نوشتهی لوری مور،برگردان محمد دارابی
لوری مور شخصیتهایش را اغلب چنان در تنهایی، تاریکی و استیصال فرود میبرد که انگار جز به یاری طنزی گزنده و کنایهآمیز امیدی به رهاییشان نیست. تلخیِ مدام و نیشخندی گاه به گاه به تکرارِ طولانیِ زندگی بنمایهی اصلی آثار ماری لورِنا مور یا همان «لوری مور» است. پس از «اینجا همهی آدمها این جوری اند» با ترجمهی خانم مژده دقیقی، «رقص» دومین داستانی ست که از مجموعهی «پرندگان آمریکا» پیش روی خوانندهی ایرانی قرار میگیرد. داستانی که در هیچ نشریه و سایتی منتتشر نشده و مجوز چاپش را هم نمیدهند! امید که از خواندنش لذت ببرید.
محمد دارابی [متن کامل داستان]
***
رقص
لوری مور
برگردانِ محمد دارابی
از کتاب «پرندگان امریکا»
پس از سرهم کردن چنین جملههایی، احساس میکنم در مسیر موهبتی که به من عطا شده سرگردان ماندهام، آهنگِ سربازی آماده به رزم در صدایم موج میزند که باورپذیر است و خودم را هم متقاعد کرده است. حرکات رقص سبکتر شده، رقصندهها به آرامی حرکت میکنند. بدنم به سختی خم و راست میشود، انگار توان ادامه دادن برایم نمانده است.
دوهفته است که به جنوب پنسیلوانیا آمدهام و در محلهای که معروف است به محلهی آلمانیها، ساکن شدهام. به عنوان ناظر رقص مدارس کار میکنم. از کلاسهای رقص کالجها و مدارس بازدید میکنم تا شاهد ترویجِ واژهی مقدس رقص باشم. ذهنم را با حرفهای پوچ خودم پرکردهام. همین که رودرروی حضارِآلمانی زبان مینشینم که به پرسشهای ممنوعه و آمیخته به ترسشان جواب دهم، مفهوم زندگی شخصی، تنها بخشی که متعلق به من است، به سرعت از معنا تهی میشود.
میپرسند: “چرا تمام کارهایم فمینیستی است؟”
میگویم: “بهتر نیست بگوییم طرفدار فمینیست؟”
خسته شدهام، سرتاسر زندگیام را در راه اندک کارهای باارزشی به هدر دادهام. حالا باید بنشینم و چنین مزخرفاتی را هم تحمل کنم.
هنوز یک شب دیگر به پایان اقامتم در هتل ” کوالیتی ین” مانده بود که آنجا را ترک کردم. (وافِل با مرغِ خامهای، فقط سه دلار و نودوپنج سنت، چطورتوانستم آنجا را ترک کنم؟) با صدای موسیقی و فریادهایی که از بارِهتل به گوش میرسید به سختی میتوانستم بخوابم٬ دعوت دوست قدیمیام کال را پذیرفتم که به جای هتل در خانه آنها بمانم. کال در بِرکول٬ یکی از چندین هزار کالج محلی برکلی٬ انسانشناسی درس میدهد. او و همسرش درخانهای قدیمی و بسیاربزرگ که از اتحادیه بِرادری به آنها رسیده، زندگی میکنند و هیچگاه به صرافت بازسازیاش نیافتادهاند.
کال میگوید: “زندگی در این خانه تنها راهی بود که میشد خانهی بزرگی داشته باشیم. راستش خیلی هم از خرابی خانه ناراضی نیستیم.”
شب روزه داری است؛ آغاز ماهِ روزه؛ شبی که اهالی محل پنکک برشته میپزند و به احترام مسیح نوش جان میکنند. پیش از شام از خانه بیرون میرویم تا سگ کال ٬ چپرز٬ را در آن سرما به گردش برده باشیم. میگویم: “نمای این خانه فوقالعاده است٬ حالتی مرموز و پیچیده دارد. شبیه آن خانههای عجیب در بیلبوردهای صحرای کالیفرنیاست.”
