محمدحسن شهسواری: دوستی که فیلم «چهارشنبههای لعنتی» را داد دستم، گفت شاید هم بهترین فیلمنوآر ایرانی. دیدم. چهارشنبههای لعنتی با این که در درام شلخته بود و درازگو، اما حداقل من را دو روز گیج خود کرد. بس که اصیل بود. بس که اصیل است. از مطرودان جدید شهر مطرودان میگوید. تهران، سی و چهار سال است که مطرودان دیگر شهرها را به خود میپذیرد. از دخمهنشینان شهرری و سینهچاکان مهدیه بگیر تا اورجیبازهای جردن و شهرک غرب. تهران شهر تندروها ست. حالا در هر مسیری. و «چهارشنبههای لعنتی» از مطرودان این شهر میگوید.
فیلم را دادم به سینا دادخواه و گفتم چند نفری بودیم که میخواستیم جدا از ادبیات رسمی، زیر پوست این شهر را اندکی باد بیندازیم اما کمابیش (به خاطر سرسپردن به انقیاد همان ادبیات رسمی به نیت ظاهرا خیر انتشار گسترده) در همان پوسته ماندیم. این فیلم نزدیکیهای استخوان بود اگر ـ و کاش ـ درام و وجوه زیباییشناسانهاش را سختکوشانهتر به خدمت میگرفت. منتها باکی نیست. شروع گردباد بیگمان قویترین موج آن نیست. موجها در راه است، اگر دادگر باشیم.
چهارشنبههای لعنتی سال ۱۳۸۸ ساخته شده و مجوز پخش نگرفته. عواملش هم اینها هستند: فیلمنامهنویس: پانیذ پارسا/ کارگـردان: مهناز حقشعار/ بازیـــگران: حماسه پارسا، آیلین حسینیان، محمدرضا فرد و مهدی اسلامی.
سینا هم که فیلم را دید، مطلبی نوشت و سپرد تا این جا منتشر شود:
***
من و سالهای دور از خانه
سینا دادخواه
همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق میافتد. باید برای خودم دورنمایی از فضای ذهنی مغشوش این روزهایم بسازم تا بفهمم چرا یک فیلم ساده توانسته قرار و مدارهای روحیام به هم بریزد. لیست حسرتها بلندبالا است. کجایند سالهای بیادعای ۸۳ و ۸۴ که در خیابان به دنیا میآمدیم و در میدان قد میکشیدیم؟ آن فضای عمومی تغزلی/حماسی کجا رفته؟ واقعا داریم چه جوری زندگی میکنیم؟ از کی چپیدیم توی خودمان و پاستوریزه شدیم؟ چرا این روزها هی یادم میآید دیگر هیچ نشانی نمانده از آن جوانان تخس و سرکش که برخلاف تبلیغات دوی خردادی نخواستند لباس مبدل شهروند جامعهی مدنی به تنشان زار بزند و به هر که عشقشان کشید رای دادند؟ شور و جذبهی ویلانی و سیلانی توی شهر. خلافهای کوچک و کارآگاهبازیها. رذالتهای معصومانه و کارچاقکنیهای بیهوده. بگذار دیگران حرفش را بزنند ما بیسروصدا زندگیاش میکنیم؛ ما بچههای طبقهی منحوس آپِرمیدلکلَس ساکن غرب تهران که به ضرب و زور نیشمان را کشیدند و شدیم سگهای پاکوتاه سیستم و کارمندهای چلغوزی که ته زور نرینگیمان در این است که چند سال بعد پراید را بکنیم پژو ۴۰۵ قسطی و خانهی شصت متری را شصت و هشت متری با بالکن.
به خدا این شهر سیاستزده این قدر روشنفکر و اکتیویست احتیاج ندارد. موجودات تجربی کم دارد. همانها که هر چه دارند از آزمون و خطا ست، به شرط آن که از آزمون و خطاهاشان درس نگرفته و ترسو و منزوی نشده باشند. کجا رفتند سالهایی که بلاهت بهلولانه منزلتی داشت و میتوانستی خودت باشی و یک جاهایی هم از بعضی چیزهای سیستم دفاع کنی. ضدمذهب بودن اینطوری و اپیدمیک مد روز محافل نبود؛ این که بعد از یک قر کمر اساسی بنشینی پشت بساط مزهخوری و به نام آگاهی آنتیدینی بحث را بکشانی به اسافل اعضا (راستی چرا همیشه این بحثها به این نقطهی حساس ختم میشوند؟).
