمام متن‌هایی که منتشر کرده مدام میان این دو «کاراکتر متن» در نوسانی نگران گاهی یکی را پشت دیگری پنهان می‌کرد و این بزرگترین مشکلی بود که من با متن‌های شهسواری داشتم. در این مدت اما چیزی که هر روز بر غنای زیباشناختی‌اش آن طور که شایسته‌ی یک رمان‌نویس‌ خلاق است، افزوده می‌شد زبان شهسواری بود. اوج زیبایی این زبان در یادداشت‌های پنجره‌ی پشتی خوابگرد خودنمایی می‌کند تا آن جا که بعد از خواندن هر کدام از آن یادداشت‌ها هوس رقصیدن می‌کنید، شک نداشته باشید که قرکی از سر ذوق خواهید داد.

معنایی که شهسواری اما همیشه به زعم نگارنده در پی بیان آن بود دقیقا همان است که نویسنده در نحوه‌ی برخورد با واقعیت و موضعش با آن دو دل است و تا پیش از میم‌عزیز همیشه به رمان‌هایش گند می‌زد: این که شهسواری تکلیفش با آن دو کاراکتر متن هنوز روشن نشده بود، نمی‌دانست کدام به اصطلاح جواب می‌دهد. چرا که شهسواری نویسنده‌ای است که بیش از هر چیز دوست دارد خواننده داشته باشد. این را می‌شود از خوش‌خوانی قلمش فهمید. و این، می‌شود همان تجربه‌ی زیسته‌ای که میم عزیز را می‌سازد.

شهسواری میان «تلوزیون» و «زندگی» بالاخره به این نتیجه می‌رسد که دومی جواب می‌دهد. میم عزیز خود زندگی است. زندگی همین چهار پنج سال پیش خیلی از ایرانی‌ها، که باعث زیر رو شدن همه چیز شد، این دنیای ساخته‌ی آدم‌های میم عزیز بود که باعث خیلی از اتفاق‌هایی شد که این روز‌ها دارد می‌افتد.


>>یک گپ دلنشین اینترتی<<

در ادامه، گپ و گفتم را که اویل زمستان پیش با چند تا از بچه‌های پلاس در صفحه‌ی کتابخانه  انجام دادم، اگر دوست دارید، بخوانید. با این که بیشتر بچه‌ها از رمان خوششان نیامده بود و شاکی بودند، اما صفایی بود.

رها دربندی:
من کتاب و رمان دوست دارم، اما با این کتاب خیلی مشکل داشتم. نظراتم را می‌گویم و امیدوارم باعث دلگیری نگردد:
۱٫ شخصیت‌های داستان خیلی از هم فاصله داشتند. نقطه‌ی اتصالشان به جز سیگار کشیدن در جلوی بیمارستان، مشهود نبود یا خیلی بی‌ربط جلوه می‌کرد. (به طور نمونه تصادف دو شخصیت کتاب)

۲٫ قسمت‌بندی فصل‌ها مشکل داشت. چرا که آن گونه که به نظر می‌رسید به یک شخصیت، به طور کامل و جامع پرداخته نمی‌شد. توضیحات پراکنده و ناقص بود (به طور مثال فصل اول که رضا رو توصیف می‌کند، از جایی که بچه بی‌تابی می‌کند، یکهو به اسباب‌کشی می‌رسیم و هیچ فصل اشتراکی بین موضوعات وجود ندارد.)
همین طور توضیحات (یا نامه‌نگاری نویسنده با همسرش) در بین فصل‌ها و داستان لاله، کمی مطلب را پیچیده و غیرقابل دنباله‌گیری می‌کرد.

۳٫ هر کسی به عنوان نویسنده، مسئولیت فرهنگی بر دوش دارد و تا حدودی آموزش این مقوله. دادن صفت «نحس» به بچه، جدا کردن شخصیت تهرانی و شهرستانی یا بالا و پایین شهری، خرده گرفتن به موسیقیِ راکِ زیر زمینی (یک جورهایی انگار نویسنده یا شخصیت داستان با نوعِ موسیقی مشکل داشته که این امر کاملن سلیقه‌ای است و در مقوله نقدِ موسیقی قرار نمی‌گیرد و…) به نظرِ من صحیح نمی‌باشد. این گونه سخن گفتن چونان است که در متن یک داستان، از جوک‌های ملی و قومیتی استفاده شود.

