و مقدمهی سوزان زونتاگ بر یک شاهکار گمنام
از میان کتابهای منتشرشده ـ و هنوز منتشرنشده ـ که پارسال خواندم، چندین کتاب در خاطرم جا خوش کردهاند. از جمله، «من و بوف کور» عباس پژمان، «میم عزیز» محمدحسن شهسواری، «به شیوهی کیان فتوحی» هادی معصومدوست، و رمان «گلف روی باروت» آیدا مرادی آهنی که تا آخرین ساعتِ آخرین روز پارسال درگیر ویراستاری آن بودم. اما از دو کتاب نمیتوانم با ذکر فقط نام بگذرم. یکی «ایران، جامعهی کوتاهمدت» محمدعلی همایون کاتوزیان و دیگری، «تابستان در بادن بادن» لئونید تسیپکین.
دو مقالهی نخست این کتاب با ترسیم تابلویی تازه از ساختار قدرت و ویژگیهای آن در تاریخ ایران، چراغی فراراهِ خواننده روشن میکند که نتیجهی آن دراَمدن از توهمهای تاریخی، امیدهای بیبنیاد و شناختِ دقیقتر وضعی ست که اکنون در آن ایم؛ که نه در ذاتِ خود بیبدیل است، نه آنگونه که اغلب میپنداریم، متأثر و مرتبط به سایر نظامهای مستقر. و خب، کندن از توهم و جهل تاریخی و تحلیلی، نخستین گامی ست که جامعهی روشنفکر به برداشتن آن موظف است. چاپ چهارم کتاب «ایران، جامعهی کوتاهمدت» را نشر نی، پارسال، منتشر کرده است. آن را بخوانید. پیش از این از این کتاب، در این جا متنی کوتاه منتشر کردهام.
کتاب ارزشمند دیگر، رمان ـ و درستتر، فرا داستانِ ـ «تابستان در بادن بادن» است که ارزش مقدمهی آن هم از متن کمتر نیست. «تابستان در بادن بادن» را یک نویسنده ـ پزشکِ گمنام عاشق داستایفسکی روسی نوشته و ماجرای انتشار و سرنوشت حیرتآور و زهرناکِ خود نویسنده در مقدمهی درخشانِ سوزان زونتاگ بر این کتاب آمده است. «تابستان در بادن بادن» به تعبیر زونتاگ، شرح پرشور و پرطنین ادبیات روس است و اگر کسی میخواهد “مزهی ژرفا و اقتدار ادبیات روس را فقط با خواندن یک کتاب بچشد”، باید این کتاب را بخواند. در این کتاب، دو روایت با هم و درهم پیش میرود. در یکی، نویسنده در پی یادگارهای داستایفسکی راهی لنینگراد است و دیگری، روایت دوران آمیزش داستایفسکی با آنا گرگوریونا و عشق او به داستایفکسی در سال ۱۸۶۷ است.
برای من این رمان، ارزش مضاعفی هم دارد که از دو موضوع جان میگیرد. یکی زبان و خصوصاً جملهبندیهای متن. بیشتر جملات بسیار دراز اند و گاهی تا به «نقطه» برسند، ذهن داستانخوان را به رعشهای از سر لذت میاندازند! اما در عین حال با تکجملههای خامدستانه روبهرو نیستیم، بلکه بار این روایتِ تودرتو، بر دوش انبوه متراکمی از پارهجملهها و خصوصاً خط تیرهها گذاشته شده که خوشبختانه مترجم محترم آن، مهرشید متولی، هم به خوبی از پس آن برآمده و حق متن را ادا کرده است.