این خانه واقعا حیرتآور است. جوانههای افرا از شیارهای کفپوش چوبیِ اتاقپذیرایی بیرون زدهاند؛ درخت بیرون از خانه است اما ریشههایش دربیخ وبن خانه نفوذ کردهاند. سنجابهایی به بزرگی یک سگ بالای دیواهای خانه جا خوشکردهاند. در گوشه کنار خانه نقاشیهایی روی دیوارها به چشم میخورد. کنارِ شکافهای پایین دیوارها نام زنانی حک شده است که در سالهای ۱۹۷۲، ۱۹۷۳ و 1974 تعطیلات آخر هفتهی خود را در شبهای بهاری، اینجا گذراندهاند. روی سقف آشپزخانه جملاتی درهم نوشته شده است.
دوازده سال بود که از کال بیخبر بودم. با یک بورسیهی تحصیلی رفت که در بلژیک زندگی کند. بعد از گذشت سالها بهتر است با او مهربان باشم. به نظرم خیلی تغییر کرده؛ قدش کوتاهتر، مسنتر و برخلاف خانه تمیزتر شده است. با کمال صداقت اعتراف میکند که همهی آن سالها٬ فقط به خاطر دوستیمان ٬ در علاقهاش به رقص اغراق میکرده است. میگوید: “هرگز دلیل رقصیدن را نفهمیدم٬ هرچه تلاش میکردم متوجه داستان آن رقص نمیشدم. یادت هست مردی که سراپا بنفش پوشیده بود و برای مدتی اصلا حرکت نمیکرد؟ تمام مدت به این فکر میکردم که مشکلش چیست.”
چپرز بند قلادهاش را تکان میدهد٬ کال آهی میکشد و میگوید: “آره این خانه ماجراها دارد٬ یکبار نقاشی آوردیم تا هزینهی رنگ کردن کل خانه را برآورد کند، اما اسم رنگهای مختلف پاک ناامیدمان کرد. اسمهایی مثلِ اسنیکردودل، افسانه٬ ستارهی غروب. هیچ دلم نمیخواهد اسم رنگ خانهام اسنیکردودل باشد.
شیطنتم گرفت و گفتم: “اسنیکردودل چی هست؟”
“چه میدانم، فکرمیکنم چیزهایی باشند که در ماداگاسکارشکارمیکنند، شاید هم در وین میخورند.”
باخنده گفتم: “شاید هم در لسآنجلس پرستشاش میکنند.”
بعد نگاهمان را به سوی چپرز برگرداندیم که داشت ریشههای درخت بلوط را بو میکشید. من ادامه دادم: “افسانه یا ستارهی غروب که اسمهای قشنگی هستند”.
کال گفت: “مسخره است، آخه چرا باید روی رنگها این اسمها را بگذاریم؟”
پسر هفت سالهی کال، یوگن، بیماری سیستیک فایبروسیس دارد. زندگی یوگن همچون مسابقهای است که برای آزمایشات مختلف پزشکی طرح ریزی شده؛ تمام این هفت سال با بیماریاش دست و پنچه نرم کرده است.
کال میگوید: “چیزهایی که گفتم به این معنی نیست که از هنر بیزارم، تو این جا هستی، چون درآمد حاصل از هنر است که تو را به اینجا کشانده و خیلی هم خوب است. این که بعد از اینهمه سال میبینمت فوقالعاده است. هنر هم شگفت انگیز و زیبا است، درست مثل تو. من اما فکر میکنم بهتر است هرچه پول داریم، تا قِران آخرش را خرج علم کنیم.”
چیزی باعث میشود کال یکباره در سکوت فرو برود؛ نمی دانم شاید خوشبینی او، شاید هم چپرز. دوازدهسال است که او را ندیدهام. باید داستانهای زیادی برای تعریفکردن داشته باشد. از ماجرای غمانگیز پسرش میگوید: “من و همسرم، بیآنکه خودمان بدانیم، هردو ناقل بیماری بودیم. فکرش را بکن، از بین همه آدمهای دنیا، دونفر پیدا شوند و با هم ازدواج کنند؛ هردو هم ناقل این بیماری باشند. با شانسی که داریم، شاید بهتر باشد برویم لاس وگاس زندگی کنیم!”
