از داستانهای بیویرایش امروز (۲۰)
نویسنده: مسعود باستانی
من قرار بود شنبه بعداز ظهر مرخصی بیایم که یکشنبه صبح حداقل بتوانم برای ملاقات مهسا به اوین بروم. همهی خانوادهام شنبه بعدازظهر میآیند جلوِ زندان به استقبالم، ولی مرا فردایش یعنی یکشنبه صبح مرخص کردند و من روز ملاقات ماندم در زندان و دوباره دیدار آن روز را از دست دادم. مرا بیخبر سر ساعت دوازه ظهر از زندان بیرون فرستادند. یعنی بعد از سه سال وقتی از زندان آمدم بیرون، جلو زندان هیچ کس منتظرم نبود.
قبل از اینکه زندان بروم با مهسا توی یک خونهای زندگی میکردیم که بعدها وقتی در زندان بودم، شهرداری آن خانه را خراب کرد و در این مدت مهسا رفته بود و یک خانهی دیگری را اجاره کرده بود که من آدرسش را بلد نبودم. همان جلوِ زندان به مادرم زنگ زدم و گفتم من الان نمیدانم کجا باید بروم، نه آدرسی دارم و نه کسی اینجا ست... [ادامــه] بعد از صحبت با مادرم یک تاکسی گرفتم و از رجاییشهر به سمت خانهمان در تهران راه افتادم. به راننده هم گفتم کرایهای ندارم. راننده باور نمیکرد من زندان رجاییشهر باشم. با خنده به من گفت، پس چرا قیافهات شبیه آدمهای باکلاس است و شبیه زندانیها نیستی؟!
این خانه برای من آشنا نبود. در واقع رفتم توی خانه جدیدی که من اصلا نمیشناختمش. فقط عکسهای من و مهسا روی دیوار بود و خود مهسا در زندان. ولی همه وسایل خانه آشنا بود، مال خودمان بود. من یک بار برای مهسا هم نوشتم. زندان مثل دریا میماند، یک لحظه جذر میشوی، یک لحظه مد، یک لحظه طوفانی هستی و لحظه ای دیگر آرام. وقتی به مرخصی آمدم همه این حس و حالها را یکجا و با هم داشتم. با این تفاوت که همه چیز خیلی شتاب بیشتری داشت.
بعد از سه سال از زندان آزاد میشوی و بعد میبینی بیرون زندان هیچ کس منتظرت نیست، بغض گلویت را میگیرد، پیش خودت فکر میکنی اگر مهسا آزاد بود شاید بالاخره شب تا صبح دم زندان میماند یا هر طوری بود خودش را میرساند، نمیدانم ولی همین باعث میشود بغضی گلوی آدم را فشار دهد اما خیلی زود سوار تاکسی میشوی و راننده ناگهان حرف هایی میزند که میخندی. اما وقتی به راننده میگویم من از سال ۸۸ در زندان هستم، ناگهان میپرسد پس شما هم در آن شلوغیهای پس از انتخابات دستگیر شدی؟ این یعنی راننده فقط یک خاطره مبهمی از حوادث انتخابات توی ذهنش دارد و همانها را خیلی گنگ و دور بیان میکند. توی اوج خنده یک احساس غمی به تو دست میدهد که بعد از سه سال یعنی جنبش سبز مرد؟ یعنی مردم همه چیز را فراموش کردند؟
رفته بودم مشهد اما توی سبزوار یک حس عجیبی داشتم. رفته بودم کویر سبزوار. میدانی که توی کویر، آسمان خیلی به زمین نزدیک است. آنجا من ماه را دیدم. بعد از سه سال من برای اولین بار توانستم ستارهها را ببینم. توی زندان نمیتوانی ستارهها را توی آسمان ببینی. چون شبها باید بروی توی سلول و بند. بنابراین خیلی نمیتوانی ماه و ستاره ببینی. خیلی حس خوبی بود. حالا من فقط سه سال زندان بودم بدون مرخصی، ولی میدانم خیلیها حسهای عجیب تری خواهند داشت.
… رفتم مهسا را در اوین توی کابین ملاقات دیدم. مهسا دوست داشت که من یادداشتهایم دربارهی شلاق خوردن زندانیان سیاسی و زلزلهزدگان را از داخل زندان نمینوشتم تا زودتر به مرخصی میآمدم. به او گفتم: حالا که تو خودت توی زندان هستی چه انگیزهای داری که من بیرون بیایم؟ گفت: دلم میخواست تو بیایی بیرون هوا بخوری، سالاد بخوری، آدمها را ببینی. راست میگفت، چون دلم هم برای سالاد خوردن تنگ شده بود و هم برای خیابانها و هم برای آدمهای توی خیابان، هم برای شبهای تهران. ولی راستش باید اعتراف کنم تمام اینها بدون مهسا خیلی هم زیبا نیست.