* مقدمهی زونتاگ بر این کتاب، بیش از سی صفحه است. زونتاگ آن را در سال ۲۰۰۱، یک سال پیش از مرگ خودش، نوشت. بخش نخست آن را در ادامهی همین یادداشت میخوانید. در بخش دیگر اما، او به خودِ اثر میپردازد و خصوصاً بر این پرسش روشنی میاندازد که: کسی که داستایفسکی را دوست دارد، چه باید بکند ـ با علم به این که داستایفسکی از یهودیها متنفر بود ـ یک یهودی چه باید بکند؟ چهطور میتوان یهودستیزی شنیع “مردی که در رمانهایش آنهمه نسبت به درد و رنج دیگران حساس است، این مدافع حسود تحقیرشدگان و صدمهدیدگان را توضیح داد؟” و “این جذابیت خاص را که ظاهراً داستایفسکی برای یهودیها دارد” چگونه میتوان درک کرد؟
** این یادداشت را به احترام مهدی جامی نازنین نوشتم که در وبلاگش خواسته بود از کتابهای به یاد ماندنی پارسالخوانده بنویسم.
بخش نخستِ مقدمهی سوزان زونتاگ بر رمان «تابستان در بادن بادن»
ادبیات نیمهی دوم قرن بیستم حوزهای ست که بیشتر آن در نوردیده شده است. به نظر غیرمحتمل میآید که هنوز شاهکار عمدهای در زبانهای مختلف دستبهدست بگردد و در انتظار کشف شدن باشد. با اینحال من حدود ده سال پیش به چنین کتابی برخوردم، تابستان در بادن بادن، که میتوانم آن را از جملهی زیباترین و رفیعترین دستاورد اصیل و ارزشمند داستانی و فراداستانی بدانم. [ادامــــه]
پی بردن به دلایل گمنامی این کتاب مشکل نیست. اول از همه، حرفهی نویسنده نویسندگی نیست. لئونید تسیپکین(۱۹۲۶-۸۲) در واقع پزشک بود، یک پزشک محقق و ممتاز که صدها مقالهی علمی در مجلات اتحاد جماهیر شوروی و خارج از آنجا چاپ کرده بود. لطفاً هر مقایسهای را با چخوف و بولگاکف کنار بگذارید، این پزشک ـ نویسندهی روس، در تمام عمر یک صفحه از آثارش را چاپشده ندید.
سانسور و ارعاب فقط بخشی از ماجرا ست. قطعاً داستانهای تسیپکین، کاندیدای ضعیفی برای چاپ از طرق رسمی بود. ولی در سامیتزاد هم دست به دست نگشت، چون او علاقهای به ریسک کردن نداشت، مبادا نهادهای غیر رسمی ادبی او را طرد کنند. دورهی شکوفایی نهادهای غیررسمی ادبی، کلاً خارج از محافل ادبی مستقل یا زیرزمینی، سالهای دههی ۱۹۶۰ و ۷۰ بود، یعنی همان دورانی که تسیپکین مینوشت و سر تاقچه میگذاشت، پس او برای خود ادبیات مینوشت. در واقع، نجات کتاب «تابستان در بادن بادن» به معجزه شبیه است.
برای توضیح این معجزه و دنیایی که رمان از آن زاده شد، لازم است چند کلمهای از زندگی نویسنده بگوئیم. (برای مطالب زیر به اطلاعات سخاوتمندانهی میخائیل پسر لئونید تسیپکین و عروسش اِلِنا که در سال ۱۹۷۷ به آمریکا مهاجرت کردند و حالا ساکن کالیفرنیا هستند مدیونم. تا آنجایی که من خبر دارم، نویسندهی مهاجر، آزاری مِسِرر (Azary Messere)، یکسال پس از مرگ لئونید تسیپکین در مجلهای یهودی به نام «وغیره» مقالهای با عنوان «مرگ نویسندهی رفیوزنیک» نوشته و مختصری از او قدردانی کرده است و این مقاله تنها مطلب به زیان انگلیسی ست که اطلاعاتی از زندگی تسیپکین در اختیار میگذارد.)