در نیویورک بود که برای نخستینبار با کال آشنا شدم، درست پس از فارغالتحصیلی، جوانی بود سرزنده ومجرد. چنین وانمود میکرد که انگار هیچوقت ازدواج نخواهد کرد اگر هم بکند، دختری خوشپوش و باریک اندام را ترجیح خواهد داد. حالا بعد از گذشت دوازده سال همسر سپید مویاش، سیمون، شباهت چندانی با دختر آرزوهایش ندارد: چاق و زمخت اما محکم و استوار، معلوم است در این مدت شریک و مرهم خوبی برای هم بودهاند. سیمون امروز از جلسه اولیا و مربیان برگشته و روی کفشهایش چند پولک چسبیده بود. انگلیسی، زبانِ سومش است. مدتی به عنوان دیپلمات فرانسوی در بلژیک و ژاپن کار کرده و تنها حرفی که از آن دوران میزند این است: “دلم برای خاویار تنگ شده. آره خیلی دلم خاویار میخواهد.” حالا در جنوب پنسیلوانیا کاریکاتورِ آدمهایی با دستهای دراز و بدونِانگشت را طراحی میکند. با لهجه فرانسویاش میگوید:.”آدمهای محل را میکِشم” و قاه قاه میخندد.
او و یوگن یکی از اتاقهای متروک طبقهی بالا را تبدیل کردهاند به آتلیهی نقاشی.
میگویم: “سیمون چی؟ او چطور با بیماری کنار آمده؟”
کال میگوید: “ازمن خیلی بهتر است. خواهرش خیلی جوان بود که مرد. به همین خاطر سیمون از من آمادهتر است.”
با تردید میپرسم: “یعنی هیچ امیدی نیست؟” کال میگوید: “بیماری یوگِن روزبهروز پیشرفت میکند و حجم مایعی که در ریههایش جمعشده بیشتر میشود.” کال اسمش را گذاشته چسبندگیِ ریه و ادامه میدهد: “اگر یوگن به جای هفت سال، سه سال داشت؛ امیدِ بیشتری به بهبودش بود. با این حال پزشکان هرچه از دستشان بربیاد انجام میدهند.” میگویم: ” به نظر میرسد بچهی خیلی خوبی باشد.” در خیابان خانههای قدیمیِ به چشم میخورند شبیه به هم، با پنجرههایی مشبک که پشت هرکدامشان شمعی روشن است. این صحنهای است که در پنسیلوانیای آلمانینشین بسیار دیده میشود. کال رو میکند به من، درست همین لحظه سگش به ما نزدیک میشود و پوزهاش را به پای کال میمالد. او میگوید: “یوگن فقط یک پسربچهی دوستداشتنی نیست، حرف ندارد. چون همین یک بچه را دارم اینها را نمیگویم. یوگن انسان بزرگی است.همه چیز را به خوبی میفهمد و میپذیرد.”
انتظارِ از دست دادنِ کسی که دوستش داری، به نظرِ من غمانگیزترین چیزی است که میشود در زندگی تجربه کرد. کال دیگر حرفی نمیزند، سگش پشت سرمان میدود و من در آن خیابان سرد و خالی دستم را به نرمی دور کمر او حلقه میکنم. درآسمان ستارهی زهره و هلال باریک ماه مثل یک فنجان و نعلبکی یا بینی و دهان، پرچمِ ترکیه را تداعی میکنند. سگ کال جلوتر از ما میرود و بند قلادهاش در دست کال به شدت کِش میآید. با حیرت به آسمان خیره ماندهام.
کال میگوید: “آنجا را ببین، پرچم ترکیه.”
همین که نزدیک ورودی خانه میشویم، یوگن از داخل فریاد میزند: “اومدین، اومدین” و با شتاب به سمت در میآید. شلوار راحتی پوشیده، لاغر و رنجور است. عینکی با شیشه ضخیم به چشم زده و زیر چشمهایش پف کرده است، چشمهایی که بسیار باهوشاند. جوراب ضخیمی به پا دارد، کف خانه سر میخورد و جلو در ورودی مینشیند. با لبخندی زیبا همچون کودکی عاشق نگاهم میکند. برای اینکه ما را بخنداند صورتش را با مرکوکروم رنگی کرده است.