تاج‌السلطنه:
دوست عزیز در مورد شماره یک و دو نظری ندارم اما درباره سومی یک چیزی هست که ما خواننده‌ها به‌تر است کم کم به آن عادت کنیم و خیلی مهم است. این که همیشه بین راوی داستان که یک شخصیت داستانی و خیالی است و نویسنده‌ی داستان به عنوان یک شخصیت حقیقی که عینیت دارد، تفاوت است. مثلا ممکن است به ظن شما راوی داستان نگاه از بالا به پایین یا از پایین به بالا داشته باشد، اما این که خود نویسنده، مثلا این جا آقای شهسواری، همین هست یا نه، یک بحث دیگری است. وقتی بپذیریم که راوی داستان نگاهش این‌ طور است، دیگر جایی برای ارزش‌گذاری نیست. راوی می‌تواند نژادپرست باشد، اصلاً کوکلس کلان باشد، این بد یا زشت نیست. وقتی اشتباه است که با منطق داستان جور در نیاید. یعنی مثلا طرف یک جایی در داستان نژادپرست معرفی شود اما هیچ رفتاری که معرف این نوع شخصیت باشد از او سر نزند.
این‌ها را من پیش‌تر هم گفته بودم، اما خب باری در گرفتن بحث باز این‌جا می‌نویسم:

رمانی بود که حیف شد به نظرم. کاش می‌شد چاپ شود و آدم‌های بیش‌تری بخوانندش. بیش از آن که خوب باشد. یعنی قدرت نویسنده در هدایت آن همه آدم و ماجرا و قصه را که در نظر نگیرم. چیزی که خیلی غمگینم می‌کرد، حال نویسنده بود، حال و هواش در اوضاعی که داریم. طنزی که من را به گریه می‌انداخت چون خیلی راحت می‌شد خودم را بگذارم جای نویسنده‌ای که کتابش گیر می‌کند توی اداره‌ی هشتم فرهنگ و علوم پویا. بعد یک جایی انگار نویسنده دست ما را می‌گیرد می‌آورد بیرون داستان می‌نشاند کنار خودش تا همه با هم گریه کنیم به حال نویسنده‌ای که کتاب ندارد. داستان غم‌انگیزی بود. برای همین دوستش داشتم و البته نقدهایی هم هست. مثلا اغراقی که در مورد شخصیت مشفق شده بود و بازی شمسی و احمد که دیگر زیادی شور بود و غیر قابل باور. یک جایی در حوالی نیمه‌ی کار خیلی شلوغ می‌شود و ریتم داستان زیای تند است، آن‌جاها من کمی گیج شدم. اما بعد باز سر نخ کار آمد دستم.

شهسواری:
در مورد نگاه شخصیت‌ها به مسائل مختلف، تاج‌السلطنه خانم نکته‌ی اصلی را فرمودند. واقعا باید فرق گذاشت بین شخصیت و نویسنده. گرچه هیچ اشکالی هم ندارد نویسنده مانند سایر مردم در مورد هر چیزی نظری داشته باشد. گفتنش که اشکالی ندارد. منتها باید بتواند درست از آن دفاع کند.

یک چیز دیگر هم هست. من واقعا همیشه و در همه حال حق را به خواننده می‌دهم. یعنی اگر مطلبی خواننده‌ای را اذیت کرد و یا به اندازه‌ی کافی برایش جالب و حتا شفاف نبود، حتما ایراد از نویسنده است. به خصوص اگر نکته‌ای از یک داستان به طور مداوم از طرف عده‌ی زیادی از خوانندگان مطرح شود. مثلا می‌شود بقیه دوستان اگر کتاب را خوانده اند در مورد دو نکته‌ی اول رها خانم، نظرشان را بفرمایند.

آذر رزم‎:
من فقط یه سوال دارم که از حالا می‌گم اگه جوابشم قانع کننده باشه، من قانع نمیشم:دی. اونم این که چرا این طوری داستان تعریف کرده بودین. من قبلا شب ممکنم خونده بودم توی اونم همین بود. حالا موقع خوندن این یکی هی به خودم می‌گفتم این سبک نویسنده‌اس ولی خب نمی‌تونستم راحت بخونم. مثلا چرا ما اون جوری که رمانای دیگه دنیا دارن راحت روایت می‌کنن روایت نمی‌کنیم. خیلی پیچ در پیچه که یه نویسنده باشه، فیلمنامه باشه، رمان باشه و همه با هم هر قدر هم خوب، جمع بشه.
کلی بودا. می‌دونم  ولی مشکل بزرگ من بود خو.

تاج السلطنه:
در مورد شب ممکن من باهات موافقم… یعنی به نظر من اون داستان الزامی نداشت اون طوری روایت بشه. اما این جا، خب چند تا داستان با هم داشت حرکت می‌کرد. بعد نهایت می‌رسیدیم به هم‌دلی و هم‌دردی همه‌ی آدمای توی داستان و فیلم‌نامه و حتا خارج از داستان و یه جایی حس می‌کردی هم‌راه نویسنده ایستاده‌ای سر قله و داری از بالا به این همه نگاه می‌کنی. به نظر من داستان بود که قالب و فرم روایتش رو انتخاب کرده بود. حالا شما که قانع نمی‌شی اما من گفتم که لال  از دنیا نرم.