بوریس تسیپکین و همسر و لئونید پانزده ساله، فرار خود را مدیون رئیس یک مزرعهی اشتراکی آن حوالی بودند؛ بیمار قبلی و سپاسگزار دکتر بوریس که دستور داد چندین بشکه ترشی را از کامیون دربیاورند و جراح ارتوپدی محترم و خانوادهاش را آنجا جای دهند.
یک سال بعد، لئونید تسیپکین دانشکدهی طب را شروع کرد و وقتی جنگ تمام شد با پدر و مادرش به مینسک برگشت و در سال ۱۹۴۷ در این شهر از دانشکدهی طب فارغالتحصیل شد. لئونید در سال ۱۹۴۸ با ناتالیا میچنیکوا، اقتصاددان، ازدواج کرد و تنها پسرشان میخائیل در سال ۱۹۵۰ متولد شد. آن موقع یکسال بود که مبارزات ضد یهود استالین شروع شده بود و قربانیانش را به چهار میخ میکشید.
تسیپکین تا چند سال بعد، خود را بین اعضای هیئت علمییک بیمارستان روانی در منطقهای روستایی مخفی کرد. در سال ۱۹۵۷ به او اجازه دادند که با زن و پسرش در مسکو مستقر شود. در مسکو در اینستیتو فلج اطفال و التهاب مغزی ویروسی که مؤسسهای آبرومند بود، پست پاتولوژیست به او پیشنهاد شد و همانجا بود که همراه محققان دیگر، واکسن خوراکی فلج اطفال را در شوروی تولید کردند؛ فعالیتهای بعدی او در این اینستیتو بازتاب علائق تحقیقاتی متنوع اوست، از جمله واکنش بافت تومور، به عفونتهای ویروسی مهلک و بیولوژی و پاتولوژی میمونها.
تسیپکین همیشه عاشق ادبیات بود و همیشه برای خودش، نظم و نثر، چیزهای کوچکی مینوشت. در اوایل دههی بیست زندگیاش، وقتی داشت پزشکی را تمام میکرد به فکرش رسید که این رشته را رها کند و ادبیات بخواند، نظرش این بود که خود را کاملاً وقف نوشتن کند. او که با سؤالهای قرن نوزدهمی سرشت اصیل روس (چگونه میشود بدون ایمان، بدون خدا زندگی کرد) دو پاره شده بود، تولستوی را بت خود کرد. سرانجام داستایفسکی جایگزین تولستوی شد. تسیپکین عشق سینما هم بود.مثلاً سینمای آنتونیونی نه تارکفسکی. در اوایل دههی ۱۹۶۰ به این فکر افتاد که در کلاسهای شبانهی اینستیتو سینماتوگرافی نامنویسی کند تا کارگردان سینما شود، ولی لزوم حمایت مالی از خانواده، مجبورش کرد که این علاقه را کنار بگذارد.
او همچنین در اوایل دههی ۱۹۶۰ با جدیت مشغول نوشتن شد: بنا به گفتهی پسرش، اشعاری که میگفت، شدیداً تحت تأثیر تسوهتائوا و پاسترناک بود؛ دو شاعری که عکسهایشان را بالای میز تحریر کوچک محل کارش آویزان کرده بود. در سپتامبر ۱۹۶۵، تسیپکین تصمیم گرفت بعضی از ترانههایش را به آندرهئی سینیافسکی نشان بدهد و شانس خود را امتحان کند ولی چند روز قبل از قرار ملاقاتشان، سینیافسکی دستگیر شد. تسیپکین با سینیافسکی که یک سال از او بزرگتر بود هرگز ملاقات نکرد و بعد ازآن محتاطتر از سابق شد. (میخائیل تسیپکین میگوید “پدرم به صحبت وحتی فکر کردن به سیاست علاقهای نداشت، در خانوادهی ما بدون توضیح فرض بر این بود که رژیم شوروی شیطان مجسم است.”)