به او میگویم: “یوگن خیلی خوشگل شدی”. میگوید: “نه، بامزه شدهام.”
کال بندِ قلادهی سگ را باز میکند، میگوید: “مامان کجاست؟”
“توی آشپزخانه، میگوید باید بروی اتاق زیرشیروانی و یکی از ماهیتابهها را برای شام بیاوری.”
یوگن از روی زمین بلند میشود و دنبال چپرز میکند که بگیردش. کال درحالی که کتش را در میآورد، میگوید: “یک سری قابلمه گذاشتیم توی اتاق زیرشیروانی تا آب که از سقف چکه میکند، بریزد توی آنها، وقتی برای غذاپختن ماهیتابه لازم داشته باشیم، میرویم و میآوریمشان.”
میگویم: “کمک لازم نداری؟” نمی دانم باید در آشپزخانه کنار سیمون باشم، توی هال با یوگن بمانم و یا همراه کال به اتاق زیرشیروانی بروم.
کال میگوید: “نه، نه. تو همانجا پیشِ یوگن باش.”
یوگن با سگش به سمت من میآید٬ پایم را میگیرد و میگوید: “آره همینجا پیش من بمان” سگ هم هیجان زده پارس میکند. کال در حالیکه به سمت اتاق زیرشیروانی میرود میگوید: “چطوره فیلمت را به یوگن نشان بدهی”
یوگن انگار دارد آواز میخواند٬ میگوید: ” فیلم رقصت را نشان بده، نشان بده، نشان بده”
“وقت خوابت که نیست؟”
با قاطعیت میگوید: “پانزده دقیقه وقت داریم.”
به طبقهی بالا میروم، فیلم را از کیفم بیرون میآورم و برمیگردم پایین.
فیلم را درون دستگاه ویدیو میگذاریم و هر دو کنار هم روی کاناپه ولو میشویم. این خانهی قدیمی حسابی سرد است٬ یوگن از زور سرما به من نزدیکتر میشود٬ ژآکت بلندم را مثلِ شال دور او میپیچیم. سعی میکنم همانطورکه برای آدم بزرگها این رقص را توضیح میدهم ٬ برایش بگویم که چطور شکل میگیرد، حرکات و تکرارها، تلاش برای گذشتن از مرز دنیای مادی ، از تنگنا و بیزاری به خلسه و آسودگی، از پا تا پرواز.
این فیلم یک هفته پیش ضبط شد. اجرای دانش آموزان سال چهارم بود. که هرکدام باید شخصیتی خاص را بازی و ماسک مربوط به آن شخصیت را برای نمایش طراحی میکردند. شخصیتهای مختلفی آفریدند: خانم نینجای طاووس، آقای دوچرخه کلهچرخی، آدمبرفیِ شیطان و مادرِتیزدندان که سه شخصیت داشت: گاهی زن میشد، گاهی مرد، بعضی وقتها هم تبدیل میشد به گربه.
بعد از اینکه شخصیتها و ماسکهایشان را انتخاب کردند؛ آنها را با توجه به ماسکهایشان برای رقصی بداهه با آهنگ «This is it» از کِنی لاگین آماده کردم. یوگن با اشتیاق فیلم را تماشا میکند. یک تره از موهای خرماییاش روی صورتش ریخته و با دندانش با آن بازی میکند. ” او تامی کراول است.” کلاس چهارمیها را میشناسد. انگار خیلی معروف هستند. آخر فیلم رو میکند به من٬ چشمهایش از پشت عینک برق میزنند، با لبخندی زیبا اما خیلی جدی میگوید : “این رقص فوقالعاده بود!” درست مثل یک کارشناس نظر میدهد.
“واقعا اینطوری فکر میکنی؟”
میگوید: “قطعا٬ پر از رنگ بود٬ پر از تنوع٬ سرگرم کننده و پر از حرکتهای قشنگ.”