حکایت کارمندصفتانی که ما هستیم شده از خروسخوان تا بوق سگ چکاپ سایتهای خبری و تشعشعات فیسبوکی و کاریکاتور آخر مانا و ترولهای اسفناک و پیگیری اخبار نشتکرده از اوین. حکایت ما شده قصهی همان بنده خدا که اسم پسرش را گذاشته بود رستم و هر وقت صدایش میکرد مثل سگ میترسید. واقعا چرا اینقدر بیحوصلهایم و سال ۸۸ جای نقطهعطف آیندهباوری، شده مبدا تاریخ افسردگی شهری؟
اگه همه قصهان، من یه حماسه هستم
روح آماتوری دلچسب فیلم «چهارشنبههای لعنتی» تسخیرت میکند. چقدر زنده است. چقدر زندگی تویش است. سادگی صمیمی و ملموسی دارد که تو را میبرد به حالوهوایی مخصوص و تهرانی. آدمهایش خلافآمد فیلمهای رایج وطنی هستند. روایتهایش استثنایی است. زندگی جمعی توی فیلم میجوشد. پلیسش آدم خوبی است. دزدش هم آدم خوبی است به شرطی که رنگی از عیاری داشه باشد و مثل بابک فیلم نشود دزد ناموس. انگار کارگردان فیلم را ساخته تا از گونهی رو به انقراضی از جوانان تهرانی پردهبرداری کند. آنها که خانهی مجردی دارند، اما دست و دلشان به دختربازی نمیرود. پول داشتن و نداشتن برایشان فرقی ندارد، چون همیشه چرخ زندگی به شیوههای مختلفی چرخیده. بچه معروفهای شهرک غرب که خیلیها روی سرشان قسم میخورند و خیلیها چشم دیدنشان را ندارند.
لوتیهای تهران جدید که هیچ ربطی به لاتهای تهران قدیم ندارند و نه خفتگیرند نه چاقوکش، اما باعرضهاند. سر نترس دارند. ماجراجوییهای کوچک راه میاندازند و از پس خودشان برمیآیند. داشآکل قرن بیست و یک در هیات یک دانشجوی اخراجی با هیکل ریغونه و موی دم اسبی ظاهر میشود و شهری که تا دلت بخواهد کاکارستم دارد اما طول میکشد بفهمی مرجان تو کیست. پلیس را به وقتش تحت تاثیر قرار میدهند. هم درگیر خاطرات کودکی هستند، هم درگیر کودک درون. دوردور و مهمانی میروند اما بگویی نگویی توی یک نهیلیسم ناآگاهانه گیر کردهاند: تا کجا زندگیات از آن خودت است و از کجا متعلق به دیگران و کی باید هزینه بپردازی برای مرام و معرفت ادعاییات. به وقتش لوتیخوری میکنند در حد اعلا. لاتیاش را هم پر میکنند عنداللزوم، اما میدانند لوطیگری ریختوپاش دارد و فرق است بین بابک مزدا سوار و کراواتی که نسب از کریمآقمنگول و شعبان بیمخ و طیب قبل توبه برده و «حماسه»ای که جوانمرد است.
بار عاطفی و معنایی فیلم روی شخصیت لقولوق و ورورهجادویی است به نام «حماسه». حماسه و رفیق فابریکش مهدی در ابتدا به نظر میآید قرار است در فیلمی با ژانر رستگاری دوست (Buddy salvation) است ظاهر شوند. اما این همراهی رفیقانه با درگیر شدن مهدی در ماجرای دیگر به حاشیه میرود و فیلم در مسیری متفاوت که پهلو به ژانر حادثهای میزند پیش میرود. فیلم ساختار مشخص و محکمی ندارد و بیشتر یک بداههپردازی حول شخصیت اصلی فیلم است که الحق در سیمای یک قهرمان ظاهر میشود. قهرمان فعالی که با تکیه بر قدرتهای درونی خودش پیش میرود و نه مسیر ناشناس حوادث. «حماسه»ی فیلم نه حماسی و پرطمطراق حرف میزند و نه حماسی زندگی میکند و دائم از خودش اسطورهزدایی میکند. فکر میکند باهوش است و از روی سگک کمربند یک عابر میتواند بفهمد دست پخت زن داداشش چه طوری است، اما وقتی میفهمد «آوا»یی که فکر میکرده ازش بدش میآید و فقط به خاطر کاسبی همراهش است، عاشقانه دوستش دارد و پول کاسبیها را نگه داشته تا روز مبادا پسش بدهد دوزاریاش میافتد که این محدوده، این شهر، این دنیا قاموس و ترتیب دیگری دارد.