بعد از چندین اقدام ناموفق برای چاپ این اشعار، تسیپکین برای مدتی دست از نوشتن برداشت. بیشتر وقتش را به اتمام رسالهی «مطالعهی شکلی و بیولوژیکی کشت سلول ِ بافتهایی که تحت تأثیر تریپسین قرار گرفتهاند» برای کسب درجهی دکترای ممتاز علوم، اختصاص داد (“مطالعهی نرخ رشد تومورهای مغزی که مستلزم جراحیهای تکراری ست” رسالهی قبلی دکترایش بود.) در سال ۱۹۶۹ که از دومین رسالهی خود دفاع کرد، حقوقش را افزایش دادند، دیگر به کار دوم به عنوان پاتولوژیست نیمهوقت یک بیمارستان کوچک نیاز نداشت. حالا چهل و اندی ساله بود و دوباره شروع به نوشتن کرد، شعر نه، نثر.
تسیپکین در یازده سال باقی ماندهی عمرش مجموعهی کوچکی از غنیترین و پیچیدهترین نثرها را خلق کرد. پس از چند طرح کوتاه، داستانهای بلندتر و فکر شدهتر نوشت، بعد دو رمان اتوبیوگرافیکی: یکی «پلی بر نروچ» و دیگری «نورارتاکر»، سپس رمان «تابستان در بادن بادن»، آخرین رمانش را نوشت. بنا به گفتهی پسرش:
او هر روز سر ساعت یک ربع به هشت به “اینستیتو فلج اطفال و التهاب مغزی ویروسی” خارج از مسکو نزدیک فرودگاه ونوکوو میرفت. ساعت شش بعد از ظهر به خانه بر میگشت. شام میخورد، چرتی میزد و بعد مینشست و مینوشت. گاهی قبل از خوابِ ساعت ده شب، میرفت و قدم میزد. معمولاً آخر هفتههایش را هم صرف نوشتن میکرد؛ برای تنوع به کتابخانهی لنین میرفت. برای کتابش دربارهی داستایفسکی، مواد خام تهیه میکرد.
پدرم برای نوشتن مترصد فرصت بود، ولی نوشتنی سخت و دردناک. برای پیدا کردن هر کلمه سختی میکشید و نسخههای دست نویس را بینهایت اصلاح میکرد. وقتی ویرایشهایش تمام میشد، متن خود را با یک ماشین تحریر “اریکا”ی براق آنتیک آلمانی، تایپ میکرد. ماشین تحریر از غنائم جنگ بینالملل دوم بود که یکی به دیگری فروخته و دست به دست گشته تا یکی از اقوام در سال ۱۹۴۹ به پدرم هدیه داده بود. و نوشتههایش به همین صورت ماند. پدرم دستنوشتههایش را برای ناشران نفرستاد و نمیخواست در سامیتزاد دست به دست بگردد چون از مشکلی که کا.گ.ب ایجاد میکرد و از دست دادن کارش میترسید.
نوشتن بدون امید یا چشمانداز چاپ، حاکی از چه ذخائری از اعتقاد به ادبیات است؟ خوانندگان تسیپکین غیر از زن و پسرش و یکی دو همکلاسی مسکوی پسرش، کس دیگری نبود. دوست واقعی هم در دنیای ادبی مسکو نداشت. در واقع، یک آدم اهل ادبیات در فامیل نزدیکش داشت، خواهر کوچکتر مادرش، لیدیا پولیاک، منتقد ادبی که خوانندگان «تابستان در بادن بادن» در همان صفحهی اول کتاب با او آشنایی مختصری پیدا میکنند. داخل قطاری که به سمت لنینگراد میرود، راوی –تسیپکین- کتابی را باز میکند، کتابی قیمتی است که قبل از این که بفهمیم که خاطرات زن دوم داستایفسکی، آنا گریگور’ یونا داستایفسکی است، شیرازه و نشانه پرنقش و نگار آن به نحوی دوست داشتنی توصیف شده است و این کتاب زهوار در رفته و تقریباً ورق ورق، قبل از این که به دست تسیپکین برسد، متعلق به خالهای بینام بوده که این خاله فقط میتواند لیدیا پولیاک باشد. زیرا تسیپکین مینویسد « تهِ تهِ دلم اصلاً قصد نداشتم کتاب امانتی را به خالهام که کتابخانهی بزرگی داشت، پس بدهم،» او کتاب را مرتب و دوباره صحافی میکند.