میگویم: “یوگن میشود تو کارگزار من بشی؟ “
ابروهایش را در هم میکشد و با تردید میگوید: “نمیدونم. ببینم کارگزار یعنی راننده؟”
سیمون از دو اتاق آنطرف صدا میزند: “شام آماده است. بیاید آشپزخانه.“ یوگن هم فریاد میکشد: “آمدیم”
بعد، ازجایش میپرد و به سمت اتاقِ پذیرایی لیز میخورد٬ درست کنارِ صندلیاش ناگهان میایستد. “اوووف” نفس نفس میزند و میگوید: “فکر کردم الان با سر میخورم زمین.”
کال یک لیوان آب و چندتا قرص میگذارد جلوی یوگن و میگوید: “اینها مال شما.”
یوگن شکلکی درمیآورد و روی صندلیاش دو زانو به سمت میز خم میشود، لیوان آب در یک دست و با دستِ دیگر به سختی قرصها را درون دهانش فرو میدهد. من روبروی او نشستهام و دستمال سفره را روی پایم گذاشتهام.
سیمون سوپی خوشمزه با تخممرغ آبپز٬ میگوید دستور پختش خاص خودش است٬ همراه اردک سرخ شده چینی پخته است. (سیمون سوپی خوشمزه با تخممرغ آبپز همراه اردک سرخ شده چینی پخته است. میگوید دستور پختش خاص خودش است.) کال سبدِ نان را از یکطرف میز به طرف دیگرجابهجا میکند و با هیجان از انسانِ امروز میگوید که با پیشینهی چهل و پنج هزارساله احتمالا هنوز هم همان نانی را میخورد که آن وقتها میخورده.
سیمون میگوید: “چهل و پنج هزار سال؟ فقط همین؟ حتما بیشتر از اینهاست. من که فکر میکنم ازدواج ما چهل و پنج هزار ساله است!”
بعضیها با حرکات دست حرف میزنند، بعضیها بازویشان را هم تکان میدهند. کسانی هم هستند که از هر دو بهره میبرند؛ حرف زدن چنین آدمهایی را دوست دارم، سیمون هم یکی از آنهاست.
کال همانطورکه غذایش را میجود؛ میگوید: “نه! درست چهلوپنجهزار سال. البته که دویستهزار سال قبل از آن انسان اولیه تغییرات فیزیکی زیادی را پشت سر گذاشته تا به جایی برسد که ما هستیم. به نظرم آن دوره خیلی هیجانانگیز بوده.”
با مکث نفس تازه میکند و میگوید: “خیلی دلم میخواست آن وقتها، توی آن دوره زندگی میکردم.” سیمون با تعجب میگوید: “چی؟”
میگویم: “چه مهمانیهای هیجانانگیزی میگرفتهاند!”
سیمون میگوید: “تو واقعا به چی فکرمیکردی؟ وای فکرکن مثلِ آن مهمانیهایی که در سودااسپرینگ ایداهو میگرفتیم.”
کال رو میکند به من میگوید: “سیمون با یکی اهلِ ایالت ایداهو در شهر سودا اسپرینگ ازدواج کرده بود.”
میگویم: “شوخی میکنید؟”
سیمون میگوید: “خیلی کوتاه مدت. طرف دیوانه بود٬ بعد از ششماه از دستش خلاص شدم. یکروز از خانه رفت بیرون و زد خودش را کشت.” با شیطنت نگاهم میکند و لبخند میزند.
یوگن میپرسد: “کی خودش را کشت؟” تمام قرصهایش را خورده و فقط یک قرص کناربشقابش مانده.
کال میگوید: “همسر اولِ مادرت.”
یوگن به وسط میز خیره مانده و متفکرانه میپرسد: “چرا خودش را کشت؟”
“یوگن هفت ساله که با مادرت زندگی میکنی؛ هنوز نمی دانی کسی که خیلی بهش نزدیکه چرا ناچار میشه دست به خودکشی میبزنه؟”
سیمون و کال به هم نگاه میکنند و میزنند زیر خنده. یوگن حیرانمانده و لبخند گنگی رو چهرهاش نشسته است. فهمیده که پدر و مادر شوخی کردهاند اما نه از شوخی خوشش آمده و نه از اینکه سوال جدیاش را با خنده از سر باز کردهاند. دلش میخواهد بیشتر سر در بیاورد. اما به جایش چنگالش را درون گوشت اردک فرو کرده و به آن خیره شده.