شهسواری:
خب، این جا قرار نیست گمانم درباره‌ی شب ممکن صحبت کنیم. البته اگر من اشتباه می‌کنم، بفرمایید درباره‌ی آن هم در جایگاه متهم می‌نشینم. فعلا بگذارید در مورد اتهام میم عزیز پاسخگو باشم. این طور هم نیست همه‌ی رمان‌های دنیا به شکل جریان اصلی روایت می‌شود. البته بیشتر بیشترش این طوری هست اما همه‌ی همه‌اش نه. مثلا شما رمان‌های ساراماگو را خواندید، یا فوئنتس، یا داستان‌های بورخس، یا آن نمایشنامه‌ی پیراندلو؟ حالا خداییش اگه قانع نمی‌شید، ادامه ندم.

بذارید اول بگویم چه طور شد این ایده به ذهنم رسید.
داشتم یک رمان به قول آزرم رزم، آدم‌واری می‌نوشتم در مورد همین شخصیت‌ها. همین طور ریز ریز، اول یا وسط و یا آخر هر صحنه یادداشت‌هایم را درباره‌ی این که این صحنه در نسخه‌ی نهایی چی باید باشد، می‌نوشتم. یکهو این طور که شد دیدم این تکه‌هایی که قرار است چه باید بکنم، بیشتر از کارهایی که کردم شده. جرقه‌ای مثل کارتون‌ها روی سرم چرخید که آیا این معنای کل زندگی‌ام نیست؟ معنای کل وطنم؟ فرهنگم؟

برای همین تا مدت‌ها، اسم رمان بود «نسخه‌ی نخست». یک جورهایی انگار نوع بشر این طور است. نسخه‌ی نخست چیزی است که فکر می کند در ادامه باید باشد. منتها ادامه‌ای نیست. همین است و ولاغیر. بعد این خب خیلی غمگین است که شما با کلی نسخه‌ی نخست رو به رو باشی. نسخه‌ی نخست پدر و مادرها و نسخه‌ی نخست فرزندها. چون من در زندگی واقعی‌ام، هم گیر و گرفتاری‌های پسر بزرگ خانواده را دارم و هم مصیبت‌های پدر دو فرزند بودن. و وقتی فکر کنی تا آخر، همه‌ی این‌ها به صورت نسخه‌ی نخست باقی خواهند ماند، غمگینت می کند دیگر!

فعلا بسه تا سردرد نگرفتید. به هر حال جز با این فرم به نظر خودم نمی‌شد هجوم این غم را نشان داد. یا حداقل من جور دیگری بلد نبودم.

آذر رزم:
خب من باز اومده بودم یه چی دیگه بگم که گیر کردم. می‌خواین بگین پست مدرنه اما مثلا بورخس اصن این جوری نیست که نهایتش دو سه تا تیکه ظریف داره که آدم هم خنده‌ش می‌گیره، همم یادش می‌افته که این بورخسه که اینو نوشته. یا فوئنتس یا حتا ساراماگو. خلاصه آدم وقت خوندن زهرمارش می‌شه :ی. مث سیخ هی فرو می‌ره.

رها دربندی:
خوشحالم که آذر هم حرفِ من رو تکرار کرده اما به گونه‌ای دیگه. دنبال کردنِ داستان سخت بود. شخصیت‌ها پراکندگی زیادی داشتند که در دیگر کتاب‌ها این گسستگی دیده نمی‌شه. حتا می تونم بگم که آقای شهسواری با ما هم عقیده است وگرنه نوع نگارش یا فونت رو تغییر نمی‌داد…

شهسواری:
خداییش این قدر جهان سومی بودن مارو به رخمون نکشید دیگه: دی. به خدا آخر و عاقبت نداره. الان تقریبا سه تا از موهام مونده. منتها اگر نخواهم هی بی‌خود تواضع کنم باید بگویم ممکن است شما یا هر کس دیگری را گیج کرده باشد رمان، گردنم از مو هم باریک‌تر، اما به نظرم از پس کار برآمده‌ام. باور کنید بعضی‌ها هستند بدجوری سیخ فرو رفته را دوست دارند. حالا شما بگیرید مریض تشریف دارند. دیدم که می‌گم.