بنا به گفتهی میخائیل تسیپکین، اشاراتی به لیدیا پولیاک به صورت آدمی نقنقو در چندین داستان پدرش وجود دارد. پولیاک نیم قرن با دوستان و آشنایان متنفذ در حلقهی روشنفکران مسکو در ” اینستیتو ادبیات جهانی گورکی” در بخش تحقیقات کار میکرد و وقتی پس از تصفیههای ضد یهود اوایل دههی پنجاه از پست تدریس اخراج شد، کارش را در اینستیتو گورکی ادامه داد، همانجا بود که سینیافسکی همکار ِ زیر دست او شد. هر چند لیدیا پولیاک بود که ترتیب ملاقات عقیم مانده را با سینیافسکی داد، نوشتههای خواهرزادهاش را تأیید نمیکرد و نسبت به او فخر میفروخت، برای همین تسیپکین هرگز او را نبخشید.
در سال ۱۹۷۷ پسر و عروس تسیپکین تصمیم گرفتند برای اجازهی خروج از کشور اقدام کنند. قبل از درخواست آنها، ناتالیا میچنیکوا از کارش در شعبهای از “کمیتهی دولتی عرضه” که تجهیزات سنگین جاده و ساختمانسازی را به تمام بخشهای اقتصادی شوروی، از جمله به ارتش، توزیع میکرد، استعفا داد با این امید که اشتغال او در بخشی که مستلزم وضعیت امنیتی بینقصی است، روی شانس پسرش تأثیر بد نگذارد. ویزاها را دادند و میخائیل و النا تسیپکین راهی آمریکا شدند. به محض این که کا.گ.ب این اطلاعات را به مدیر اینستیتو فلج اطفال و التهاب مغزی ویروسی، سرگئی دروزدوف داد، انتقامجویی اجنتابناپذیر شد. تسیپکین را به محقق دونپایه تنزل مقام دادند ـ این پست برای افرادی بود که درجات ممتاز نداشتند (حال آن که او دو درجهی ممتاز داشت) و بیست سال سابقهی خدمت او را نادیده گرفتند ـ و حقوقش (که حالا تنها منبع درآمد زن و شوهر بود) ۷۵درصد کم شد.
او باز هم به مؤسسه رفت ولی او را به آزمایشگاه تحقیقات، جایی که سالها مدیریت گروهای مختلف را عهدهدار بود، راه نمیدادند. حتا یکی از همکارانش هم از ترس این که در تماس با “عنصر نامطلوب” آلوده شود، نمیخواست با او کار کند. امکان پیدا کردن پست تحقیقات در جاهای دیگر هم نبود، زیرا در تقاضانامهی هر شغلی باید میگفت که پسرش مهاجرت کرده است.
در ماه ژوئن سال ۱۹۷۹، تسیپکین، مادر و همسرش تقاضای اجازهی خروج کردند و تقریباً دو سال انتظار کشیدند. در آوریل ۱۹۸۱، دفتر صدور روادید مسکو آنها را فراخواند و گفت که درخواست آنها به “مصلحت” نبود و رد شد. (در سال ۱۹۸۰عملاً، مهاجرت از اتحاد جماهیر شوروی متوقف شد، در این زمان در نتیجهی حملهی شوروی به افغانستان، ارتباط بین آمریکا و شوروی خراب شده بود، مشخص بود که در ازای اجازهی خروج به یهودیان شوروی و سفر آنها به آمریکا، ایالات متحده معوضی نخواهد داد.) در همین دوره بود که تسیپکین بیشتر کتاب «تابستان در بادن بادن» را نوشت.