بعد سیمون از من سوالهایی میپرسد، دربارهی مدارسی که بازرسی کردهام؛ این که چهچیزی دستگیرم شده، رفتار آدمها خوب بوده یا نه٬ زندگی شخصیام چطور است و در آخر متاهلم یا نه؟
جواب میدهم: “نه متاهل نیستم.”
کال با نگرانی میپرسد: “اما تو و پاتریک که هنوز با هم زندگی میکنید، اینطور نیست؟”
“راستش نه، از هم جدا شدیم.”
کال چنگالش را روی میز میگذارد و میگوید: “جدا شدید؟”
آه میکشم، میگویم: ” آره جدا شدیم.”
کال بهتزده میگوید: “فکر نمیکردم هیچوقت از هم جدا بشوید.”
“واقعا؟” شنیدن این حرف خوشحالم میکند؛ رابطهمان دستکم از بیرون خوشایند به نظر میرسید، حتا از دیدِ یکنفر.
کال اعتراف میکند: “راستش را بخواهی٬ فکر میکردم مدتها پیش باید از هم جدا میشدید.”
“چی بگم.”
یوگن به پدرش میگوید: “بعد تو میتوانستی باهاش ازدواج کنی.”
همه با صدای بلند میخندیم و چهرههایمان را پشت گیلاسهای پر از شراب پنهان میکنیم.
سیمون میگوید: به نظرم ماجراهای عاشقانه، شبیهِ داستان راکونهایی است که در دودکش خانه زندگی میکردند.”
کال نالهکنان میگوید: ” وای نه، از راکونها چیزی نگو.”
یوگن با هیجان میگوید: “آره راکونها.”
من هم دارم سعی میکنم گوشت اردکم را ببرم.
سیمون میگوید: “بعضی وقتها در دودکشمان راکون پیدامی شود.”
بدون هیچ تعجبی میگویم: ” خب.”
سیمون ادامه میدهد: “یکروز تصمیم گرفتیم راکونها را به کمک دود از دودکش خارج کنیم. میدانستیم آنجا هستند و آتش را روشن کردیم. دلمان را خوش کرده بودیم که آتش آنها را به سرعت بیرون میفرستد و دیگر سراغ دودکش نمیآیند. در عوض راکونها پرت شدند وسطِ آتش. شعلههای آتش از بدنشان زبانه میکشید. توی نشیمن آنقدر دیوانهوار دور خودشان چرخیدند تا بیرمق افتادند، جاندادند و مردند. سیمون کمی شراب نوشید و گفت: “عشق هم شبیه همین است. تمام عشقها شبیه هماند.”
پاک گیج شدهام. به چراغهای لوستر کهنهی برنجی نگاه میکنم. تنها چیزی که در ذهنم مانده٬ آخرین حرف پاتریک است، وقتی ترکم میکرد. خودخواهیِ من خستهاش کرده بود. به من گفت اگر نمی خواهی در این خانه با سنجابها تنها بمانی٬ شاید بهتر باشد با یک همجنسگرا مثل خودت همخانه شوی.
یوگن روبهروی من نشسته و با اشتیاق سرش را تکان میدهد. قبلا هم داستان راکونها را شنیده و دوستاش دارد.
حالا وقت سالاد است. همگی با ولع شروع به خوردن میکنیم . بعد از سالاد به ظرف میوه که وسط میز است خیره میشویم. با تنبلی چند دانه انگور از خوشه جدا میکنم. بعد چای به همراه کال از آشپزخانه سرمیرسد. چای که تمام میشود، ساعت دهِ شب را اعلام میکند.
یوگن میگوید: موقعِ رقصیدن است، موقع رقصیدن است. خانوادهی کال هرشب قبل از خواب به اتاق نشیمن میروند و تا وقتی یوگن خسته روی مبل خوابش ببرد، یک بند میرقصند. بعد به آرامی یوگن را به طبقه بالا میبرند و روی تختش میخوابانند.
