خوابگرد

عاشقیت در آدامس نعناعی

دو فصل از یک رمان، از داستان‌های بی‌ویرایش امروز (۲۱)
نویسنده: ژیلا بنی‌یعقوب

وقتی یکی از زندانبان‌ها، نام مهسا امرآبادی، فاران حسامی و لوا خانجانی را برای ملاقات با بستگان‌شان (همسر یا برادر) می‌خواند، تقریباً همه‌ی زندانی‌های بند زنان منتظرند که نام من را هم بخواند، اما زندانبان می‌گوید که منتظر نباشید همه‌ی نام‌ها فقط همین بود. سوال های پی‌درپی دوستانِ در بندم انگار مأمور زندان را به یک جور همدلی می‌کشاند که می‌گوید همین الان به مسئولان تلفن می‌زنم، شاید نام ژیلا بنی‌یعقوب را به اشتباه جا انداخته‌اند.

من اما کاملا سکوت کرده‌ام، من در این باره هیچ سوالی نمی‌کنم، من به زندانبان اعتراض نمی‌کنم و از او درخواست پیگیری نمی‌کنم. من خیلی خوب می‌دانم که نام من و بهمن در فهرست ملاقات‌ها به اشتباه از قلم نیفتاده. من می‌دانم در فهرستی که از سوی مسئولان زندان برای ملاقات کسانی که به صورت خانوادگی زندان هستند، طبق روال معمول اداری نام من و بهمن هم وجود داشته است. من می‌دانم کسانی نه سهواً که کاملا عمدی روی نام من و همسرم قلم کشیده‌اند تا برای پنجمین ماه متوالی از ملاقات با یکدیگر محروم باشیم. [ادامـــه]

مهسا، فاران و لوا با هیجان زیاد برای ملاقات با همسر و برادر آماده می‌شوند و من بیشتر از همیشه دلم در هوای بهمن پر می‌زند. اغلب بچه‌ها دور من جمع شده‌اند، هر کس سعی می‌کند دلخوری‌اش را از این اتفاق در محبت آمیز‌ترین واژه‌ها برای من و بهمن بریزد و آن را بار‌ها تکرار کند. شبنم مددزاده که برادرش در زندان رجایی‌شهر است و نام او هم مثل من از فهرست ملاقات خط خورده است، مثل همیشه با انرژی و روحیه‌ی زیاد دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و می‌گوید: «قوی باش. روزی نه چندان دور تو بهمن را و من فرزاد را می‌بینیم.»

مهوش شهریاری چه سریع با خط خوشش روی یک کاغذ سفید شعری برایم گفته و آن را به دستم می‌دهد:
به بی‌‌‌نهایت خویشتن رسیده‌ای
هنگام
که درد را به ‌‌نهایت کشیده‌ای
و تلخی‌ها را به تمامی چشیده‌ای
به بی‌‌‌نهایت خویشتن رسیده‌ای
برای لحظه‌های دشوار ژیلای عزیز

کسی می‌گوید: «حتماً دادستان با ملاقات ژیلا و بهمن مخالفت کرده.» کسی در جوابش می‌گوید: «این ملاقات‌ها بدون اجازه و نظر وزارت اطلاعات نیست، حتماً بازجو‌ها با آن مخالفت کرده‌اند.» و باز کسی می‌گوید: «شاید هم…» ادامه‌اش را نمی‌شنوم. انگار ده‌ها اسم و عنوان و سمت توی گوشم یکی می‌شود. قوه قضاییه، وزارت اطلاعات، دادستانی و… برای من همه‌، نام‌های یک سیستم هستند، همه‌ی نام‌های سیستمی که که من و همسرم و ده‌ها روزنامه‌نگار دیگر را به جرم مقالات انتقادی که درباره‌اش نوشته بودیم به زندان می‌اندازد و از ملاقات نیم‌ساعته‌ی یک زوج زندانی پس از پنج ماه مخالفت می‌کند.

کم‌کم پنج ماه می‌شود که از ملاقات با بهمن محروم هستم. در این مدت بار‌ها آیین‌نامه‌ی سازمان زندان‌ها را ورق زده‌ام، در هیچ ماده و تبصره‌ی آن، ملاقات یک زوج زندانی ممنوع اعلام نشده است و من هر بار از خودم می‌پرسم: در کجای این سیستم و چه کسی، ملاقات من و بهمن را مضر به حال امنیت ملی تشخیص داده؟ بر اساس کدام استدلال به این نتیجه رسیده که حتی من حق ندارم نیم ساعت روبه‌روی همسرم بنشینم و برای دقایقی دست‌هایش را در میان دستانم بگیرم و به او بگویم: «بیشتر از همیشه دوستت دارم.»

… دوستانم برای ملاقات آماده شده و راهی دادسرای اوین هستند تا عزیزان‌شان را در آغوش بکشند. دلم می‌خواهد توسط آن‌ها نامه یا یادداشت کوتاهی را برای بهمن بفرستم اما می‌دانم چنین چیزهایی در این سیستم، اقلام به شدت ممنوع تلقی می‌شوند. فکری می‌کنم و یک بسته کوچک آدامس نعنایی را که از فروشگاه زندان خریده‌ام، برمی‌دارم و رویش می‌نویسم: «بهمن جانم دوستت دارم.»بهمن طعم آدامس نعنایی را دوست دارد و می‌دانم فروشگاه زندان رجایی‌شهر فقیر‌تر از آن است که آدامس نعنایی داشته باشد.