آذر رزم‎:
سیخ رو خوب اومدین شایدم من وقتی کتاب می خونم خیلی دنبال آرامشم. شایدم یه کم خنگم. یه چیزی که بود ته ته‌ش حمید و نویسنده و رضا و… انگار یه نفرن. یه جور فکر می‌کنن. شاید برای همینه که به کله‌ی آدم می‌زنه خو چرا چند جور مختلف تعریف شدن.
به نظر من خوبه که آدم با نوشته‌های خارج از رمان یه نویسنده برخورد کنه. مث همین پشت صحنه می‌مونه که گفتم. من حالا تریبونو می‌دم به بقیه.

فائزه:
آقای شهسواری، جسارتا نظرم رو می‌گم. اولین نکته‌ای که توی رمان شما برای من آزاردهنده بود لحن پرمدعاش بود. وقایع  طبیعی تعریف نشده بودند، در عین حال که تلاش داشتن که طبیعی به نظر بیان. یه طور تلاش و تکاپویی توش عیان بود که مصنوعیش می‌کرد به نظرم. در حالی که این تلاش و تکاپو در واقع در جهت طبیعی بودن بود ولی به نظرم دقیقا خلافش عمل می‌کرد.

شهسواری:
فائزه خانم! به نظر خودم که اصلا نخواستم همه چی طبیعی جلوه کنه. حداقل ظاهرا طبیعی. طبیعی، اون چیزیه که ما برا دیگرون نمایش می‌دیم. این آذر رزم خوب گفت. یه جوری فیلم و پشت و صحنه‌ش با هم بود. منتها ایشون دوست داشتن همون فیلم اصلی رو ببینن و پشت صحنه رو دوست نداشتن. خلاصه هر چی بود، طبیعی‌نمایی نبود. خلافش بود اتفاقا. یک جور مصنوعی‌نمایی که اگه خوب دقیق بشه آدم، خیلی هم طبیعیه. حالا نویسنده موفق نبوده، یه چیز دیگه است.
در مورد لحن پرمدعاش که شما رو آزار داد، شک نکنید هدف من از نوشتن و انتشار این کتاب آزار کسی نبوده. به فکر واداشتن شاید اما آزار، نه. اینه که از همین جا و در همین برهه‌ی حساس از تاریخ انقلاب…

سپینود ناجیان:
من هنوز کامنت‌های قبل را نخواندم ترجیح می‌دهم اول از همه بابت نشر اینترنتی رمان حسابی از اقای شهسواری تشکر کنم. توی این وضعیتی که بزرگ‌ترین نویسندگان ما هم امیدی به چاپ کتاب‌هایشان (بخوانید خوانده شدن آثارشان) ندارند. جوان‌ها لابد کوهی از ناامیدی‌اند. این‌که بزرگی مثل آقای شهسواری رمان‌شان را (با آن توضیحاتی که دادید می‌شد فهمید که کتاب بعد از اصلاحیه قابل چاپ و انتشار هم بوده) توی فضای مجازی منتشر کنند باعث می‌شود همه امیدوار شوند لااقل به خوانده شدن آثارشان. ما هم باید عادت کنیم از پای مونیتور خواندن را :)) اصلا درخت‌ها هم سالم می‌مانند.

دومین تشکر این که توی این کتاب‌خوانی شرکت کردید. هرچند آدم‌های نازنینی مثل شما و قبل‌تر پیمان اسماعیلی آن قدر خوب و متواضع هستید که آدم بتواند یک گپ ادبی خوب هرجایی که شد باهاشان برگزار کند.

سارا شاه‎:
سلام آقای شهسواری!
من نیمی از کتابو خوندم، اولا که دستتون درد نکنه و متاسفم بابت رنجی ک تو مسیر بی‌نتیجه‌ی چاپش کشیدین، دوما که بازم دوس دارم براتون کف بزنم بابت این که ناامید نمیشین و هر دری که بسته می‌شه از جای دیگه شروع می‌کنین. سوما که حقیقتش من یکم تو این داستان دارم گیج می‌زنم، رابطه‌ی خوبی با شخصیتا برقرار کردم ولی راستش یه جاهایی یهو سرنخ قصه از دستم درمیره. حالا شاید جلوتر که برم وضعیت بهتر بشه.

شهسواری:
ممنون خانم ناجیان! تا آینده‌ای نه چندان نزدیک، تغییر قابل توجه‌ای در ممیزی ارشاد صورت نخواهد گرفت. پس نویسندگان مطمئن باشند، موفق به چاپ حداقل‌های ذهن‌شان هم نخواهد شد. به نظرم این ناامیدی مطلق، خیلی هم راه‌گشاست. گرچه اساسا ناامیدی آدم را ناامید می‌کند اما به قول نیچه، پوچی مثبت هم داریم. پوچی رهایی بخش از هدف‌های دم دستی و زودیاب.