از همان ابتدا نواقص و معایبش را حتی بیش از حد نیاز به نمایش میگذارد تا بعدا هر چه فیلم جلوتر میرود تماشاگر دقیقتر بفهمد که کیست و از کجا آمده. حماسه از خاطرات زندهی دبستان و دبیرستانش هم میگوید. انگار باید درد را بیرون بریزد. آن صحنهی درخشان گریستن و اعتراف پیش پلیس با لباس خونیمالی و آن لودگیها و طنازیها و این همه کشمکش و تناقض از «حماسه» تصویری زنده و پویا میسازد. میگویند یک درام خوب درامی نیست که در آن قهرمان خوب به قهرمانی خوبتر تحول یابد، اما این فیلم در نوع خودش ردیهای بیادعا اما قابلتوجه بر این فرض زیباشناختی است.
خلاصه این که حماسه یک قهرمان است؛ یک قهرمان شهری. به قول خودش «یه تهرونه و یه حماسه». فیلم از تهران واقعی لبریز است. تهران غرب وحشی که هم سفرهخانهاش میچسبد هم خیابانهای آلامد هم امامزادهاش. میدان صنعتی که هنوز ضلع شمالیاش را برای کشیدن خط خرکی مترو نبستهاند. شهرک غرب بدون دراگ و داف. شهرنوردی با پاترول لکنتهای که تو را مثل قالی سلیمان به هر جا بخواهی میرساند. تهرانی که بچههای حقیقیاش دودرهبازهای تودلبرویی هستند که فقط برای یک «برنامهی شاد» خلاف میکنند. چنین موجودات مدتهاست تمام پیشفرضهای ظاهرا اخلاقی را در ملغمهای غریب ترکیب کردهاند و اتفاقا این فرمول جادویی ازشان آدمهایی اخلاقیتر ساخته. آدمهایی که به قول یکی از شخصیتهای فرعی فیلم «نه هفت خط که شش خط» هستند. تهران شهر امثال حماسه است؛ نه پافیهای لوکس و ویترینی. شهر پسرهایی است که سکنجبینشان سالهاست صفرا فزوده ولی دستبرقضا همین صفرای افزوده نوشدارویشان است برای تمام فصول.
اینجا ست، آیید پنجره بگشایید، ای من و دگر منها
این سالها همهاش فکر میکردم اگر سیستم به هزار علت وارد و ناوارد بخشی از ما، بخشی از جامعه، بخشی از سبک زندگی و رویاهایمان را به تهمت سکولاریسم نادیده گرفته، فعالان فرهنگی باید دست به کار ساخت آن رویاها و سبکها در «لاگژری» حالت ممکن بشوند. و اسم این چیزی است تو مایههای دهانپرکن «مقاومت فرهنگی» و به قول اهالی علوم انسانی مقاومت «نشانهشناختی»، اما حالا فکر میکنم نیاز به هیچ اغراقی نیست. بهجای مستندنگاری شهری و ثبت گیرم هنرمندانهی تیپهای اجتماعی که قابلیت تعمیم دارند، میتوان و باید دست گذاشت روی استثناها. آنها که انحراف معیار دارند. توی این شهر درندشت هر کس بشنود شهرک غرب بلافاصله تصویر خاصی از جوانان لکسوسسوار به ذهنش خطور میکند، اما چه میشود اگر ذهنی خلاق مرزهای جغرافیایی را در هم بریزد و لوتیهای جنوب شهر را بکشاند شمال شهر؟
چنین جعل و استثناسازی به نظرم کارآمدتر است. انگار آینده را باید چنین جان ناسازگاری بسازد؛ اما نه آن قدر بیگانه و ناسازگار و حماسه چنین استثنایی است. کسی که خاطرات نه چندان دور نسلی از بچهتهرونها را برایشان زنده میکند. یادشان میآورد که چه چیزهایی را از دست دادهاند. باید چگونه میبودند و حالا چگونه هستند. در نوری که «چهارشنبههای لعنتی» به زندگی این «ندیدهشدگان» میاندازد روشنایی متبرکی هست که با کمی تامل میتواند منجر به «پروژهی امید» بشود. امیدی که در گذشتهی نزدیک موج میزند؛ همین چند سال پیش. همین سال ۸۴ و نه نوستالژی موهومی گذشتهی دور طلایی و قیصرهای دههی چهلی.
بدون نظر