هنوز نمی‌دانم این بسته‌ی کوچک آدامس نعنایی توانسته از سد مأموران اوین و بعد هم مأموران رجایی‌شهر بگذرد و توی دست بهمن قرار بگیرد یا نه؟ هم‌چنان که نمی‌دانم جمله‌ی «بهمن جانم دوستت دارم» مشمول سانسور مأموران زندان شده است یا نه. شاید تا حالا مأموری روی آن خط کشیده باشد. شاید هم روی قلب یک مأمور مهربان اثر خودش را گذاشته باشد و بالأخره راهش را به سوی بهمن باز کرده باشد.

زندان اوین / بند زنان / هجدهم آذر ماه ۱۳۹۱ [+]


نامه بنی‌یعقوب به خواهرزاده‌اش

امیرمهدی گلم، سلام
بعد از مدت‌ها، بالأخره توانسته بودم از ناظر دادیار زندان، خانم سلیمی‌زاده، اجازه‌ی یک تلفن چند دقیقه‌ای را بگیرم تا بتوانم با تو عزیز دلم کمی حرف بزنم. هر جور بود خبر دادم که چهارشنبه ساعت یک و نیم ظهر به تو زنگ می‌زنم. مادربزرگ مجبور بود آن روز نیم ساعت زود‌تر اجازه‌ات را از مدرسه بگیرد تا ساعت یک‌ونیم در خانه باشی این‌جا زندان است و من ساعت این تلفن مرحمتی را نمی‌توانستم طبق میل خودم و یا وقت مدرسه‌ی تو تغییر بدهم.

عزیزم، تمام شب قبلش در رؤیای شنیدن صدای تو از پشت گوشی تلفن بودم. حتا بار‌ها با خودم تمرین کردم وقتی گوشی را برمی‌داری، به تو و مامان و خاله ترانه چه بگویم. چقدر آن شب خوشحال خوابیدم، به امید صبحی که صدای تو را خواهم شنید.

شنیدم چهارشنبه ظهر از ساعت یک و نیم تا چهار بعدازظهر کنار گوشی قرمز تلفن‌تان نشسته بودی تا وقتی من زنگ می‌زنم زود گوشی را برداری. شنیدم آن قدر کنار گوشی نشسته‌ای تا خسته شدی و کنار‌‌ همان گوشی خوابت برده است.

عزیز دلم، چه‌طور برای تو توضیح بدهم که آن روز بر من چه گذشت، چه گذشت وقتی گفتند که دادستان تهران دستور داده همه‌ی مجوز‌های تلفن که توسط دادیار صادر شده از همین امروز باطل است. نمی‌دانی چند بار به دفتر زندان رفتم و گفتم خواهش می‌کنم اجازه دهید فقط در حد یک جمله تلفن بزنم تا فقط به امیر مهدی و مادرم بگویم دیگر اجازه ندارم تلفن بزنم و منتظر نمانید. اما هر چه اصرار کردم قبول نکردند. چه‌طور برای تو که فقط ده سال داری، می‌توانم توضیح بدهم که گاهی وقت‌ها آدم بزرگ‌ها اصلا نمی‌فهمند انتظار چندساعته‌ی یک کودک ده ساله کنار گوشی تلفن یعنی چه؟

امیر گلم می‌دانم برایت خیلی سخت بود که چند ساعت کنار تلفن نشستی تا من به تو زنگ بزنم و آخر هیچ زنگی از زندان اوین برای تو به صدا در نیامد، شنیدم خیلی نگران شده بودی. بزرگ‌تر که شدی خودت می‌فهمی که خیلی از آدم بزرگ‌ها وقتی تصمیم می‌گیرند، وقتی دستور می‌دهند، وقتی مجوز یک تلفن یا ملاقات را باطل می‌کنند، هیچ بچه‌ای را در نظر نمی‌گیرند.

آن‌ها وقتی مجوز تلفن‌های چند زندانی را باطل می‌کنند به امیر کوچولو‌هایی مثل تو فکر نمی‌کنند، به سارا کوچولو‌ها و نیما‌ها هم فکر نمی‌کنند. سارا را که یادت هست؟‌‌ همان دختر هفت‌ساله‌ی مریم منفرد را می‌گویم. او چهارشنبه برای ملاقات با مادرش آمده بود و در آن سرما چند ساعت جلو زندان اوین منتظر ماند و آخرش بدون دیدن مادرش به خانه بازگشت. آن‌ها که مجوز ملاقات زندانی‌ها را قطع می‌کردند، حتی لحظه‌ای هم سارا را ندیدند و به او فکر نکردند.

امیر گلم، نمی‌دانم چطور باید از تو معذرت بخواهم، به خاطر بدقولی آن روزم. البته خودت می‌دانی من بدقولی نکردم، آن‌ها به من اجازه ندادند که به قولم وفا کنم و به تو تلفن بزنم.‌‌ همان‌طور که این روز‌ها اجازه نمی‌دهند برای ثانیه‌ای دایی بهمن را ببینم و یا حتا صدایش را بشنوم. امیدوارم من را ببخشید.

خاله‌ات ژیلا / بند زنان، زندان اوین [+]

پ.ن: مادر ۸۰ ساله‌ی بهمن احمدی امویی در لردگان زندگی می‌کند و امکان ملاقات با پسرش را ندارد. تنها ملاقات‌کننده‌ی او ژیلا بنی‌یعقوب بوده که اکنون خود در اوین است. نامه‌ی چهار ماه پیش او از زندان رجایی‌شهر به همسرش در اوین را این‌جا بخوانید.


:: داستان‌های بی‌ویرایش پیشین در این‌جا بخوانید.