سارا شاه خانم! قبلا مفصل بابت گیج شدن خوانندگان معذرت خواستم. اما طوری نیست. دوباره تکرار می‌کنم. منم امیدوارم جلوتر که برید گره از کار فروبسته‌ی رمان باز شه به حق پنج تن!: دی
 ممنون از نظر لطف تون کلا.

سپینود ناجیان:
من موقع خواندن، صد صفحه اول با بدبینی به نظرم آمد که دارم قدرت‌نمایی نویسنده را می‌بینم. پیچیده کردن بیش از اندازه‌ی داستان ولی خب باید قبول کرد که هر رمانی بعد از این که پایش نشستی و خواندیش به قول شیرازی‌ها باهاش «آموخته» می‌شوی و بعد از آن دیگر روی غلتک رمان افتادم. بعد گرفتار حرف زدن‌های راوی (نویسنده) شدم. دغدغه‌هایی که انگار باید می‌گفت. فلسفه‌ها و بقیه ماجرا.

ما به نویسنده‌های خودمان حق نمی‌دهیم فلسفه ببافند اما مثلا کوندرا را می‌پرستیم چون آن طور داستانش را رها می‌کند و می‌رود سراغ حرف‌هایی که دوست دارد و به هیچ کجایش هم نیست. طبعا من نه کوندرا را دوست دارم و نه این حرف‌ها را. اما دیده‌ام کسانی که ورسیون وطنی را نمی‌پسندند فقط چون حرف‌ها را ایده‌ئولوژیک و شعاری می‌دانند.

آذر رزم‎:
ینی بالاخره خوب بوده یا بد؟ فلسفه بافی و اینا رو میگم؟

سپینود ناجیان:
گفتم که سلیقه‌ی من نیست، حتا کوندرا هم. اما خیلی‌ها دوست دارند. من دنبال ماجرام. مثلا فصل طاهر عالی بود به نظر من. کلا خلاف نظر بقیه به نظرم این رمان از شب ممکن بهتر بود چون بیشتر ماجرا داشت. قصه‌های بیشتری داشت جذاب‌تر بود. می‌شد بخش‌های نویسنده را نخواند مثلا. صفحه بندی‌ها هم مشخص بود خب. پریدن همیشه هم بد نیست:)) من یادم هست در پانزده سالگی جنگ و صلح را به شیوه‌ی پرش خواندم. جنگی‌ها را می‌پریدم و فصل‌های آنا و پی‌یر و مسکو را می‌خواندم. نادمم ولی «لحظه‌های بی‌قصه رو طاقت ندارم»

حامد:
من چند کامنت اول را خوندم، که با نحوه روایت داستان مشکل داشتن. چند لایه بودن داستان به قول بزرگانی مثل بارگاس یوسا از نقاط قوت داستان محسوب می‌شه. البته قصد مقایسه ندارم ( با بارگاس یوسا و کسان دیگری که به این صورت روایت می‌کنند) نکته‌ی دیگری که خانم تاج‌السلطنه بهش اشاره کردن، تفاوت دیدگاه راوی و نویسنده اثر هست. به نظر من حتی اگر این تفاوت را هم قائل نباشیم مشکلی پیش نمیاد. این که مثلن من نظر خودم را در مورد شهرستانی‌ها یا بچه‌ها بگم اشکالی نداره. من حین خوندن بعضی جاها دچار اشتباه شدم. مثلن من فکر کردم لاله رمان دختر طاهره که بعد از آن غافلگیر شدم. یا مثلن پیوند فیلمنامه و رمان با هم. اما این‌ها همه توانایی و قدرت نویسنده‌اند. چیزی که من از رمان انتظار دارم حرف جدیده، که این رمان چیز جدیدی برای گفتن نداشت. بحث سانسور کتاب و… که از خیلی وقت پیش مطرحه

لیلا:
من هم تشکر می‌کنم بابت انتشار اینترنتی و این که جوری منتشر کرده بودید که بشه با ایبوک ریدر هم خوند. ضمن این که تعجب می‌کنم که چرا این کتاب تا آستانه مجوز پیش رفته بوده (نمی‌دونم شاید من کلا فکر می‌کنم دیگه کتابی مجوز نمی‌گیره) با روایت داستان مشکل نداشتم. البته یه مقدار طول کشید تا از داستان خوشم بیاد. نقد حرفه‌ای بلد نیستم و نمی‌تونم بگم دقیقا از چه چیزهایی بدم اومد اما من هم با لحن پرمدعا مشکل داشتم. و ضمنا کلا مشکل دارم با این که اخیرا همه داستان ها پر از فحش شده.