او کتاب را در سال ۱۹۷۷ شروع کرد و در سال ۱۹۸۰ به پایان رساند. در طول این سالها با عکسبرداری از مکانهایی که نه تنها با زندگی خود داستایفسکی مرتبط بود، بلکه از جاهایی که کاراکترهای داستایفسکی، مطابق آنچه در رمانهایش اشاره شده، در فصلهای مختلف سال و در اوقات مختلف روز در آنجاها رفت و آمد میکردند، و با مراجعه به آرشیوها، نوشتن کتاب را پیش برد. (تسیپکین عکاس آماتور علاقهمندی بود و از اوایل دههی ۱۹۵۰ دوربین داشت.) بعد از تمام شدن رمان «تابستان در بادن بادن» آلبومیاز این عکسها را به موزهی داستایفسکی در لنینگراد تقدیم کرد.
چاپ «تابستان در بادن بادن» در روسیه غیرممکن بود، اما مشابه آثار بهترین نویسندههای روس، برای او هم این امکان وجود داشت که کتاب در خارج چاپ شود. بالأخره تسیپکین تصمیم گرفت همین کار را بکند و از آزاری مسرر، دوست روزنامهنگارش که در اوایل ۱۹۸۱ اجازهی خروج گرفته بود، درخواست کرد که یک نسخه از دستنویس و چند عکس را قاچاقی از اتحاد جماهیر شوروی خارج کند. البته مسرر به کمک دوستان آمریکاییاش که یک زوج خبرنگار یونایتدپرس در شعبهی مسکو بودند، توانست کتاب را خارج کند.
در آخر سپتامبر ۱۹۸۱، تسیپکین، مادر و همسرش مجدداً درخواست اجازهی خروج کردند. در ۱۵ اکتبر ورا پولیاک در سن هشتاد و شش سالگی درگذشت. یک هفته بعد ـ اینبار تصمصم مقامات کمتر از یک ماه طول کشیده بود ـ رد درخواست به دستشان رسید. در اوایل مارس ۱۹۸۲، تسیپکین به ملاقات رئیس سازمان روادید مسکو رفت. رئیس به او گفت: «دکتر، هیچ وقت اجازهی مهاجرت به شما نمیدهیم.» دوشنبه ۱۵ مارس، سرگئی درو زدوف به تسیپکین گفت که دیگر به او اجازهی کار در اینستیتو را نمیدهد. همان روز پسر تسیپکین که در دورهی لیسانس هاروارد تحصیل میکرد به مسکو زنگ زد و اطلاع داد که پدرش، سرانجام نویسندهای شدهاست که اثر چاپشده دارد. آزاری مسرر موفق شده بود «تابستان در بادن بادن» را در نیویورک در هفتهنامهی «مهاجر روس» ـ نوایا گازتا ـ به صورت پاورقی چاپ کند. اولین بخش کتاب همراه بعضی از عکسهای تسیپکین در ۱۳ مارس چاپ شده بود.
روز شنبه ۲۰ مارس، که تولد پنچاهوشش سالگی تسیپکین بود، ناتالیا میچنیکوا به پسرش تلفن کرد. آن روز صبح لئونید تسیپکین در مسکو پشت میز تحریرش در حال ترجمهی متنی از انگلیسی به روسی بود ـ یکی از معدود راههایی که رفیوزنیکها میتوانستند از طریق آن گذران کنند، (به شهروندان شوروی، عموماً به یهودیهایی که اجازهی خروج نمیدادند و از کار اخراجشان میکردند، رفیوزنیک میگفتند) که ناگهان احساس ناخوشی کرد (حملهی قلبی بود)، دراز کشید، زنش را صدا کرد و مرد. وقتی که مرد، تازه هفت روز بود که اثرش چاپ شده بود.