یوگن میآید دستم را میگیرد و با خودش به سمت اتاق نشیمن میبرد٬ میپرسم: “با چه آهنگی قرار است برقصیم؟” یوگن میگوید: “تو انتخاب کن.”
بعد من را به سمت قفسهی سیدیهایشان میبرد. آثاری از استراوینسکی؛ پتروشکا و اجرای ویژهاش برای شرووتید. همانطور که از میان سیدیها یکی را انتخاب میکنم٬ یوگن میگوید: “فردا بعد از بازدیدِ کلاس چهارمیها میآیی من را ببینی؟”
آثار بیشماری از جوآنبائِز، گوستاو مالر. ادامه میدهد: ” وقتی کلاس چهارمیها را دیدی٬ بعدش میتوانی در کلاس من بایستی و از پشت پنجره برایم دست تکان بدی. من بین تابلو اعلانات و پنجره مینشینم.”
میگویم: “حتما”.
فراموش کردهام که آنموقع در راه برگشت به خانه درهواپیما هستم و احتمالا دارم چرندیات مجلههای هواپیما را ورق میزنم.
نگاه کن، سی دی کِنی راگینز. یک آهنگ از فیلم ویدیویی که برایش گذاشته بودم در این سیدی هست.” بیا این سی دی را بگذاریم.”
یوگن میگوید: “آخ جون؛ مامان، بابا بیاید.”
کال میگوید: “باشه یوگن” و از اتاق غذا خوری بیرون میآید، سیمون هم پشت سرش است.
یوگن در حالی که دور اتاق میچرخد و رقصش را طراحی میکند، میگوید: “من عطاردم، نپتونم، پلوتونم.”
سیمون میگوید: “سیارهها را در مدرسه یاد گرفته.” یوگن میگوید: “بله، تو مدرسه یاد گرفتم”.
میپرسم: “به نظرت کدام سیاره از همه جالبتر است؟ مریخ با شیارهاش یا زحل با حلقههای دورش؟”
یوگن متفکرانه و باوقار سرجایش ایستاده و جواب میدهد: “البته، زمین.”
کال میخندد: “منم فکر میکنم جواب درست همین بود.”
کِنی لاگینز هم میخواند: “this is it, this is it”
گروهی تشکیل میدهیم و با ریتمِ آهنگ گام برمیداریم، خرامان حرکت میکنیم. به پهلو قدم بر میداریم، جلو و عقب میرویم، خم میشویم و دوباره مثل قطار پشتِ سرِهم جلو میرویم. میخواهیم از دل حرکات مجزا و تکراری رقص شیرین و جذابی خلق کنیم.
کال و سیمون با اشتیاق میرقصند. بازوهایشان را به هم گره زدهاند و نرم نرمک تکان میخوردند. آهنگ همچنان میخواند: “همین است.”
وسط آهنگ یوگن ناگهان مینشیند روی مبل تا استراحت کند و کمی هم رقص آدمبزرگ ها را تماشا کند. انگار بهترین رقصندهها و تماشاچیان جهان هستیم. یوگن تصمیم گرفته تا آخر رقص یک بار هم سرفه نکند.
به سمتش میروم و میگویم: “بیا اینجا عزیزم.”
میبینی پاتریک، تنها به خودم فکر نمیکردم. به گروه نمایشی که از دست داده بودم، به تختخواب خالیام٬ به رقصهای باشکوه و خودنمایی های تحقیرآمیز فکر میکردم. همینطور است که خودمان را تقدیم میکنیم به جهان و سخنوریهایمان٬ چیزهایی هست که در فضا متحرک است. زندگی تاکنون چنین بوده٬ بدن من ٬ بدن دیگری ٬ بدنهای آنها. زندگی همین است٬ فکر میکنی بهشت کجاست؟
میگویم: “کنار من بایست.” یوگن کنارِ من میایستد . با چهرهی ستیزهجویش نگاهم میکند. در جا قدم برمیداریم، زانوها بالا، زانوها پایین. بالا، پایین. بخرامید، پایین بیایید. بعد حرکتمان سرعت میگیرد٬ پاهایمان را دیوانهوار رها میکنیم و شروع میکنیم به جفتک انداختن در هوا.
محمد دارابی
md.darabi@gmail.com