در ضمن تنیده شدن های عجیب داستان رو دوست می‌داشتم. مثل همین که آدم فکر می‌کنه لاله دختر طاهره بعد می‌بینه که نیست اما کسی چه می‌دونه حالا این طاهر نه یه طاهر دیگه…

کتابخانه گوگولی‎:
سلام خدمت شهسواری عزیز و همه دوستان!
البته تا قبل از خواندن رمان نمی‌دانستم جناب شهسواری با خواندن و نوشتن فیلمنامه هم سرو کار دارند. آن طوری که در گفتگو با مجله ۲۴ گفته بودند. من و خیلی‌ها ایشان را به عنوان نویسنده‌ی رمان می‌شناسیم. ولی بعد از این گفتگو و فهمیدن این نکته که دلبستگی‌هایی با سینما و فیلمنامه هم دارند خیلی از جنبه‌های تاریک رمان برایم روشن شد. وقتی میم عزیز را می‌خواندم، حس می‌کردم دارم یک فیلم را می‌بینم. جزئیات مثل یک فیلمنامه شرح داده می‌شد. برش‌هایی که زده شده بود و هر شخصیت را جداگانه بررسی می‌کرد، فلش بک‌ها و… البته برای من مهم‌ترین چیز از خواندن یک داستان و شعر و حتی دیدن یک فیلم، لذت بردن از آن است. و من از این نوع نوشتن و روایت کردن لذت بردم.

دوستانی نوشته بودند که کمی گیج شده بودند. ولی نکته‌ی خوشایند این رمان همین گیجی بود که خواننده را مبتلا می‌کرد. لازم بود جاهایی بین خواندن به خودت ایست بدهی و دوباره اتفاقات را مرور کنی، شخصیت‌های قبلی را اتفاقاتی که افتاده و ربطشان را به هم. نوشتن این گونه داستان‌ها به نظرم کار سختی است. که چند داستان را تو در تو و به موازات هم بتوانی ادامه بدهی و مسلما خواندنشان هم سخت خواهد بود. ولی لذتی که بعد از خواندن این گونه نوشتن نصیب خواننده می‌شود دقیقا مثل حل کردن یک مساله ریاضی سخت است که حسابی تو را درگیر می‌کند و پس از حل آن لذت خوشایندی را نصیبت می‌کند.

همان طور که قبلا هم گفته‌ام از خواندن رمان بسیار لذت بردم. سپاس از محمدحسن شهسواری عزیز و ادمین صفحه‌ی کتابخونی که چنین فرصتی را فراهم کردند./

سپینود ناجیان:
یکی دو نکته‌ی دیگر هم بگویم و بروم. یادم هست یک بار کسی به مندنی‌پور درباره‌ی نثر شاعرانه و آهنگینش گفت که آن قدر درخت هست که جنگل را نمی‌بینیم. شاید این جور پیچش و تکنیک زیادی به قصه‌ها ضربه بزند. شاید حتا برجستگی‌های رمان را بپوشاند. مثلا به نظرم احمد و شمسی قصه‌ای بود که مغفول ماند. اصلا جا داشت خودش چندین فصل را محکم جلو ببرد. خیلی خاص بود. یعنی به گفته نویسنده خلاف داستان‌های آپارتمانی و کافی‌شاپی و دخترپسری امروزه بود. یا باز بگویم داستان طاهر و آن فصل پرکشش رویارویی‌اش با محسن.

من دوست داشتم شباهت‌هایی که گیج کننده بود مثل قضیه‌ی لاله که انگار دختر طاهر است یا مادر و پدر مسعود و شباهت رفتاری‌شان با احمد و شمسی و مسعود که نویسنده است انگار و پیچ می‌خورد و انگار این آدم‌ها بدون این‌که تیپ باشند، همه جا هستند. انگار رمان به بیماری‌های آدم‌های جامعه اشاره می‌کند که همه هم دارند و بعضی پنهان می‌کنند و بعضی رو بازی می‌کنند.
و فصل یکی مانده به آخر، هفته‌ی شانزدهم عالی و تلخ بود بابت نوشتن این فصل ازتان متشکرم.

شهسواری:
گمان کنم از قافله عقب افتادم و البته خیلی هم خوب بود صحبت دوستان. من که واقعا استفاده بردم. خوشحالم به خاطر اونایی که خوششون اومده و غمگین برای اونایی که نه. نویسنده همیشه، همه‌ش رو می‌خواد. برای همینه که فاکنر می‌گه هر اثر هنری در نهایت یه شکسته. چون همه چی، هیچ وقت به دست نمیاد.