وقتی در روز ۲۴ خرداد ۸۸ آمده بودند تا مرا دستگیر کنند، من در خانه نبودم اما وقتی مهسا را بردند، من واقعا در آن روزها مهمترین دغدغهام، پیدا کردن مهسا بود. روزهای عجیب و غریبی توی تهران بود. روزهای دستگیریهای گسترده بود. ما میرفتیم جلو دادگاه انقلاب. لیستهای بزرگی از آدمهایی را که قرار بود همان روز آزاد شوند، میزدند به دیوار که از قضا برخیها را هم میشناختم. بعد ما بدو بدو میرفتیم جلو اوین که شاید مهسا را هم آزاد کنند. آن زمان هیچ وقت فکر نمیکردم وقتی برای دستگیری من میروند به خانهام، اگر من در خانه نباشم، خانوادهام را دستگیر کنند…
وقتی آمدند توی خانهی ما تا مرا دستگیر کنند، من خانه نبودم و آنها همسرم و همچنین دو تا از مهمانهایی را که خانه ما بودند با خودشان بردند… ولی دیگر برای دستگیری من اقدام نمیکردند و این مرا نگران میکرد. ما همه جا دنبال مهسا رفتیم و لیستهای سیصد نفره و پانصد نفره را نگاه میکردیم اما مهسا را پیدا نمیکردیم. آن زمان میگفتند که پسرها را میبرند کهریزک و دخترها را میبرند آگاهی شاهپور. مادرخانم من بلند شد و رفت آگاهی شاپور تا مهسا را پیدا کند ولی نتیجه نداشت و این داشت مرا دیوانه میکرد که مهسا را کجا بردهاند.
بعد خودم رفتم پیش معاون امنیت دادستان وقت… و گفتم من همسرم را میخواهم، گفت یعنی چی؟ گفتم همسرم هیچ کاری نکرده که بازداشتش کردهاید، اگر مشکل من هستم خوب بیایید مرا دستگیر کنید و اگر نه حداقل بگویید همسرم کجاست. به من گفت برو و فردا بیا. من هم فردا دوباره رفتم و همان زمان که میپرسید، اسم پدر شما چیست، یک لحظه چشمم به برگه ای که دستش بود، افتاد و دیدم که حکم بازداشت مرا نوشتهاند و مرا همانجا بازداشت کردند. با این که مرا بازداشت کردند اما باز هم به من نگفتند که مهسا کجاست.
وقتی داشتند مرا بازجویی میکردند، دستخط مهسا را برای من آوردند که من فهمیدم مهسا در همان اوین است. چون ما را بازجویی متقابل کردند… یعنی دستخط مرا برای مهسا میبردند و دستخط او را برای من میآوردند. تا این که من گفتم تا از سلامت خانمم مطمئن نشوم، دیگر به هیچ سوالی جواب نمیدهم. بعد از این مرا توی انفرادی بردند. چند وقتی توی انفرادی بودم تا این که بالاخره بازجو راضی شد تا من و مهسا با حضور خودش، همدیگر را ببینم و از حال هم باخبر شویم. یعنی بعد از دستگیری دو هفته بعد یعنی اواخر تیرماه من توانستم در یکی از سلولها حدود یک دقیقه مهسا را ببینم و با او حرف بزنم و بعد از آن هم یک بار دیگر بیشتر به ما ملاقات ندادند.
جالب اینجا ست که وقتی یک زندانی در بند عمومی باشد، اجازه دارد از فروشگاه زندان خرید کند اما ما که توی انفرادی در بند ۲۴۰ بودیم، اجازهی خرید نداشتیم. مهسا وقتی به ملاقاتم آمد، برای من شیر و و چند تا میوه آورده بود. یک دانه خرما را هم لای دستمال پیچیده و با خودش آورده بود تا در اتاق ملاقات به من بدهد. این کار در آن شرایط برای من بسیار لذتبخش بود و انگار مزهی میوه و خرمایی که در اتاق ملاقات از مهسا گرفته بودم با همیشه فرق داشت و خوشمزهتر از همیشه بود.
اخیرا اینطور شده است که وقتی مادر مهسا به ملاقات مهسا میرود، پیغامهای او را میگیرد و بعد به مادر من منتقل میکند و وقتی مادرم به ملاقات من در رجاییشهر میآید همان پیغامهای مهسا را به من میرساند. البته پیغامها با تاخیر به من میرسد، چون من هر پانزده روز یک بار ملاقات دارم. مهسا در یکی از پیغامهایش گفته بود که دلم برای زندگی تنگ شده است. دلم برای زندگیِ بدونِ زندان، بدون دادگاه، دلم برای زندگی بدونِ دردسر، دلم برای با هم بودن، دلم برای یک زندگی آرام تنگ شده است. [منبع]
داستانهای بیویرایش پیشین:
+ روی میز ممنوع
+ کدام مهندس؟
+ ممنوع از خروج
+ این ملک شخصی ست
+ چه فرق میکند؟!
+ پسرم و پدرش
+ خندههای دیوارآلود
+ اسمش مادر بود؛ دختر من
+ حالا نوبت مامان است
+ چیزی برای دانستن نیست
+چای را با چی میخوری؟
+ من به شما میگویم؛ من
+ گرادادن پشت چراغ قرمز
+ آرامش در حضور امام زمان
+ چندوچونِ سقط شدنِ یک عدد کتاب
+ زندانی که کوه برفی دارد!
+ مرگ با ۱۵درصد تخفیف
+ ده سال و دو روز