حامد:
سلام آقای شهسواری!
من می‌خواستم بپرسم که در رمان شما که راوی از مکان‌های بسته مثل آپارتمان و … برای رمان و ماجراهاش شاکیه و خودش هم اشاره می‌کنه که به دلیل محدودیت‌ها، نویسنده نمی‌تونه پاش رو از این فضا بیرون بگذاره و در عین حال تقریبا همه ماجراهای رمانش داخل آپارتمان اتفاق میفتن، عمدی در کار بوده برای این قضیه؟ منظورم اینه که نویسنده بی این که بخواد مجبور می‌شه یک رمان آپارتمانی بنویسه؟ مثل آخر فیلمنامش که خلاف میل خودش عوض می‌شه؟

شهسواری:
تقریبا یه همچی چیزی. کلا البته باید مهربون باشیم با هم. آدم یه حرفی می‌زنه، بعد نمی‌شه… حالش نیست… یا می‌بینه نمی‌تونه… شخصیتای داستانا هم مثل ما هستن دیگه… یه چی می‌گن بعد یادشون می‌ره و زیرسبیلی رد می‌کنن… فقط نویسنده باید بتونه این رو بفهمونه… مثلا این آدم همش فحش می‌ده به مافیای ادبی، در ادامه ولی یه جوری خورد خورد، خودش می‌ره تو جریان… می‌شه به قول خودش عمله‌ی ظلم… بعد اصلا ظلمی نیست… کلا قهرمان رمان من مثل خیلی بیشتر ادبیاتی‌هامون، ادبیات کشورش رو خیلی جدی می‌گیره… فکر می‌کنه الان همه نیگاش می‌کنن… بعد تو اون مصاحبه، خودش رو اسپارتاکوس بردگان ادبیات ایران می‌دونه…

تو یه جمع ادبی بودم ازم پرسیدن ارشاد و سپاه و اطلاعات باهات کاری نداشتن رمانت رو اینترنتی منتشر کردی؟… داشتم شاخ درمیوردم… واقعا فکر می‌کنید ادبیات برای حکومت این قدر مهمه که براش دار و درفش آماده کنن؟… یه ممیز ریقوی ارشاد که دانشجوی سال اول دانشگاه امام صادقه، کل ادبیات مملکت رو تعطیل کرده رفته پی کارش… اصلا من تعجب می‌کنم چرا بعضی‌ها از این آدم (شخصیت رمان میم عزیز) بدشون اومده… من بودم اول بهش می‌خندیدم، بعد براش دل می سوزوندم…

هادی افتخاری:
وضعیت تقدم و تأخر زمانی نگارش این کتاب و شب ممکن چه طوریه؟

شهسواری:
هادی جان اگه منظورت اینه که کدوم رو زودتر نوشتم کدوم رو دیرتر، عرض کنم که شب ممکن ۸۸ تموم شد، میم عزیز، ۹۰٫ بین اینا من شهربانو رو نوشتم و وقتی دلی.

هادی افتخاری:
یه توضیح کوچیک: من هنوز نرسیدم کامنتای همه رو بخونم.
اما اصل: من این رو بسیار بیشتر از شب ممکن پسندیدم. توضیح می‌دم علت مقاسیه مو. در هر دو رمان شما وجه جدیدی برای روایت داستان برگزیدین، نوعی جسارت و خلاقیت در شکستن فرم (که ستودنیه) در شب ممکن، بعد از فصل دوم، از عهده بر نیومدید و رمان فدای جسارت شما در نحوه‌ی روایت شد. اما در این یکی شما خوب از عهده براومدید، و خیلی هم خوب. زبردستیتون رو به جد می‌ستایم و غبطه می‌خورم. برخلاف دوستانی که رمان رو اصل و نوشته‌های شخصیت نویسنده رو پشت صحنه فرض کرده بودند، برای من داستان کاملا برعکس بود. اصل تحشیه‌های نویسنده بود، و رمان و فیلمنامه هم میزانسنی بودن برای بهتر رسوندن داستام مخفی در اون تحشیه‌ها.

یادمه در جلسه ی بررسی شب ممکن که توسط نشر چشمه منتشر شد، بعد از حرفای منتقدا و سوالای حاضرین، آقای شهسواری خیلی کوتاه گفت که دوست نداره در مورد کتابش حرف بزنه. البته نه این که انتقادها و سوالات بی‌جواب باشن. فکر نمی‌کردم که رویه‌ش در مورد این کتاب عوض شده باشه. اما این که این جا اومد و وقت گذاشت و در مورد کارش صحبت کرد بسیار خوشحالم کرد و در این خلال از ایشون آموختم. ممنون.

فائزه:
آقای شهسواری! من از شخصیت نویسنده هیچ بدم نیومد. بلکه به سادگی به نظرم آدم نچسبی رسید که نگاه کردن به زندگیش هیچ  برام جالب نبود. این چیزیه که همین الان در جواب حرف شما به ذهنم رسید. ولی در حال حاضر این قدر تمرکز ندارم که بفهمم گفتن این حرف به نویسنده رواست، یا نه، یا چی؟! برای همین امیدوارم جسارت نبوده باشه، نسبت به شخصیت رمانتون. 🙂

زاک جک:
همین اول من این رو بگم که این طور داستان سلیقه‌ی من نیست. البته با این که این رو می‌گم مطمئنم که شخصیت‌های این رمان من رو ول نخواهند کرد. همون طور که شخصیت‌های شب ممکن. و این حتما به قدرت نویسنده برمی‌گرده. من هنوزم هر بار به شیان فکر می‌کنم صدای داد می‌شنوم. 

وقتی فصل اول رمان رو خوندم خیلی ذوق زده شدم. این به تخمم بودن‌های نویسنده و این که داره خیلی رک و پوست کنده همه چی رو می‌ریزه وسط. این که چه قدر برام نویسنده‌ی آشناییه مثلا و حتی این که چه قدر شاید با خود آقای شهسواری فرق می‌کنه. بعد هر چی رفت جلوتر، یکی این برام معلوم نشد که خب این نویسنده در اصل کیه و یکی این که چرا این خرده روایت ها کنار هم؟
در مورد این که نویسنده‌ی کیه، سوالم اینه که من به عنوان کسی که دارم نویسنده رو خود آقای شهسواری فرض می‌کنم یه کم واسم عجیبه که این آدم این قدر با راسته‌ی کریم‌خان و نوشته‌های کارگاهی مشکل داشته باشه و به داستان‌های کافی‌شاپی و تهرونی و اینا بخواد گیر بده. بعد که البته کم کم میره جلو می‌بینیم که خود نویسنده درگیر یه بازی می‌شه که به یه چیزهاییش تن میده شاید. ولی بازم برام عجیبه که چرا این همه به کارگاهی بودن نوشته‌ها و راسته ی کریم خان گیر داده میشه. نمی دونم منظورم واضحه یا نه؟

در مورد این که چرا این خرده روایت‌ها؟ به نظرم تنها چیزی که این ها رو به هم وصل می‌کنه رسوله. که این رسول شکل‌هاش خیلی با هم متفاوته. مثلا رسولی که ساندویچی داره و به حکایت های قرآنی گوش می‌ده خیلی متفاوت‌تره از رسولی که زندان بوده. (نمی دونم چرا تو ذهنم فرهاد هم اسمش رسوله) بعد این رسول‌ها وقتی با هم متفاوتن خودشون (البته به نظر من) نمی‌تونن پیوند دهنده‌ی چیزی در رمان باشن. شاید اون آخر کار بتونیم زیرسیبیلی رسول انتهایی رو مخرج مشترک بگیریم و بی‌خیال همه‌ی تناقض‌ها بشیم. که به نظرم پایان داستان اون قدر عجیب و خوب هست که شاید بتونیم همچین کاری بکنیم. ولی باز هم با خرده روایت‌ها مشکل دارم و نمی‌دونم که در کل قراره آدم رو به کجا ببره و چرا پنج تا خرده روایت و چرا دو تا نه؟ یا چرا صد تا نه؟ چیزی که توی منچستر یونایند یزدانی خرم هم می‌شه بهش گیر داد و گیر (به نظر من) به جایی هم می تونه باشه.

در مورد فیلمنامه از ایده‌اش خیلی خوشم اومد ولی به نظرم اون هاروره درنیومده بود. من تا یه جاهاییش واقعا می‌ترسیدم ولی از یه جایی به بعد شبیه داستان‌های مجله زرد شد که البته با اینش مشکل ندارم با اینش مشکل دارم که چرا هارور نشد؟

شاید اصلی‌ترین سوالم این باشه که شهسواری می‌خواد نویسنده‌ی ساختارشکنی رو که کم کم می‌فهمه جریان از چه قراره و وارد بازی می شه رو، مسخره کنه یا نویسنده خودشه؛ با تمام دغدغه‌هاش؟ اگر جواب مورد اول باشه به نظر توجیه پذیرتر میاد.

یک چیزهای محو دیگه‌ای هم تو ذهنم بود که الان یادم رفت ولی در نهایت باید بگم که جدای تمام این بحث‌ها احتمالا اگه از این به بعد برم تو یه ساندویچی منتظرم یه مادری بیاد و سراغ دخترشو ازم بگیره، هر چه قدر هم که این امر خیلی کلیشه‌ای باشه.

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top